خاطره شهدا
موضوعات داغ

شهیدی که بیماری پدرش را شفا داد

روایت هایی از شهید فخرالدین دبیرالدینی

شهیدی که بیماری پدرش را شفا داد

روایت هایی از شهید فخرالدین دبیرالدینی

فخرالدین

اسم پسر یکی از همسایه‌مان که سادات بودند ، فخرالدین بود. پسرش را خیلی دوست داشتم؛ با خودم گفتم اگر روزی خدا بهم  پسری عطا کرد، اسمش را می گذارم فخرالدین! و همین هم شد. اولین فرزندک پسر بود و اسمش را همان طور که نیت کرده بودم گذاشتم «فخرالدین»

راوی: «مادر شهید»

 

حلالم کن!

یک شب با صدای قرائت قرآن و گریه فخرالدین از خواب پریدم! داشت نماز شب می خواند. سلام نمازش را که داد، آمد سمت من! سرم را بوسید و بغلم کرد و گفت: «ببخشید مادر! حلالم کن! منو ببخش که نگرانت کردم! » در این حد هوای من و بابایش را داشت و برایمان حرمت قائل بود.

راوی: «مادر شهید»

نذر و نیاز

مدتی بود که هر روز ، روزه می گرفت و  هر شب می رفت به زیارت حرم آقا سبزقبا! اما ما از این ماجرا بی خبر بودیم. روزی متوجه این ماجرا شدم و ازش پرسیدم: «فخرالدین! مادر! روزه ای؟! » گفت: «من مدتیه هر روز روزه می گیرم و هر شب هم می رم حرم آقا سبزقبا زیارت می کنم و دست به دعا می شم!؟»

قدری نگران شدم و پرسیدم : «چرا؟! چیزی شده مادر؟! اتفاقی افتاده؟»

آرام لبخندی زد و گفت: « دعا و نذر و نیاز می کنم که تو و بابا بهم اجازه بدین برم جبهه! دوست دارم دلتون راضی باشه به رفتنم! حالا ان شالله اجازه میدین بهم برم ؟»

راوی: «مادر شهید»

 

شوق پرواز

پدرفخرالدین دلش بیشتر راضی به رفتن بود، اما من می‌ترسیدم شهید شود. به او ‌گفتم:« فخرالدین! مادر! می‌ترسم بری جبهه و مثل پسرخاله ت شهید بشی!»

گفت: «آرزو دارم شهید بشم! اما شهید شدن لیاقت می خواد که من ندارم! پس نگران شهید شدنم نباشید! تازه! اگرم شهید شدم حق ندارید تو مراسم تشییع من گریه و زاری کنید و جیغ بزنین! فقط باید صلوات بفرستید!»

و باز برای اینکه دلم را آرام کند ، آرام می گفت: «البته اگر شهید بشم! من کجا و شهادت کجا؟! من لیاقت ندارم مادر!»

راوی: «مادر شهید»

 

بال درآورد

وقتی که رضایت به رفتنش دادم ، بهش گفتم: « راضی ام به رضای خدا مادر! برو!» در نهایت حیرت دیدم که سر و صورتم را بوسید و افتاد روی پاهایم. پاهایم را هم بوسید و از شدت خوشحالی بالا و پایین می‌پرید.

ناراحت شدم و گفتم: «مادر! چرا پاهام رو می بوسی؟!»

گفت: «چون دلت راضی شد که برم! چون اجازه دادی بهم که برم جبهه!» انگار دنیا را بهش داده باشند، مثل بچه ها بالا و پایین می پرید و شوق و ذوق از چهره اش می ریخت.

راوی: «مادر شهید»

دستمزد کارگری

فخرالدین هم کار کار می کرد و هم درس می خواند. کارهای سخت بنایی و کارگری! دستمزدش را که می دادند همه را می آورد و می داد به پدرش. پدرش پول ها را نمی گرفت و می گفت : «برای خودت بابا! خودت کار کردی، بذار برای خرج و بُرج خودت!»

می گفت: «من خرجی ندارم! نیازی ندارم! در ضمن! من و شمایی که نیست بابا! فرقی نداره! شما استفاده کنی، انگار من استفاده کردم!»

حرف پدرش را که تایید می کردم و می گفتم: «مادر! خب بابات راست میگه!  پولاتو بردار! »

می گفت: «من که می رم جبهه مادر! همه چی هست تو جبهه! چیزی نیاز ندارم!»

پول ها را یواشکی می گذاشت زیر سفره طاقچه اتاق و می رفت و ما بعداً متوجه این ماجرا می شدیم! فدایش شوم!! ندیدم روزی دست بزند به دستمزد کارگری هایش!

