تاریخ‌نگاری
موضوعات داغ

روایت آن دختران مظلوم

روایت یکی از جنایات رژیم بعث عراق در قصرشیرین

بالانویس۱ :

 جنایت جدید اسرائیل در غزه ، در تجاوز به ناموس مسلمین و سپس شهادت مظلومانه شان، فارغ از تایید ها و تکذیب ها و تحلیل های سیاسی ، لزوم اشاره به یک نکته را برجسته می کند.

 اینکه لشکری که از شیطان فرمان می گیرد، مهم نیست که اسرائیل باشد، یا آمریکا یا انگلیس ، یا داعش و یا حتی رژیم بعث عراق.
این اتفاقات اتفاق تازه ای نیست. سربازان شیطان همیشه اهل چنین جنایاتی بوده اند.

 خیلی هاکه ندانسته قلم و قدمشان در مقابله با جمهوری اسلامی است،نمی دانند که اگر جوانان این مرزو بوم نبودند که روبروی سربازان شیطان ایستادند و تکه تکه شدند ، چه سرنوشتی در انتظار ناموس شیعه بود.

خوب است خیلی ها بدانند که در آغازین روزهای دفاع مقدس و حمله رژیم بعث عراق به شهرها و روستاهای مرزی ایران ،چنین اتفاقاتی و حتی تلخ تر از آن رقم خورده است که غبارگرفتن تاریخ و بازگو نشدن، آن جنایات را به دست فراموشی سپرده است.

 دخترانی که امروز در نهایت بی غیرتی کشف حجاب می کنند و به راحتی هرزگی شان را جلوه می دهند، نمی دانند امنیتی که دارند را مدیون چه کسانی هستند وگرنه چنین دل خانواده های شهدا را خون نمی کردند.

بگذارید امروز به تعدادی از این جنایت ها در حق دختران مظلوم مرز و بوممان اشاره کنم تا شاید برخی ها بیشتر قدر شهدا و حرمت خونشان و احترام خانواده شان را بدانند و ادراک کنند که برای این امنیت چه هزینه هایی داده شده است. هرچند که صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ.

بالانویس۲:

متن زیر صفحات ۱۹۰تا ۱۹۲ کتاب «یک محسن عزیز» روایت مستند زندگی شهید محسن وزوایی به قلم خانم فائضه غفارحدادی است :

 

آن دختران مظلوم

روایت یکی از جنایات رژیم بعث عراق در قصرشیرین

 

پریروز رفته بودم کوره موش به مقرها سر بزنم. نمیدونم تو ۰۳ بود یا ٠٢ که یکی از بچه ها صدام زد و گفت : « برادر خالقی ببین! اون چیه لای علفا تکون میخوره؟»

رفتم و کنارش نشستم. دوربین نداشت. افق نگاهش رو گرفتم. سرتاسر دشت ذهاب پر از علفهای بلند و سبز بود و چیزی دیده نمی شد. اما دقیق که شدم دیدم راست میگه اون ته مه ها انگاریه نفر داره راه میره! میشینه! می دَوِه! شبیه جونور نبود. مطمئن شدم که آدمه!

گفتم: « نکنه کمین باشه!»

دو نفرو فرستادم برن اونجا یه سر و گوشی به آب بدن. خودمم رفتم مقرهای بالاتر. ظهر که بر می گشتم، دیدم اون دو نفر بیرون سنگر ایستاده ان. یکی شون هم شلوار پاش نبود و با شورت واستاده بود. پرسیدم:« چه خبر؟ کی بود؟ پیداش کردین؟»

گفتن: «آره»

رفتم تو سنگر دیدم که یه دختر پونزده شونزده ساله است که انگار دیوونه بود. همین طوری یه هو می نشست! یه هو پا می شد! یه هو می خندید با صدای بلند! بعد همزمان گریه می کرد! و گوله گوله اشکاش می ریختند.

شلوار نظامی اونی که با شورت و استاده بود هم تنش بود. به جای بلوز هم دورش پتو پیچیده بودند و موهاش بلند و ژولیده و کثیف بود.

گفتم:« این دیگه کیه؟ چرا این طوریه؟»

ظاهراً بچه ها وقتی پیداش کردند لخت مادرزاد بوده و همون طور لای علفا داشته می پلکیده. لاغر بود و رنگ و رویی هم به صورت نداشت. گفتم یه تن ماهی براش باز کردن، ولی نخورد. یه پارچه انداختند روی سرش. با خودم آوردمش پادگان. تحویلش دادم به دکتر کیایی مسئول بهداری.

امروز یه هو گفتم برم بپرسم ببینم اون دختره چی شد؟ حالش خوب شد؟ رفتم پیش دکتر. گفت:«متأسفانه فوت کرد!»

خیلی ناراحت شدم. چرا آخه مرده بود؟

دکتر می گفت: « به حدی بهش استرس و فشار وارد شده بود که رگهاش کلاپس کرده بودند. هر چی کردیم یه دونه سِرُم هم نتونستیم بهش بزنیم. حرف خالقی به اینجا که رسید، جنانی مثل برق گرفته ها از جایش نیم خیز شد و دستش را روی هوا آورد بالا!

– «عه عه عه! من می دونم اون دختره کی بوده!»

 نگاه کنجکاو همه برگشت سمت جنانی( لحافدوز عراقی که او را به زور به سربازی می برند. مادرش می گوید حق نداری به سمت مسلمانان خصوصا شیعیان ایرانی شلیک کنی.  او بیسیمچی لشکر۳ ارتش عراق می شود و در اولین پاسگاه خودش را تسلیم می کند. فارسی یاد می گیرد و همراه بسیجیان ایرانی علیه رژیم بعث می جنگد)

 – «کی بوده ؟»

نگاه جنانی رفت سمت گوشه اتاق!  انکار که پشت دیوار و جای دوری را نگاه می کرد. مثل دخترهایی که اشکشان دم مشکشان است، در چند ثانیه اشکش درآمد و روی صورت زبرش ریخت. انگار نه انگار که همان مرد قوی هیکل عربی بود که گریه را کاری زنانه تلقی میکرد و عیب میدانست. چهار انگشتش را گذاشت بین دهان و گوشش:

« بین چیزی که می شنوین با چیزی که من دیدم، فقط این قدر فاصله اس! والله که شما نمیتونین بفهمین سراون دختر چه بلایی اومده بود. روزی که ما رسیدیم قصرشیرین یه سری مردمی که نتونسته بودن فرار کنند، توی شهر بودند هنوز. همه شونو جمع کردیم یه جا. فرماندهامون اومدن. مردها رو از زن و بچه ها و پیرزن ها جدا کردند. یه چند تا از مردها اعتراض کردند و داد و بیداد راه انداختن. به دستور فرمانده آوردنشون وسط. بستنشون به صندلی. خیلی راحت جلوی چشم همه و زن و بچه شون روشون گازوئیل ریختند و آتیششون زدند.

خیلی صحنه سختی بود اونا می سوختند و کسی کاری نمی کرد. بعد اومدن سر وقت زنا. پیرزناشونو گذاشتن کنار. دخترا و زنا رو تقسیم کردند. خوشگلا و رسیده ها رو بردن واسه فرمانده ها! من و یه چند تا سرباز دیگه اعتراض کردیم. گفتند چی میگی؟ رسول الله هم نعوذ بالله این کارو می کرد. اینا اسیرند. برای ما حلال اند. سه تا از این دخترها رو دادن به یه گردان کماندویی!

گریه جنانی به هق هق تبدیل شد. بین چیزی که می شنوین با چیزی که من دیدم فقط این قدر فاصله اس. ولی والله که شما نمیتونین بفهمین من چی دیدم. به عباس قسم به اون دختر ظریف و کم سال ۹۰ نفر تجاوز کردن. تا حالا کماندوهای عراقی رو از نزدیک دیدین؟ دو برابر من هیکل دارند. فقط کاش یکی یکی این کارو میکردن! شانه های بچه ها آشکارا می لرزیدند از گریه. ولی بی صدا.

بعد که کارشون تموم شد عین به آشغال انداختنشون یه گوشه. این سه تا شبونه از اردوگاه فرار کردند. یه عده رو فرستادن دنبالشون. یکی رو بعد از اردوگاه لای علفزار پیدا کردند و شهیدش کردن! یکی رو هم زیریه کانال آب گیرش آوردن و کشتن. فقط همین دختره تونسته بود فرار کنه … که سرنوشتش این طوری شده پس…

دیگر گریه بی صدا نتوانست حجم درد توی دلشان را تخلیه کند. صداها تک تک بلند شدند و در هم پیچیدند. دوای این درد فقط داد بود. فقط داد بود و عملیات . . .

 

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. انا لله و‌انا الیه راجعون …….
    کجاست آن امیری که تاب به یغما بردن خلخال پیر زن یهودی را نداشت……
    اللهم عجل لولیک‌الفرج

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا