وقتی او قرار است زائر امام رضا(ع) شود
روایتی شنیده نشده از یکی از سربازان شهید دزفولی روزهای اول جنگ تحمیلی
بالانویس۱ :
شهدای دزفول همه مظلومند و گمنام و ناشناخته و هرچه به شهدای سال ها و روزهای اول دوران دفاع مقدس نزدیک تر می شویم، این مظلومیت بیشتر و بیشتر می شود. خصوصاً شهدای روزها و ماه های اول جنگ و باز هم به طور ویژه شهدای سرباز.
بالانویس۲:
«شهید فریدون عطار روشن» یکی از همان شهدای مظلوم است که نام و نشانی از او جایی ندیده ام. سرباز شهیدی که حتی پیکرش در قطعه شهدا دفن نشده است. آخر روزهای اول جنگ اصلاً قطعه شهدایی در کار نبود و کسی نمی دانست روزی وسعتی از «معصوم آباد» دزفول تبدیل به قطعه شهدا خواهد شد تا جایی که حتی اسمش هم از «معصوم آباد» تبدیل میشود به «شهیدآباد.»
بالانویس۳:
حاج فرامرز ، برادر شهید فریدون، پس از اصرارهای مکرر من ، خاطراتش را از برادر شهیدش تکه تکه برایم فرستاد و من لابلای آن خاطرات تکه تکه ، آنچنان حس و عشق و برادرانه ها و بغض و اشک ولبخندهایی ادراک کردم که دلم نیامد آن واژه های منسجم از خاطرات تکه تکه برادرش را حتی کوچکترین تغییری بدهم.
حس کردم بازنویسی من و ویرایش های من ، اگر چه ممکن است انشای بهتری به روایت ها بدهد، اما یقیناً آن حس زیبای برادری و عاشقانه های مستتر در این واژه ها را خواهد گرفت. پس آنچه می بینید، خاطرات تکه تکه برادری است که یادش را فرستاده است به چهل و چهار سال پیش و هرآنچه بر دلش الهام شده است را ریخته است در قالب واژه و من بدون حتی یک تغییر تقدیم می کنم.
وقتی او قرار است زائر امام رضا(ع) شود
روایتی شنیده نشده از سرباز شهید فریدون عطارروشن
من و داداش فریدون
داداشفریدون پسر خوب و مهربانی بود،
ممکن است باورت نشود. هم دوستش داشتم و هم حسادت میورزیدم؛ بطوریکه در تخیّلاتم روزی را که در کنارم نباشد را بررسی میکردم!
هرروز دو ترکه با دوچرخه از محله احمدکور به طرف مدرسه ملی پرورش در خیابان جهاد فعلی میرفتیم که از ترس پاسبان جلوی بانکملی توی مثلث مقداری از راه را من پیاده میرفتم! (۱۳۴۹ ه.ش)
زنگ بلبلی
داداش فریدون ، به تبَع پدر، امور فنی را دوست داشت و من نیز مستثنی نبودم. دقیقاً یادم هست در دوران دبیرستانش با وسایل ابتدایی یک زنگ بلبلی ساخت و صدای بسیار خاص و زیبایی دارد!
میدانی چرا فعل دارد استفاده کردم؟ چون از حدود سال ۱۳۵۴ تا کنون هنوز بدون هیچ خللی دارد کار میکند!
رفت سربازی
بعداز پیروزی انقلاب، متولدین سال ۱۳۳۷ را از خدمت سربازی معاف کردند. مادرم حسرت میخورد که کاشکی فریدون یک سال زودتر بهدنیا می آمد تا از خدمت سربازی معاف میشد! فاصله بین دیپلمش و اعزامش به سربازی، باهم شاگردی مکانیکی رفتیم.
هنگام اعزام ، کل خانواده باهم رفتیم اهواز و ایشون را با کلی نگرانی مادر و دلداریهای پدر تحویل لشگر دادیم! بعداز دوره آموزش سربازی به هنگام تقسیم ، پادگان نیرویدریاییخرمشهر قسمتش شد.
برای اولینبار که مرخصی آمد، دودست لباس نیرویدریایی جهت اندازهکردن بهش دادهبودند که هيچ کس حتی پدرم که خودش نظامی بود تا آنزمان ندیده بود!
نیروی دریایی خرمشهر
به واسطه اینکه فریدون هم دیپلم داشت و هم گواهینامه رانندگی (آن موقع این دو مدرک کلّی کلاس و احترام داشت) در قسمت ترابری پادگان نیروی دریایی خرمشهر بعنوان راننده خودرو فرماندهی مشغول به خدمت شد. حدود هشت ماه گذشت، شهریور ۱۳۵۹، فکر کنم بیستپنج روز بهش مرخصی داده بودند. وقتی آمد طبق معمول به اهل فامیل سر زد و احوالپرسی میکرد،
آخرین سفر
از بابام تقاضای سفر کرد. بابام نپذیرفت و گفت کار دارم و نميشه! اصرار کرد و به پیشنهاد مادرم بدون پدر ماشین را برداشتیم و رفتیم تهران پیش خالهام.