راوی: «مادر شهید»

 

سنگر خمپاره انداز

در عملیات بدر من به عنوان پزشکیار در اورژانس هورالعظیم مشغول مداوای مجروحین ، خصوصاً شیمیایی ها بودم. قرار شد تعدادی از ما را به اورژانس خط اول منتقل کنند.

با قایق ،  مسافتی حدود ۹ کیلومتر از طریق آبراهی باتلاقی و از میان نیزارها رفتیم جزیره مجنون. بعدازیک هفته که از عملیات بدر گذشته بود، در سنگر اورژانس خط یک مستقر شدیم. فاصله سنگر اورژانس با سنگر خمپاره‌انداز ۱۲۰ میلیمتری چند متر بیشتر نبود.

مسئول قبضه آن سنگر ، فخرالدین بود. او به همراه دو نفر دیگر از بچه ها، در هوای گرم و طاقت فرسای ظهر و زیر آفتاب سوزان جزیره، به خاطر پیشگیری از حملات شیمیایی عراق، بادگیر پلاستیکی پوشیده بودند و سرتا پا عرق می‌ریختند و با حمل و شکلیک گلوله‌های سنگین خمپاره جواب آتش تهیه عراق را می‌دادند.

شهادت

آن روز فخرالدین از شهدای مسجد یاد می کرد و خصوصا از شهید سیدکریم مهدی پوررکنی که پانزدهم بهمن ماه توی جزیره مجنون شهید شده بود و او نتوانسته بود به دلیل حضور در منطقه، در تشییع پیکرش شرکت کند.

ناراحت همین ماجرا بود. بهش گفتم: « اجر شما که در این شرایط سخت و بحرانی جنگ و هوای گرم توی منطقه مشغول جهاد هستید قطعا از حضور در تشییع بیشتر است»

شب شد و آتش باران عراقی ها شدت گرفت. نقطه به نقطه خط ما را می‌زدند.کنار سنگرمان آتش گرفته بود. در این شرایط شهید احمدرضا صادق خانی در حالی که یک جلد قرآن توی دستش بود، به سنگرمان آمد و گفت: « می‌خوام  قرآن رو باز کنم و هرجای قرآن اومد براتون بخونم! »

قرآن را باز کرد و آیه «الَّذِينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» آمد. آرام و زیبا برایمان آیه آیه قرآن خواند و انگار آب بر آتش شد. قدری آرام تر شدیم که ناگهان صدای خمپاره ای نزدیکان بلند شد.

از سنگر آمدیم بیرون و دیدیم سنگر قبضه ی فخرالدین را زده اند. به جز دو نفر، بقیه شان شهید شدند. فخر الدین هم همانجا به شهادت رسید.

راوی: محمدرضاکوپایی

در نهایت حیرت!

پدرم مدت ها بود پا درد شدیدی داشت. هر چه قدر به او اصرار می کردم که برود دکتر، قبول نمی کرد. کم کم به دلیل کهولت سن و زحمات طاقت فرسای گذشته و داغ برادر شهیدم فخرالدین، دردها به او هجوم آوردند.

یک روز صبح وقتی برای نماز صبح از خواب بیدار شدم با سر و صدای پدرم سریع رفتم سراغش و با صحنه ای عجیب و باور نکردنی مواجه شدم.  سمت چپ بدن پدرم از بالا تا پایین فلج شده بود و زبانش به سختی می چرخید.

سریع رساندمش بیمارستان. دکترها گفتند سکته ی مغزی کرده و باید هر چه زودتر بستری و جراحی شود.

دنیا پیش چشمانم تیره و تار شد. دکتر بدون اینکه پدرم متوجه شود، برای جراحی نوبت زد و قرار شد در موعد مقرر، ببرمش بیمارستان و برای جراحی بستری اش کنم.

پدرم به شدت از اتاق عمل و بیهوشی و تیغ جراحی وحشت داشت. می ترسید. اگر به او می گفتم که قرار است جراخی شود، ممکن بود حالش بدتر شود. لذا در این خصوص چیزی به او نگفتم.

چند روز بعد که از بیمارستان مرخص شد کم کم  و با مقدمه چینی ماجرای جراحی اش را برایش گفتم و اینکه فردا باید برویم بیمارستان و بقیه ماجرا!

دیدم دارد زیر لب زمزمه هایی می کند. اشک هایش تند و تند روی گونه هایش جاری می شد. سرش را بالا آورد و گفت: «منو ببر سر مزار پسرم! منو ببر پیش فخرالدین!»

