یعقوب اما ایوب
روایتی از جانباز شهید حاج یعقوب علیزاده
هر دو پایم مجروح بود و توی بیمارستان آیت الله کاشانی اصفهان بستری بودم. توی راهرو بیمارستان صدایی دردآلود پیچیده بود که ناله می زد: « اِ داااایه . . .» و به دنبال آن صدای زنی که بغض آلود پاسخ می داد: «چته برارم! چته رولَم . . .»
دزفولی هم نباشی ، اما چند روز با دزفولی ها رفت و آمد کرده باشی، لهجه ی دزفولی را به راحتی تشخیص می دهی، چه برسد به اینکه خودت دزفولی باشی. با خودم گفتم: «مجروح دزفولی آوردند! »
قدری گذشت. درب اتاق باز شد و او را آوردند توی اتاقمان.
یک پایش از زیر زانو قطع شده بود و پای دیگرش از بالای ران و حتی بخشی از باسنش هم رفته بود. شب بود و دیر وقت. مادرش را راضی کردند که برود به بخش زنان و آنجا استراحت کند.
درد زیادی را تحمل می کرد. سرباز ارتش بود. می گفت: « ۲۷ فروردین ۱۳۶۱ در منطقه دشت عباس مشغول خنثی کردن مین بودم. هوا خیلی گرم بود. سایه ی درختچه ای کوتاه چشمم را گرفت. رفتم که در سایه اش قدری استراحت کنم که یکباره صدای انفجار بلند شد و رفتم روی مین!»
می گفت: «دیدم پوتینم افتاده یک طرف ، اما نمی دانستم پایم هم توی پوتین است!»
یعقوب درد زیادی را تحمل می کرد.
مادرش حوالی ساعت ۴ صبح بود که نتوانسته بود تحمل کند و خودش را به هر ترتیب رساند کنار پسرش و باز هم صدای قربان صدقه رفتنش توی اتاق پیچید.
یعقوب به محض دیدن مادرش گفت: « مادر! آب! آب بده! تو رو خدا آب بده از تشنگی دارم میمیرم!»
و مادر بغض آلود از اینکه نمی توانست تقاضای پسر را اجابت کند ، گفت: «دایه! گفتِنَه نَه وا اُ خوری! – مادر ! گفته اند نباید آب بخوری! »
بی تابی یعقوب بیشتر شد و برای اینکه دل مادر را به دست بیاورد ، خیلی مظلومانه گفت: «دا! اَر برارُم بیده اُ بدام! – مادر! اگر برادرم حالا اینجا بود بهم آب می داد!»
مادرش بی تاب شد و در حالی که اشک می ریخت رفت و یک لیوان آب آورد برای یعقوب.
یعقوب با ولع لیوان آب را سرکشید و دوباره از مادرش آب خواست. مادر در ابتدا مخالفت کرد. اما مادر بود دیگر. مهربانی اش و اوج عطوفتش اجازه نمی داد، مقاومت کند. رفت که لیوان دوم بیاورد.
دیدم اینطوری پیش برود، یعقوب به واسطه خونریزی از دست می رود. پرستار را صدا زدم و گفتم: «جلوی مادر را بگیر!»
پرستار بلافاصله خودش را رساند و لیوان را از دست مادر گرفت و برایش توضیح داد که آب برای یعقوب الان حکم زهر را دارد و مادر در اوج بی تابی قبول کرد و قرار شد که تحمل کند و آب ندهد.
یکی دو روز بعد یعقوب را بردند اتاق عمل. شکمش را از بالا تا پایین پاره کرده بودند. روزانه مقدار زیادی خون لخته شده بالا می آورد و زجر می کشید. داخل شکم او چال بود که چند گازاستریل با پنس می گرفتند و سرم می ریختند و آنجا را می شستند. حالش خیلی خراب بود و درد زیاد و غیرقابل تحملی داشت.
کار بجایی رسید که او را در اتاق دیگری ایزوله کردند. زمزمه همه دکترها و پرستارها این بود که یعقوب ماندنی نیست. اما خواست خدا و تقدیر خدا ماندن یعقوب بود.
او با آن همه زخم و در به خواست خدا ماند و ایوب وار صبوری کرد.
من حدود یک ماهی که در بیمارستان آیت الله کاشانی اصفهان بودم با یعقوب محشور بودم و دیگر او را ندیدم تا چند سال بعد از جنگ. سوار وانت بود و سلام و احوال پرسی کردیم و خاطرات آن روزهای مجروحیت را با هم مرور کردیم.
سال ۹۳ بالاخره شد آنچه خدا برای یعقوب تقدیر کرده بود و دردها و جراحت ها کار خودشان را کردند و ۳۲ سال بعد از جراحتش او را رساندند به آنجا که می باید.
روحش شاد.
شهید حاج یعقوب علیزاده متولد۱۳۴۱ در فروردین ماه ۱۳۶۱ و در عملیات فتح المبین هر دوپای خود را از دست داد و سرانجام در مورخ ۲۳ تیرماه ۱۳۹۳ به شهادت رسید. مزار این شهید والامقام در گلزار شهدای شهر جندی شاپور دزفول (روستای اسلام آباد ) زیارتگاه عاشقان است
راوی: حاج عبدالکریم قنبری