بالانویس:
معلم شهید علی آخوند رجب ، با مدرک کارشناسی تربیت بدنی به عنوان دبیر ورزش در سال ۱۳۶۵ به استخدام اداره ی آموزش و پرورش دزفول در آمده و در دبیرستانهای شهید مدرس و شهید سعید نفیسی مشغول به تدریس می شود اما ضرورت حضور در جبهه، را به ضرورت حضور در کلاس درس ترجیح داده و پایه ثابت جبهه های نبرد می شود.
جوانمرد مثل علی آقا
روایت هایی از معلم شهید علی آخوند رجب
ناجی
شناگر ماهری بود. روزی هنگام عبور از روی پل ، نگاهش به آب رودخانه می افتد و مشاهده می کند عده ای با داد و فریاد تقاضای کمک می کنند. یک نفر در رودخانه در حال غرق شدن است. علی بلافاصله خود را از روی پل با آن همه ارتفاع به رودخانه می اندازد و فرد غرق شده را از آب بیرون کشیده و نجاتش می دهد.
شکنجه و سکوت
اواخر خردادماه سال ۱۳۵۷ بود که علی سال آخر دبیرستان را میگذراند و کمکم داشت خودش را برای امتحانات پایان ترم آماده میکرد. صبح که از خواب بیدار میشد نمازش را میخواند و میرفت گوشهی اتاق مینشست و مشغول درسخواندن میشد. بعد هم میآمد صبحانهاش را میخورد و دوباره مشغول درسخواندن میشد.
در یکی از همین روزها درحالیکه درس میخواند ناگهان سر و صدای بلندی از توی کوچه بلند شد. علی مثل برق از جا برخاست و به سمت در دوید. پسر همسایهمان همزمان با علی خودش را رسانده بود.
ماجرا از این قرار بود که آیتالله انصاری در هنگام بازگشت از یک سخنرانی افشاگرانه علیه رژیم پهلوی توسط پاسبانها در حال کتک خوردن بود. آنها میخواستند آیتالله را بهزور سوار ماشین کنند و به ساواک ببرند. اما سروصدای بلند آنها باعث شد که همهی همسایهها بریزند توی کوچه. درحالیکه پاسبانها میخواستند به دست آیتالله دستبند بزنند علی و دوستش با چابکی دستبند را از دست پاسبانها کش رفتند و فرار کردند.
چند تا از پاسبانها به تعقیب آنها پرداختند؛ اما با توجه به چابکی آن دو نتوانستند دستگیرشان کنند. همسایهها هم که این صحنه را دیدند شروع کردند به پرتاب سنگ به طرف ماشین ساواک. آنها هم که اوضاع را وخیم دیدند، آیتالله را رها کردند و رفتند.
فردای آن روز چند پاسبان به در خانهی ما آمدند. سراغ علی را میگرفتند که ما به آنها گفتیم: علی سر جلسهی امتحان است. آنها هم به مدرسه رفتند تا او را دستگیر کنند. کمی بعد از رفتن آنها در خانه باز شد و علی داخل شد. مادر که بعد از رفتن پاسبانها دلشوره گرفته بود ماجرا را برای علی تعریف کرد و او را در زیرزمین خانه پنهان کرد. طولی نکشید که دوباره سر و کلهی پاسبانها پیدا شد. این بار با عصبانیت بیشتری تمام خانه را زیر و رو کردند ولی نتوانستند علی را پیدا کنند. عصبانیتشان چند برابر شده بود. یکیشان با چهرهی برافروخته به سمت مادر رفت و تشت آبی را که در نزدیکی تنور بود بلند کرد و توی تنور روشن ریخت. برای چندمین بار خانه را زیر و رو کردند تا بالاخره توانستند علی را پیدا کنند. مادر هر کاری کرد نتوانست علی را از چنگ آنها رها کند و ناچار او را به کلانتری محل بردند.
پاسبانها که رفتند مادر دوان دوان به سمت کلانتری راه افتاد. من (خواهر شهید) نیز با گریه و زاری به محل کار پدرم رفتم و تمام ماجرا را برایش شرح دادم. پدر با عجله به همراه من به سمت کلانتری محل راه افتاد. به آنجا که رسیدیم مادر را پیدا کردیم و به طرفش رفتیم. بعد سراغ علی را از پاسبانها گرفتیم. ما را به جایی بردند که او را زندانی کرده بودند. علی را دیدم که با زنجیر و کمربند در حال کتک خوردن است. دلم هری ریخت. مادر گریه میکرد و پدر التماس میکرد که رهایش کنند؛ اما آن وحشیها دست بردار نبودند. به او میگفتند باید بگویی دستبند را کجا گذاشتهای؟ علی کتک میخورد؛ اما هیچ پاسخی به آنها نمیداد. هرچه پدر و مادر التماس میکردند فایدهای نداشت. در آخر همهی ما را به سمت زیرزمین تاریک و کثیفی بردند و به علی گفتند آنقدر جلوی خانوادهات تو را کتک میزنیم تا اعتراف کنی که دستبند را کجا پنهان کردهای و آن کتابها را از کجا آوردهای؟ آن زیرزمین وحشتناک را برای اولینبار در عمرم میدیدم. جهنم محض بود. در آنجا جلوی چشم ما آنقدر علی را کتک زدند که داشت از حال میرفت؛ اما حسرت یک آخ گفتن را به دل این نا انسانهای سنگدل گذاشت. اگرچه علی درد میکشید و حرف نمیزد؛ اما من به دلاوریهای برادرم میبالیدم و افتخار میکردم. آنقدر این شکنجهها ادامه پیدا کرد که خسته شدند و او را رها کردند.
بعد از یکی دو روز علی را آزاد کردند به این شرط که دستبند را پیدا و به آنها تحویل دهد. در غیر این صورت دوباره او را دستگیر میکردند. اما علی هیچ وقت آن دستبند را تحویل نداد، اگر چه چندین بار دیگر هم برای مسائلی از این دست دستگیر شد. مقاومت او در برابر پاسبانها آنها را بسیار کلافه کرده بود. بعدها علی برای ما تعریف کرد که دستبند را توی هواکش یک زیرزمین (شوادون) خانه ی قدیمی ای که در محله مان بود انداخته و پس از پیروزی انقلاب آن را تحویل کمیتهی انقلاب اسلامی داد.
ییت المال
آخرین مراحل عملیات والفجر ۱۰ تمام شده بود. علی با کمک تعدادی از نیروها برای جمع آوری وسایل و تجهیزات جنگی به منطقه ریشن حلبچه واقع در عراق رفته بود. او اکثر نیروها و وسایل را به شهر فرستاد. بهشدت روی بیتالمال حساس بود. تانکر آبی در آن منطقه بود. علی به نیروها گفت: نمیشود آن را رها کنیم، بیت المال است، باید آن را هم ببریم. خودش با کمک تعدادی از نیروها برای جابهجایی تانکر آب راهی شدند. صدای اذان بلند شده بود. علی از آب همان تانکر وضو گرفت و سپس با کمک دیگر همرزمانش تانکر را بلند کردند تا عقب ماشین بگذارند که ناگهان صدای مهیب خمپاره در هوا پیچید شد و علی در میان خاک و خون وضوی خونین خود را به نماز عشق پیوند زد و به لقاءالله پیوست. و در هشتم فروردینماه سال ۱۳۶۷ به درجهی رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر او در روز ۱۳ فروردین سال ۱۳۶۷ در شهید آباد دزفول به خاک سپرده شد و از این دنیای فانی رخت بربسته و پس از ۸ سال دفاع و مبارزه از جمهوری اسلامی و بی خوابیهای فراوان در جوار حق به آرامش رسید.
معلم شهید علی آخوندرجب متولد ۱۳۳۹ در مورخ ۸ فروردین ماه ۱۳۶۷ در عملیات والفجر۱۰ و در جبهه حلبچه عراق به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است
منبع : مجموعه شناسنامه شهدا – دفتر هفتاد و نهم – شهید علی آخوندرجب . کاری از انجمن دوستداران و نویسندگان کتاب صبرا دزفول