خیلی خوش گذشت و احساس میکردم که جای پدر را پر کرده، قرار بود برویم مشهد زیارت امام رضا(ع) که ناگهان در لابلای اخبار گفتند که درگیری بین نیروهای مسلح عراق و ایران رخ داده است. پدرم با ما تماس گرفت و اصرار داشت سریعاً به دزفول برگردیم . هر چند حسرت زیارت امام رضا ماند به دلمان، اما آمدیم دزفول.
باید بروی
شب رسیدیم خانه. صبح از خواب که بیدار شدم دیدم بحثی هست بین بابا و مادرم که پدرم اصرار داشت فریدون باید بره پادگان و خودشو معرفی کنه و مادرم میگفت هنوز یک هفته از مرخصیش مانده!
بدليل تجربهای که بابا از نظام داشت میگفت: چون سر مرز درگیری هست، خودبهخود مرخصیها لغو میشن و داداشم میبایستی خودشو به پادگان خرمشهر معرفی کنه و اِلّا بعنوان سربازفراری شناخته میشه!
داداش بسیار متین و سربهراه بود و به راحتی توصیه پدر را پذیرفت و هنگام سوار شدنش به مینیبوس پدرم التماسش میکرد که حرکت خطرناکی نکند و هرروز با ما در تماس باشد! بابا خودش اجبار به رفتنش کرده بود و از همه بیقرارتر بود!
یک خبر تلخ
بعد رفتن فریدون تقريباً جنگ آغاز شده بود. یکی از آشنایان در آبادان سکونت داشت و بابا ازش خواسته بود از احوال داداش ما را با خبر کند. چند روزی با اضطراب حوادث جنگ و بیخبری از داداش به سختی گذشت که آقای لاری از آبادان به عمویم خبر داد که مثل اینکه فریدون زخمی شده است.
همهی خانواده بیقرار و بیتاب شدند! آخه هنوز کسی تجربه جنگ نداشت. زخمی و شهید هنوز برای مردم ملموس نبود! نمیدانستیم چگونه میبایست از صحت خبر مطلع شویم! از هرکس هم میپرسیدیم فایدهای نداشت!
رویای صادقه مادر
این وضعیت سهچهار روز طول کشید! و چه نالهها که مادرم در این روزها داشت و چه بغضها که پدرم به روی خودش نیاورد! مادرم میگفت:« خودم خواب دیدم که فریدون را چند نفر نورانی با آب رودخانه استحمامش کردن و در لابلای برگ گل پیچیدنش و به طرف آسمان بردنش!»
از اینجا به بعد
از اینجا به بعد جمعبندی اخبار و اطلاعات از دو نفر همقطاران فریدون، حجتالاسلام الهی مسئول وقت عقیدتیسیاسی پادگان خرمشهر و فرماندار وقت دزفول، محمدجوادمحمدیزاده است:
تنها داوطلب
به دلیل حملههای پیدرپی نیروهای بعثی به خرمشهر و خطر سقوط شهر، به پادگان نیرویدریایی دستور عقبنشینی و استقرار در آبادان داده میشود!
چند روزی که از استقرار نیرویدریایی در آبادان میگذرد، حجتالاسلام الهی رئیس عقیدتیسیاسی پادگان، جهت سرکشی به خرمشهر اعلام نیاز به راننده در آسایشگاه سربازان میکند. تنها کسی که اعلام آمادگی میکند فریدون است!
دو سه دفعه تکرار میکند ولی فقط فریدون داوطلب میشود! دلیل تکرار هم این بود که چون فریدون راننده فرمانده بود و حاجآقا مصلحت نمیدید که از ایشان در مأموریت خطرناک استفاده کند! ولی خواست خداوند چیز دیگری بود!
ناوی فریدون عطارروشن
دو نفری با پیکان سواری وارد خرمشهرِ زیر آتش بعثیها میشوند و بعداز دوسه جا که میروند جلوی مسجد جامع خرمشهر پياده میشوند و بعداز کمی فاصله گرفتن از خودرو، بطرف درب مسجد، خمپارهای بینشان به زمین میخورد و چندين ترکش به بدن حاجآقا و یک ترکش به حنجره فریدون مینشیند.
به نقل از حجتالاسلام الهی که آن زمان گزارش مفصلش در روزنامههای کیهان و اطلاعات منتشر شد:
ناوی فریدونعطارروشن به زمین افتاد و فقط گفت: آخ…!الله اکبر . . . الله اکبر . . . و تمام!
زائر امام رضا شد
حاجآقا الهی جهت درمان منتقل میشه به تهران که بعداز کمی بهبودی مصاحبهای با ایشان انجام میشه. آخه آنوقتها اینجور حوادث جزو اولینها بود و برای همه تازگی داشت!