گفتم: «بابا! عزیزم! جانم! تو که نمی تونی راه بری؟! چطوری بریم سر مزار فخرالدین؟! از همینجا براش فاتحه بخون!»

کوتاه نیامد. تند و تند می گفت منو ببرید بهشت علی، سر مزار فخرالدین!

دلم نیامد حرفش را زمین بگذارم! بغلش کردم و نشاندمش توی ماشین و بردمش بشهت علی. نگاهش می کردم. نشست روی مزار فخرالدین. گفت: «سلام بابا!» و بغضش شکست.

شروع کرد به گریه و حرف هایی که واژه هایش نا مفهوم بود چون لای گریه هایش گم می شدند. بعدش دیدم دست هایش را کشید روی خاک های مزار و خاک ها را مالید به صورتش.

نگاهم کرد و گفت: «محمدعلی! بابا! ببرم خونه!»

پدر را رساندم خانه و به مادرم گفتم: « بگمانم با فخرالدین که قدری حرف زد و گریه کرد، سبک شده. فکر کنم دیگه گله نکنه و بدون دردسر بیاد برای جراحی!»

فردا صبح اماده شدم که ببرمش بیمارستان که شگفت زده شدم. بابا توی تختخوابش نبود. ترسیدم و هول برم داشت. مادرم را صدا کردم و با صدایی لرزان پرسیدم: «مادر! پس بابا کجاست؟»

گفت: «صبح زود با دوچرخه زد بیرون!»

حیرت زده گفتم: « با دوچرخه رفت بیرون؟! اون که نمی تونست راه بره! »بلافاصله از خانه زدم بیرون و دنبالش گشتم. ناباورانه دیدم مثل روزهای قبل سالم و سرحال دارد کارهایش را می کند.

بردمش دکتر! دکتر باورش نمی شد! حیرت زده فقط می گفت : «الله اکبر! »

آن روز بین بابا و فخرالدین چه گفتگویی رد و بدل شده بود را فقط خدا می داند. مهم این بود که فخرالدین، نگذاشت بابا برود زیر تیغ جراحی!

راوی: « برادر شهید»

جبران

وقتی روی سنگ غسالخانه دیدمش بوسه بارانش کردم. اما باید تلافی می کردم. تلافی آن روز که پاهایم را بوسید. خم شدم و پاهای سردش را بوسیدم و گفتم: «مادر ! این به جبران آن بوسه هایی که روی پاهایم زدی! »

راوی: «مادر شهید»

 

 

سنگ بوسیدنی

وقتی می روم بهشت علی ، خم می شوم، می نشینم و سنگ مزارش را می بوسم! هر وقت حاجتی دارم، پسرم برآورده اش می کند . حتی همسایه هایمان هم به او متوسل می شوند و حاجت می گیرند! فخرالدین من زنده است!

راوی: «پدرشهید»

پدر و مادر شهید دبیرالدینی

بخشی از وصیتنامه شهید فخرالدین دبیرالدینی

شهدا را فراموش نكنيد،به ماديات دل نبنديد سعي كنيد بيشتر با روحانيت آميخته باشيد تا روح معنوي شما هرچه والاتر وبالاتر برود از سران مملكت ونيروهاي سياسي ونظامي كمال تشكر را دارم واز تمامي كساني كه به هر نحو نظام جمهوري اسلامي را ياري ومساعدت ميكنند وميدان را براي تاخت وتاز دشمنان ديرينة اسلام وهمانا منافقين تنگ كرده وجو

را براي هرگونه سوءاستفاده وضربه به اسلام ومسلمين از آنها سلب كرده وسيلي آتشين به صورت اين ملحدان دون نواخته وآنها را بجاي خود ميخ كوب كرده ونفس آنها را در نطفه خفه كرده وهمانا آنها كه با اين مشركان در ستيزند در صفوف جهادگران الهي هستند خداوند ايشان را رحمت كند انشاءالله

 

شهید فخرالدین دبیرالدینی متولد ۱۳۴۴ در مورخ ۲۵ اسفندماه ۱۳۶۳ در عملیات بدر و در منطقه جزیره مجنون به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای بهشت علی شهرستان دزفول زیارتگاه عاشقان است

 

با تشکر از :

پایگاه فرهنگی رایحه و تسنیم

نوشته های مشابه

‫۲ دیدگاه ها

  1. معمولا نوشته های شهدایی شما رو می‌خوانم اما این شهید عجیب اشکم رو درآورد. کاش منم را هم مثل پدرش حاجت روا کند که سخت محتاجم 😞

    1. ان شالله
      خدا خیلی بیشتر از حاجت روا کردن ما آدم ها به این بچه ها اختیار داده است
      کم نباید خواست ازشان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا