پیشانی دخترم را نشانه گرفتم
روایتی تلخ و تکان دهنده از پدری که دخترش را به شهادت رساند
عکس تزئینی است
بالانویس۱ :
جنایت جدید اسرائیل در غزه ، در تجاوز به ناموس مسلمین و سپس شهادت مظلومانه شان، فارغ از تایید ها و تکذیب ها و تحلیل های سیاسی ، لزوم اشاره به یک نکته را برجسته می کند.
اینکه لشکری که از شیطان فرمان می گیرد، مهم نیست که اسرائیل باشد، یا آمریکا یا انگلیس ، یا داعش و یا حتی رژیم بعث عراق.
این اتفاقات اتفاق تازه ای نیست. سربازان شیطان همیشه اهل چنین جنایاتی بوده اند.
خیلی هاکه ندانسته قلم و قدمشان در مقابله با جمهوری اسلامی است،نمی دانند که اگر جوانان این مرزو بوم نبودند که روبروی سربازان شیطان ایستادند و تکه تکه شدند ، چه سرنوشتی در انتظار ناموس شیعه بود.
خوب است خیلی ها بدانند که در آغازین روزهای دفاع مقدس و حمله رژیم بعث عراق به شهرها و روستاهای مرزی ایران ،چنین اتفاقاتی و حتی تلخ تر از آن رقم خورده است که غبارگرفتن تاریخ و بازگو نشدن، آن جنایات را به دست فراموشی سپرده است.
دخترانی که امروز در نهایت بی غیرتی کشف حجاب می کنند و به راحتی هرزگی شان را جلوه می دهند، نمی دانند امنیتی که دارند را مدیون چه کسانی هستند وگرنه چنین دل خانواده های شهدا را خون نمی کردند.
بگذارید امروز به تعدادی از این جنایت ها در حق دختران مظلوم مرز و بوممان اشاره کنم تا شاید برخی ها بیشتر قدر شهدا و حرمت خونشان و احترام خانواده شان را بدانند و ادراک کنند که برای این امنیت چه هزینه هایی داده شده است. هرچند که صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ.
بالانویس۲:
روایت زیر یکی از خاطرات آزاده سرافراز مرحوم دکتر سید حسن خاموشی است که در مصاحبه با ایسنا در ۲۸ مرداد ۹۰ بازگو کرده است :
پیشانی دخترم را نشانه گرفتم
روایتی تلخ و تکان دهنده از پدری که دخترش را به شهادت رساند
مرحوم دکتر سیدحسن خاموشی
در روزهای اول جنگ تحمیلی در شهر «کرند غرب» سر جاده میایستادیم تا به رزمندهها کمک کنیم. در یکی از این روزها دیدیم مرد میانسالی به ما نزدیک میشود. از دور چیزی شبیه به چوب در آغوشش بود. تشنه و گرشنه و خاکآلود بود. از یکی از روستاهای قصرشیرین میآمد. اما چیزی که در آغوشش بود نه چوب، بلکه جنازه دخترش بود که ۹ یا ۱۰ ساله میآمد. پیشانی دخترش سوراخ بود. تا پرسیدیم کجا میروی؟ گفت: قبرستان کجاست؟ میخواهم دخترم را دفن کنم.
وضعیت روحی و جسمی مناسبی نداشت و به نوعی عصبانی به نظر میرسید. نمیشد از او سوالی کرد.بعد از دفن دخترش و پذیرایی، به خودم جرأت دادم و پرسیدم:« چه اتفاقی افتاده است؟»
گفت: این دخترم است. خودم کشتهام. نیروهای عراقی وقتی وارد روستایمان شدند، مرا به درختی بستند و ۱۱ نفرشان در مقابل چشمانم به دخترم تجاوز کردند. هرچقدر التماس کردم توجه نکردند.به یکی از فرماندهان عراقی گفتم:«یک اسلحه به من بدهید.»
خندیدند و پرسیدند:« اسلحه برای چه؟»
خیلی التماس کردم. فرمانده عراقی گفت:« یک اسلحه به او بدهید.»
نمیدانستند چه کار میخواهم بکنم. در حالی که چند نفرشان مواظب بودند تا به طرفشان شلیک نکنم پیشانی دخترم را نشانه گرفتم و او را کشتم. با خودم گفتم اگر دخترم زنده بماند با این وضعیت چه آیندهای در انتظارش خواهد بود؟.
شب آن روز از شدت ناراحتی خوابم نبرد. از فردا هر کسی از نیروهای سپاه و ارتش را میدیدم التماس میکردم یک اسلحه بدهند تا جلوی دشمن بایستیم. گفتند نداریم و واقعا هم نداشتند.