فکرکنم فردای بعداز این حادثه بود که نام خرمشهر به خونینشهر تبدیل شد! طبق پرونده سربازی، ناوی فریدون عطارروشن متولد تهران بود و همین امر موجب میشود که شهید را با هواپیما به تهران منتقل کنند و از آنجا همراه تعدادی شهید که اشتباهی جابجا شدهبودند به زیارت آستان قدسرضوی امام رئوف علیبنموسی الرضا علیهالسلام فرستاده میشود!
یاد آن مسافرت نیمه تمام افتادم که قرار بود برویم زیارت امام رضا(ع) و نشد که برویم. حالا امام رضا ع آن سفر نیمه تمام را برای فریدون تمام کرده بود و او را به پابوسی اش فراخوانده بود.
فریدون برگشت
حالا کل خانواده و آشنایان ما متوجه حادثهی داداشم شدهبودند و مضطرب! دو سه روز بود هیچ خبر قطعی از چگونگی حال و مکان فریدون نبود! با پیگیریهای فراوان فرمانداری، جهادسازندگی و پادگاندزفول، شهید فریدون عطارروشن را در مشهد پیدا و تقاضای ارسالش به دزفول را میکنند. اگه اشتباه نکنم، ۲۳ مهر ۱۳۵۹ فریدون شهید میشود و ما ۲۶یا ۲۷ مهر در قبرستان معصومآباد (شهیدآباد) به خاک سپردیمش!
دقیقش را باید از تقویم بهجویم.
آن جمعیت انبوه
پساز دو سه روز، مجلسترحیمش در مسجدنجفیه برگزار شد (از قبلاز انقلاب هر دوتامون هم جلسهقرآن و هم نمازگزار مسجد بودیم) جمعیت فراوانی به مسجد آمده بودند، بطوریکه تعداد زیادی از مردم در پیادهرو و خیابان ایستاده بودند و داخل مسجد جا نبود! سخنران مجلس هم فرماندار وقت دزفول آقای محمدجوادمحمدیزاده بود.
روایت سنگ مزار فریدون
اون موقع برای این کارا، روال و روشی هنوز تبیین نشده بود! مرسوم نبود توضیح روی مزار بنویسند. نام و نامپدر، تاریخ ولادت و وفات، خیلیها هم فقط مزار اسم داشت! گفتم که چند روز مسئله خبر زخمی شدنش تا مجلسترحیمش طول کشید.
بعداز مراسم، برای بستن مزار، یک نفر این سنگمرمر موجود را به منزل آورد، برای مزار! و من مأمور آمادهسازیش شدم. بحث بود که تاریخ شهادت را چه بنویسیم؟ چون تاریخ دقیقش را نمیدانستیم! محل شهادت را هم نمیدانستیم!
بعضی از اطرافیان اصرار داشتند که باید توضیحاتی مرقوم شود! من بواسطه شاگردی که با حاجعبدالرحیم سعیدفر داشتم، برادرش حاج حمیدسعیدفر را معرفی کردند، و ایشان را به منزل آوردم، و بزرگترها املا کرده ایشان هم روی سنگ را خطاطی نمودند!
یادم نمیآید چه کسی خط عبدالحميد را حکاکی کرد! ولی برای من پروژهای شد.
برا تاریخ شهادت میگفتن؛ باید تاریخ دفن باشد! و یکی میگفت نه! ولی فکر کنم ۲۲ و یا ۲۳ مهر شهادت بود و ما ۲۷مهر خاکسپاری را انجام دادیم، به همین خاطر حد وسط را روی سنگ دیکته نمودند!
بعدها که یکییکی خبرهای صحيح از جمله دوستان همسربازش و گفتههای حاجآقا الهی به دست ما رسید، متوجه اصل قضیه شدیم، و ضرورتی برای تصحيح ش ندیدند!
ولی تاریخ همان ۲۳مهر ۱۳۵۹ است و محل شهادت جلوی درب مسجد جامع خرمشهر است.
سرباز شهید فریدون عطارروشن متولد ۱۳۳۸ در مورخ ۲۳ مهرماه ۱۳۵۹ در خرمشهر به شهادت رسید و مزار مطهرش در قطعه ۹ گلزار شهدای شهیدآباد زیارتگاه عاشقان است
واقعا جنگ گوهر های نایابی را از ایران اسلامی گرفت افرادی که اگر این روزها بودند قطعا جامعه ما به سوی قله ها پیشرفت در حرکت بود هر چند که خون پر برکتشان را هم نمی توان نادیده گرفت خونی که درخت انقلاب را آبیاری کرد و آن را به درختی تنومند بدل ساخت،ایکاش بیشتر از شهدا بگوییم و درس بگیریم
درضمن ممنون میشم در صفحه خودتان چتد خطی هم از امدادگر شهید غلامرضا مجدی بنویسید
با سلام و سپاس از حضور و اظهار نظرتان
لطفا از این شهید عزیز خاطرات و تصاویری ارسال بفرمایید تا ایشان را معرفی کنیم
الف دزفول در خدمت شماست