خاطره شهدا
موضوعات داغ

ماهی های مشتاق دام

روایت هایی شگفت از شهید نورعلی عباسی

ماهی های مشتاق دام

روایت هایی شگفت از شهید نورعلی عباسی

پرنده های زائر

در منطقه تپه موشکی من و نورعلی و سلطانعلی قاسمی(شهید ) باهم بودیم. فرمانده دسته مان، حسین زرهی فر بود. من از حسین خواستم که موقع پست و نگهبانی ، ما سه نفر باهم باشیم و حسین هم پذیرفت.

سنگر دیده بانی ما نزدیک به نیروهای عراقی بود و معمولاً سه نفر نگهبان باهم در یک سنگر مستقر می شدند و پس از گذشت یک ساعت هم ، نگهبان ها تعویض می شدند.

آن شب حسین زرهی آمد و گفت: « امشب نمی شه با هم باشین!»

حالم گرفته شد و هرچه هم اصرار کردم حسین قبول نکرد. من و سلطانعلی و یکی دیگر از برادران ساعت ۱۱ تا ۱۲ رفتیم سنگر دیده بانی و برای استراحت برگشتیم.

آن شب نور علی با «محمدرضا هندوانه کار(شهید)» از بچه های شمس آباد و  «علی عبدالهی(شهید)» از شهرک انقلاب توی سنگر دیده بانی با هم بودند. حوالی ساعت سه نیمه شب بود که سلطانعلی با عجله و التهاب و پریشانی مرا بیدار کرد. جا خوردم. یک جورهایی انگار شوک شده بودم و همینطور نگاهش می کردم. پرسیدم: «چی شده؟! خبریه؟! اتفاقی افتاده؟! »

سلطانعلی قدری نگاهم کرد و چیزی نگفت و رفت و من هم بی خبر از همه جا دوباره خوابیدم! 

صبح که برای نماز بیدار شدم، صحنه ی عجیبی دیدم! تکه های گوشت و لخته های خون اطراف سنگر پراکنده شده بود و تعدادی پرنده زیبا در حالی که با اهنگ فوق العاده زیبایی آواز می خواندند، می آمدند و در اطراف سنگر چرخی می زدند و دوباره به طرف بالا پرواز می کردند. متحیر نگاهشان می کردم. این کار را چند مرتبه تکرار کردند و من حیرت زده نگاه می کردم که لابلای این همه آتش و گلوله و توپ و ترکش این پرنده ها از کجا پیدایشان شده است؟ اصلاً چرا دارند دور سنگر می چرخند و آواز می خوانند؟!

چشمم افتاد به سلطانعلی! یاد دیشب افتادم که با اضطراب بیدارم کرد. حالا هم این تکه های گوشت و لخته های خون و این پرنده ها و  . . . . دلم ریخت! حتماً اتفاقی افتاده بود. به سلطانعلی گفتم: «نورعلی کجاست؟»

سلطانعلی سرش را انداخت پایین و بغضش روبرویم شکست: «دیشب یه خکپاره خورده تو سنگر نگهبانی! نورعلی و محمدرضا و علی عبدالهی هرسه تا با هم  . . . »

اختیارم دست خودم نبود. اسلحه ام را برداشتم و خواستم به سمت عراقی ها بروم . . . بچه ها دوره ام کردند و شروع کردند به دلداری دادن!

پرنده ها هنوز داشتند دور سنگر میچرخیدند و آواز می خواندند و من هم نوای آوازشان زار می زدم.

راوی: عبدالحسین عبدالهی  

 

ماهی های مشتاق دام

من و نورعلی توی جبهه تپه موشکی با هم بودیم. پانزده روزی می شد که رنگ حمام را ندیده بودیم که برای حمام کردن و قدری استراحت ما را آوردند کنار رودخانه کرخه و همانجا مستقر شدیم.

آن روز به دلیل نرسیدن جیره غذایی به شدت گرسنه بودیم و بجز قدری نان بیات شده، چیزی هم برای خوردن پیدا نمی شد. نورعلی گفت:« بیاین بریم از کرخه ماهی بگیریم!»

گفتم: «با کدوم وسیله برادر؟! نه تور داریم و نه قلاب! آب کرخه هم که تند و تیزه و کاری نمیشه کرد»

از نورعلی اصرار و از من انکار که بالاخره حرف ، حرف نورعلی شد و رفتیم توی ساحل کرخه!

