کفنم باشد همین عبای متبرک به ضریح امام رضا(ع)
روایت هایی از فرمانده شهید بهروز دینوی زاده
بالانویس:
«شهید بهروز دینوی زاده» از شهدای شاخص شهر دزفول است که در طول دوران دفاع مقدس و تا قبل از شهادت مسئولیت های متعددی در لشکر۷ ولیعصر(عج) بر عهده داشته است. او که بارها در عملیات های مختلف مجروح شده بود، چه در عرصه جهاد اصغر و چه در میدان جهاد اکبر، حرفهای بسیاری برای گفتن داشت. خاطرات زیر حاصل گفتگویی است که خبرنگار روزنامه جوان با سرکار خانم شهلا دینوی زاده، خواهر این شهید والامقام انجام داده است.
کفنم باشد همین عبای متبرک به ضریح امام رضا(ع)
روایت هایی از فرمانده شهید بهروز دینوی زاده
بلوغ
بهروز متولد نهم آبان ۱۳۳۹ و دومین پسر و فرزند خانواده بود. شاید روی همین حساب بود که بهروز انسان بسیار متعادلی بود. حتی بعدها که تعداد فرزندان به هشت نفر رسید، انگار جایگاه تعادلش به خوبی تثبیت شده بود. کودکیاش به اعتراف بزرگترهای فامیل، با شیرینزبانی و به دست آوردن دلها به نوجوانی رسید. نوجوانی و بلوغ اساساً در افکار و منش بالغش کرد.
کوره داغ زندگی
برادر بزرگترمان که برای ادامه تحصیل از ایران رفت، انگار همه مسئولیتها و بزرگی به دوش بهروز گذاشته شد. در هر کاری که به او واگذار میشد احساس مسئولیت میکرد. قبل از پیروزی انقلاب، با وجودی که خانواده نیازمند درآمدی نبود به کارگری ساختمان و بعضاً کورهپزخانه میرفت. انگار میخواست در کوره داغ زندگی، آبدیده شود.
چطور میتوانید تکهتکههای گوشت من را بخورید؟!
رسیدگی به محرومان از برنامههای همیشگی بهروز بود. نه فقط اموال، بلکه مهر و محبت را چنان انفاق میکرد که گویا رسالت خلقت او همین مهرورزی بوده و بس. به شدت از دروغ و غیبت نفرت داشت و بسیار محترمانه این خطا را به نزدیکان تذکر میداد.
به یاد دارم شبی از مجلس عروسی برگشته بودیم و از پوشش و رفتار برخی از افراد آن مجلس برای هم حرف میزدیم که یک لحظه بهروز آخآخ گویان به ما ملحق شد. گویا صدای ما را شنیده بود. رو به ما کرد و گفت: « شما چطور میتوانید تکهتکههای گوشت من را بخورید؟!»
شرمنده از رفتار و غیبت شدیم طوری که پس از گذشت ۳۴ سال از آن اتفاق، همچنان نفوذ کلامش در جانمان جاری است.
در خدمت اعتقاداتش بود
بهروز در درس فرد متوسطی بود و به راحتی میتوانست پس از دیپلم ادامه تحصیل بدهد، اما ترجیح داد در خدمت مستضعفان و اعتقاداتش باشد. او خط مبارزه را از دوران انقلاب شروع کرد. ما را هم به مبارزه سوق میداد. من به تشویق بهروز کتابهایی را مطالعه میکردم که خط فکریام را تغییر داد.
همیشه در صحنه
بهروز در سال ۱۳۵۵ مبارزات مذهبي خود را عليه حكومت مستكبران آغاز كرد و در اهواز با عده اي از دوستان عليه رژيم تظاهرات كردند كه منجر به درگيري شده و عده اي از دوستانش دستگير شدند.
در سال ۵۷ همراه با امت بيدار و هميشه در صحنه مان عليه رژيم خود فروخته شاه قيام كرده و در تمام صحنه ها و راهپيمائي هايي كه صورت مي گرفت شركت مي کرد و هر جا نياز به جوشش و حركت و ايثار بود، چهره با صلابت او بود كه می درخشید. چه آنجا كه مسئوليت پخش اعلاميه و نوارهاي سخنراني امام را به عهده می گرفت و چه آنجا كه بر ديوارهاي شهر نفرت مردم را از رژيم نقش مي زد و شعار مي نوشت و یا كليشه هاي امام و شهيدان را به ديوارها نقش می زد.
خستگی ناپذیر
ماموريت به كردستان رسيدگي به سيل زدگان شوشتر، پاسداري و كنترل رانده شدگان عراقي به مهران، رفتن به آبادان جهت مبارزه با گروهكهاي ملحد، خدمت در جهاد سازندگي براي برق كشي و ساختن و تعمير خانه هاي روستائيان محروم دزفول نشانگر عشق و شور او به خدمت در راه خدا بود.
در جنگ بود كه شخصيت بهروز شكل گرفت و اعجاب آميز درخشيد. شجاعت و شهامت او در عمليات ها چشمگير بود. از آغاز جنگ در جبهه های متعدد حضور داشت و با تمام وجود در راه دفاع و جهاد تلاش مي كرد.
او در اکثر عمليات ها شركت كرد. از حصر آبادان گرفته تا فتح المبين و والفجرها!
در تمام اين عملیات ها بهروز شير شجاع ميدان جنگ بود. در تمام حملات اصرار داشت به دور از عنوان و مسئولیت در خط مقدم بجنگد.
من کفش ها را جمع می کنم!
بهروز بعد از پیروزی انقلاب، به عضویت ذخیره سپاه درآمد و من هم به تبعیت از ایشان وارد ذخیره سپاه شدم. مسئولیتهایی هم داشت که هیچ وقت بروز نمیداد. حتی وقتی قرار شد برایش به خواستگاری برویم، پرسیدیم: در سپاه و جبهه چه میکنی که به خانواده عروس بگوییم؟
با شوخطبعی گفت: «خب من هم مثل بقیه فرمانده هستم. سپاه اگر ۲۹۹ عضو داشته باشد، اگر مادرِ ۳۰۰ نفرشان بخواهند به خواستگاری بروند حتماً میگویند پسر ما در سپاه فرمانده است. بعد خندید و گفت: من در جبهه کفش بچهها را جمع میکنم. مسئولیت کمی نیست!»
وارسته از دنیا
بهروز وارسته بود و رفتاری الهی داشت. در عین حال که حساب و کتابش را مینوشت تا خمس بدهد یک ذره دلبسته دنیا و مال دنیا نبود. به دیگران که نیاز داشتند پول در قالب قرض میداد، اما وقت پس گرفتن میگفت: بخشیدهام، حلالت باشد.
شهید دینوی زاده در کنار شهید جلال پور
کفش های تا به تا
آخرین روز دیدار از منزلمان در دزفول به پادگان دوکوهه رفت. اول صبح برای صبحگاه رفته بود. چون وقت رفتن هوا تاریک بود، یک لنگه از کفش خودش که قهوهای رنگ بود و یک لنگه از کفش بابا که مشکی بود را پوشید. وقتی بابا بعد از او میخواست سرکار برود متوجه اشتباه بهروز شد و با خنده جریان را برای همه خانواده تعریف کرد. تا ساعت ۲ که از پادگان برگشت کلی خندیدیم که اگر بهروز بفهمد چه اشتباهی کرده چه میشود.
وقتی برگشت عادی مثل همیشه بود. پرسیدیم زمانی که فهمیدی یک لنگه کفش قهوهای و یک مشکی پوشیدی خجالت نکشیدی؟ با تعجب نگاهمان کرد و گفت: «چیز مهمی نبود که حتی به آن فکر کنم. آن قدر مسائل مهم هست که این امور دنیا قابل فکر نیست.»
آن روز با این اتفاق دیگر شک نداشتیم بهزودی شهید میشود.
حلالم کن!
همسرش میگفت: بهروز قبل از شهادتش، یک شب تب میکرد و من چند بار او را پاشویه میکردم. صبح که حالش بهتر شد، دستم را بوسید و حلالیت گرفت و گفت:« تو هیچ وظیفه نداشتی پاشویهام بدهی، حقت را بر من حلال کن!»
۳۳ روز بعد
بهروز برایم مثل یک ولی و معلم بود. از دست دادنش نه فقط برای من که برای خانواده خلأ بزرگی بود. پسرش «محمدمهدی»، تنها یادگارش، ۳۳ روز پس از شهادت پدرش به دنیا آمد. خود شهید این نام را برای فرزندش انتخاب کرده بود. میگفت: یک بار که در صبحگاه دوکوهه بودم، قرآن میخواندند، این آیه آمد که «یا ذکریا انی نبشرک بغلام» فهمیدم خدا قرار است به زودی فرزند پسری به من بدهد.
همان روز اتفاقاً همسر برادرم جواب آزمایش بارداری را گرفته بود. او از فرزندی گذشت که هیچ گاه در این دنیای خاکی موفق به دیدارش نشد.
خوش خلق
بارزترین صفت بهروز همان خوشخلقی و مدارایش با دوستان و آشنایان بود. با اینکه ذرهای از مواضع برحق خودش کوتاه نمیآمد، اما کرامت انسانی را به خوبی نگه میداشت.
آن بوسه های یادگاری
بارها که دیدار میسر میشد با او دست میدادیم و او سرش را دولا میکرد برای بوسیدن و خودش متواضعانه دست ما را که از او کوچکتر بودیم میبوسید. وقتی اعتراض میکردم میگفت: دولا میشوم که سرم را ببوسی. روزی ناراحت میشوی از اینکه نبوسیدیاش.
خصایص کم نظیر او
سجاياي اخلاقي اش براي هر كس كه او را مي شناخت جاذب بود. او عاشق خدا بود و سراپا جذبه و شور و ايمان. در كنار مردانگي و شهامت ، صبور و آرام بود.
از خصوصيات بارز او تواضع بود. چون درختي پربار سر به زير داشت. پر ثمر ولي آرام بي هيچ ادعايي. خنده از چهره اش محو نمي شد. سعه صدر و حسن خلقش نمايانگر روح بلند او بود. با همه به محبت رفتار مي كرد. بندگان خدا را دوست داشت. به عيادت بيماران و زيارت خانواده هاي شهدا مي رفت و به فقرا مهر مي ورزيد و صدقه مي داد. غالباً شوخ بود و خوش خلق. سينه اش گنجينه راز بود، تا پايان حيات ، به خانواده اش نگفته بود در جبهه چه مي كند؟
قلبش اختصاص به محبت خدا داشت به همين جهت تولي و تبري را خوب رعايت مي كرد. احكام را به دقت عمل مي كرد. خمس مي داد. در نمازهاي جمعه شركت مي كرد. هيچگاه مطالعه را فراموش نمي كرد و مرتب در صدد كسب معرفت بود ديگران را نيز به خواندن كتاب ترغيب مي كرد. گاه نيمه شب ها تا صبح مشغول مناجات بود و گریه های نیمه شبش مشهور. حتی ازدواج هم براي او بندي نبود كه به دنيا متصلش کند.
در تقوا و خلوص به آنجا رسيده بود كه حتي در پوشيدن لباس سپاه هم احتياط مي كرد و آن را پوشش ياوران مهدي(عج) مي دانست و معتقد بود كسي كه لباس سپاه را مي پوشد براي مردم الگوست و بدين جهت كمتر از آن استفاده مي كرد تا مبادا حركتي، كلامي از او باعث شكستن اين الگو نشود .
آن رویای صادقه
اولین بار که بهروز زخمی شد، سه هفته بعد از شهادت شهید جاسبی زاده بود. «حسن جاسبیزاده» یک رزمنده تهرانی بود که از گردن قطع نخاع شده بود و من به عنوان امدادگر از ایشان مراقبت میکردم. دو ساعت پایانی عمر حسن من بالای سرش بودم و جای خواهر نداشتهاش برای او خواهری کردم. شهادت ایشان روی من تأثیر زیادی گذاشته بود، طوری که همکارانم از این موضوع مطلع شده بودند.
من شب قبل از مجروحیت بهروز بیمارستان بودم. داشتم در زیر پلهای که در اختیار ما گذاشته بودند استراحت میکردم. شبهایی که کمی کار سبک بود نوبتی یکی دو ساعت میخوابیدیم. تازه چشمهایم گرم شده بود که خواب دیدم بهروز زخمی شده و از اتاق عمل او را آوردهاند و روی تخت شماره یک سالن بستری کردهاند. یک دفعه از خواب پریدم و پابرهنه از محل استراحت به طرف جایی که تخت شماره یک بود دویدم. دوستم که خانم امدادگری بود با تعجب پرسید: چی شده؟ گفتم: خواب دیدم بهروز زخمی شده و روی این تخت بستریاش کردهاند.
گفت: دختر چرا با خودت اینطوری میکنی؟ دیدی که برادرت مجروح نشده است. خودت هم که گفتی خواب دیدهای. از بس در فکر شهید حسن جاسبی هستی دچار این حالات میشوی. برو، خوب نیست پرستارها تو را با این وضعیت ببینند.
گفتم: خب ببینند! مگر چه میشود! خواب دیدم دیگر! اشاره به پاهایم کرد و تازه متوجه شدم که بدون کفش تا بخش دویدهام. صبح نوبت کشیک ما تمام شد و به منزل رفتیم استراحت کنیم. هنوز نخوابیده بودم که تلفن منزل زنگ زد و دوست برادرم گفت: بهروز زخمی شده است. دلم ریخت. سریع خودم را به بیمارستان رساندم. کارهایش را انجام دادم و او را به اتاق عمل بردند. وقتی از اتاق عمل آوردند درست روی تخت شماره یک سالن که خالی بود بستریاش کردند. خوابم در عالم واقع عیناً تکرار شده بود. خودتان ببینید چه بر سر دل من آمد.
یاد یار مهربان
در کلیپ زیر که سردار شهید حاج عظیم محمدی زاده حضور دارد، لحظاتی هم شهید بهروز دینوی زاده دیده می شود. سوار بر جیب. این تکه فیلم هدیه به شما.
کفنم باشد همین عبا
بهروز پیش از شهادت بارها مجروح شده بود. حتی چند انگشت دست چپش به واسطه تیری که به پایین ساعدش خورده بود حالت فلج گرفته بود. پیوند عصب پا به دستش هم خیلی مجروحیتش را بهتر نکرد. به کتف و سرش هم ترکش خورده بود. یک بار هم مورد سوءقصد منافقها قرار گرفت که تیری به او اصابت نکرد.
او چند ماه قبل از شهادتش به زیارت امام رضا (ع) رفت. آنجا عبایی خرید و به حرم شریف متبرک کرد. همان جا هم گفته بود: «آرزویم این است که مثل امام حسین (ع) شهید شوم و کفنم همین عبا باشد.» این نکته را فقط به نزدیکترین فرد زندگیاش گفته بود.
بهروز ۲۶ بهمن ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید. نحوه شهادتش را تا آنجا میدانم که مانند مولایش حسین (ع) سر در بدن نداشت و همانگونه که از پیش گفته بود با همان عبا و تربت امام حسین (ع) به خاک سپرده شد.
شهید بهروز دینوی زاده ، متولد ۱۳۳۹ در مورخ ۲۷ بهمن ماه ۱۳۶۴ در عملیات والفجر۸ و در منطقه فاو به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.