خوشه اي با چهل دانه
به بهانه ی یادی از پدر معنوی جلسات قرائت قرآن دزفول شهید غلامرضا عارفیان
خوشه اي با چهل دانه
به بهانه ی یادی از پدر معنوی جلسات قرائت قرآن دزفول شهید غلامرضا عارفیان
سالها قبل یعنی ۴ اسفند ماه ۱۳۶۲ وقتی خورشید روز پنجشنبه غروب کرد، یاد «غلامرضا» نیز با افق دلتنگ غروب همراه شد تا اگرچه خورشید در آدینه ای دیگر، طلوع را تجربه می کرد اما او طلوعی در «عند ربهم» بیابد…
پدر دوست داشتنی بچه های مساجد دزفول – همان « غلومرضا»ی بچه ها – از پل «خیبر» راهی به آسمان گشوده بود و عجیب آنکه چون می دانست بچه هایش تاب دیدن چشمان بسته او را ندارند خود را به «ندیدن» زد و ۱۲ سال در غار «اصحاب» خیبر خواب بود…
بچه ها خوابیدن او را باور نکردند ! آخِر آنها هیچوقت خوابیدن او را ندیده بودند حتی وقتی در «بیشه پوران» (۱) همه در چادر ها به خواب ناز می رفتند « غلومرضا» بیدار بود و به آینده آنها می اندیشید…
وقتی « غلومرضا» به جبهه می رفت بچه ها سخت دلتنگ او می شدند و البته او دلتنگ تر!…شاید به همین دلیل در ۲۶ آذرماه سال ۶۰ در «دشت عباس» در نامه ای به برادرش هادی می نویسد:
«…اميدوارم كه بچه هاي جلسه بسراغم نيامده باشند و تق تق تق ـ كيه ـ غلومرضا ويستس؟ (۲)
اين بچه ها با وجود اينكه ميدانند شهر نيستم ولي براي تشفي خاطر !! …… هم شده به در خانه مي آيند و دري مي زنند و سئوالي مي كنند و در دام سئوالات مارهودی (۳) مي افتند و راه خلاصي ندارند…»
شهید غلامرضا عارفیان دست در دست کودکان جلسات قرآن
راز و رمز دلدادگی آن «بچه ها» و این «غلومرضا» را فقط خورشید می داند و بس…
آن زمان که خورشید در طلوعش از مشرق دزفول در سحر های عاشقی ماه مبارک رمضان، نظاره گر کودکان و نوجوانانی بود که با پدرشان بروی تپه ای کوچک آن را «اندیشمندانه» می نگریستند؛ بر خود می بالید که این همه تماشاگر به دیدنش آمده اند و او را با چشمی دیگر می نگرند؛ چراکه «غلومرضا» به آنها گفته بود با «اندیشه» زندگی کنید و بمیرید!…
برای قهرمان قصه ما «مهم بودن» مهم نبود! او خود در همان دشت «عباس» خطاب به مادرش می نویسد:« مهم نيست فرزند خانواده اي كه تصميم به انفاق كرده تا ديروقت شب در خدمت خدا و خلق باشد و مهم نيست كه اگر يك شب را به خانه نيايد يا مهم نيست اگر يك هفته در شهر نباشد و مهم نيست اگر هرگز نيايد و هرگز نباشد ……تا خوشه برويد سنبله دهد دانه دهد…»
و راز «مهم بودن» را در این می داند که دانه دهد و سنبله دهد و خوشه برویانَد…
بخوانید آنچه را که نوشته است:
«…حاصل آنهمه شبهايي كه دير از مسجد مي آمدم اين شد كه اكنون تقريباً خوشه اي با چهل دانه با چهل كودك و نوجوان بارآمده . آنهايي كه در شهرند و در ستادها فعاليت مي كنند؛ آنها كه به تبعيت از خانواده شان فرار كرده اند در هر شهري كه هستند به جلسات مي روند ، بسيج مي روند ، مي آموزانند ، مي آموزانند ، جايزه مي گيرند و ……. به شهر مي آيند تا برايم تعريف كنند اما من خانه نيستم و «مارهودي» سؤال پيچشان مي كند . حال در جلسه ي مسجد چهل غلامرضا فرزند مارهوديند . حال آن دانه به اين خوشه مي ارزد ؟ آن دير آمدنها به اين نتايج مي ارزد ؟ با آن يك ذره انفاق اينقدر خداوند در انفاق بزرگتري شريكتان كناد و دانه تان هفتصد دانه باد…»
و عجب آنکه از آن چهل دانه هزاران دانه روئید و آن دانه ها هر کدام خوشه ای دگر شد و این مزرعه را همچنان باقی است و فقط باید آب را از آن نستاند که راز تکثیر خوشه های آن را باید در این «رمز» جُست که اگرچه باغبان به روزگار «خیبر» آسمانی شد اما به رسم «آسمانی ها» باید آب را از این پهنه عاشقی دریغ نکرد…
«غلامرضا عارفیان» در ۴ اسفند ۱۳۶۲ در عملیات خیبر جاودانه شد ولی ۱۲ سال بعد در ۲۷ آبان ۱۳۷۴ در روزی غریب، با پلاکی و استخوانی برگشت و آنروز در زیر تابوتش صدها خوشه برایش آواز خوش عشق سر دادند و باز هم به جز خورشید هیچکس معنای «اشک» از سرِ «اندیشه» بچه های «غلومرضا» را نفهمید!…
پانوشت:
۱-بیشه پوران یکی از مناطق تفریحی استان لرستان است که در سالهای گذشته بچه های جلسات مساجد دزفول معمولاً برای اردوهای فرهنگی از آنجا استفاده می کردند.
۲-غلومرضا ويستس؟ (گویش دزفولی): غلامرضا هستش؟
۳- مارهودی:مادر هادی (حاج هادی که خدا ایشان را برای بچه های مسجد امام حسن عسکری(ع) حفظ کند برادر شهید عارفیان هستند و ایشان در نامه خود برای مزاح با مادر اورا اینگونه خطاب می کنند)
به قلم : مسعود پرموز