از اینجا به بعدِ داستان را ممکن است کسی باور نکند، اما من به چشم خودم دیدم. نور علی قدری نان می گرفت توی دستش و می دیدم که ماهی ها به سمت او می آمدند و او به راحتی و آرامش ماهی ها را می گرفت و می داد به من.

من این اتفاق را عادی نمی دیدم! انگار کسی ماهی ها را به سمت او هدایت می کرد و او به راحتی می گرفتشان. مثل کسی که سرمایی در بدنش نفوذ کند، بدنم شروع کرد به لرزیدن. حس کردم اتفاقی خارج از قوانین و مقررات مادی دارد رقم می خورد، اما نورعلی خیلی عادی و با طمأنینه داشت کارش را انجام می داد و من حیران و با زبانی بند آمده داشتم نگاه می کردم. نورعلی آن روز شاید بین ده تا پانزده ماهی گرفت. پریشان و بهت زده ، شانه به شانه اش برگشتیم تا ماهی های تعارفی کرخه را برای سفره نهارمان آماده کنیم.

تمام تصویر پیش روی من ماهی هایی بودند که مشتاقانه خودشان را اسیر آن دست های آسمانی می کردند.

راوی:عبدالحسین عبدالهی

آن دست های بریده

مراسم تشییع نور علی بود. جمعیت انبوهی آمده بودند و در تشییعی با شکوه پیکر نورعلی را برای انجام کارهای غسل و کفن آوردند توی بقعه محمد بن جعفر طیار.

چشمم که به پیکر افتاد، صدا زدم: «این نورعلی نیست!»

پیکر سر نداشت و قابل شناسایی نبود. ولوله ای شد. طبق نشانه هایی که از شهید محمدرضا هندوانه کار به یادم مانده بود، احتمال می دادم این پیکر محمدرضا باشد. گفتم: «این پیکر شهید هندوانه کار و از بچه های شمس آباده! کمی صبر کنید تا یه پیگیری بکنیم! »

در آن هیر و ویر ، بچه های شمس آباد آمدند و گفتند : «پیکر شهید ما جابجا شده!» همین جملات کافی بود که گفته های من ثابت شود.

من و حسن؛ برادر نورعلی و تعدادی دیگر از اقوام و آشنایان رفتیم سردخانه!

تصویری را که پیش رویم نقش بسته بود، هیچگاه فراموش نمی کنم! پیکری بدون دست و سری جدا افتاده، غبارآلود و تبسمی ساده و دلنشین روی لبش!

آرام گفتم: «خودشه! نورعلیه!»

گریه های برادرش هم مؤید این بود که این پیکر نور علی است. حسن فریاد می زد: «یا ابوالفضل! این قربانی را از ما بپذیر!» روضه خوان نمی خواستیم! حسن داشت روضه می خواند! اصلاً اگر حسن هم روضه نمی خواند، پیکر نورعلی خودش روضه مجسم بود.

پیکر نورعلی را برداشتیم و حرکت کردیم به سمت بقعه محمد ابن جعفر طیار (ع) و من داشتم توی دلم آرزو می کردم که حسن با همان دست های بریده، دستم را بگیرد.

 راوی: شهید حاج فریدون غلامی

 

شهید بعدی منم!

پانزده روز قبل از شهادت نورعلی، من و عبدالحسین عبدالهی ، به همراه نورعلی در تشییع پیکر یکی از همرزمان شهیدمان در دزفول شرکت کردیم و قرار بود بعد از تشییع، نورعلی و عبدالحسین بروند منطقه.

من به دلیل مجروحیتی که داشتم، نمی توانستم همراهشان اعزام شوم. در حین مراسم تشییع نورعلی و عبدالحسین را مخاطب قرار دادم و گفتم:« بچه ها! به نظرتون شهید بعدی کیه؟ »

نورعلی برگشت سمت من و با صدایی که قاطعیت در طنین آن موج می زد ، گفت: «منم فریدون! شهید بعدی منم! حالا ببین!»

و دو هفته بعد ، ثابت کرد که حرف مرد یکی است!

 راوی:حاج فریدون غلامی

شهید نورعلی عباسی متولد ۱۳۴۲ در مورخ ۴ تیرماه ۱۳۶۰ در پدافندی کرخه (جبهه تپه موشکی ) به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای محمدبن جعفرطیار دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

با تشکر از تارنمای شهدای شهرک شهید منتظری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا