تاریخ‌نگاری
موضوعات داغ

هفت داغ «فرزانه»

روایت عروج تنها بازمانده خانواده شهدای کلابی

هفت داغ «فرزانه»

روایت عروج تنها بازمانده خانواده شهیدای کلابی

فرزانه کلابی ، تنها بازمانده از خانواده ی شهدای کلابی به خانواده ی شهیدش پیوست

 

هیچ وقت گمان نمی کردم ، این قصه پایانی چنین تلخ و خانه خراب کن داشته باشد. هیچ وقت.

هیچ وقت گمان نمی کردم  این ماجرایی که قریب دو سال برای روشن شدن زوایای پنهانش دوندگی کردم، اینچنین دردناک و غم آلود پایان یابد.

و البته تسلیمم. چون قهرمان این روایت من هم تسلیم بود. هر چند آنچه که نه من، بلکه تاریخ از دست داده است ، هیچ وقت جایگزینی نخواهد داشت.

ماجرا از ۴ خرداد ماه ۱۴۰۰ شروع شد. همانروز که آقای شاه آبادی از آزادگان سرافراز روایت بانویی نجیب و عفیف از شهدای دزفول را که اسوه ای تکرارنشدنی در عفاف و حجاب بود تعریف کرد و من در ۱۹ آذرماه ۱۴۰۰ آن ماجرا را در قالب «آن بانوی چادر به خود پیچیده»  برایتان روایت کردم و نیت کردم آن بانوی شهید را پیدا کنم.

از آن روز دوندگی های من شروع شد. تاریخ را ، خاطرات را ، اسناد را ،آمارها را ، پرونده های بنیاد شهید را ، پرونده های بیمارستان افشار را ، دزفول را، آبادان را ، اصفهان را ، ثبت احوال را ، مخابرات را . . . همه و همه را شخم زدم تا بتوانم نام و نشانی از «آن بانوی چادر به خود پیچیده» پیدا کنم.

فهمیدم که آن خانواده فقط یک بازمانده دارد. یک دختر. «فرزانه» و ساکن استان اصفهان است. اما جستجوهایم برای یافتن فرزانه بی نتیجه ماند و آن بانوی چادر به خود پیچیده هم در هاله ای از گمنامی.

اواسط مردادماه ۱۴۰۱ بود که به برکت روایت بی نظیر حاج سعید نوایی، آزاده ای دیگر از آزادگان سرافراز دزفول ، زوایایی دیگر از آن حادثه روشن شد و با احتمال قریب به یقین مشخص شد که آن بانوی چادر به خود پیچیده باید «معلم شهید ناهید کلابی» باشد که در آن حادثه به همراه خواهرش «آذر» و مادرش «شهید قشنگ حاتمیان» به شهادت رسیده است.

اما هنوز یک تایید نهایی لازم داشتم که «احتمالات قوی» را به «قطعیت» تبدیل کند  و بدون ذره ای شک و شبهه بگوییم که که آن بانوی چادر به خود پیچیده «قطعا» ناهید بوده است. این تایید نهایی را آن تنها بازمانده می توانست فقط انجام دهد.  تنها  بازمانده ی خانواده ی کلابی ، خواهری که خبری از او نبود.

«فرزانه»

برای یافتن فرزانه از همان روزهای اول خیلی تلاش کردم. کل ماجرای پیگیری ها را هم در این سه پست برایتان نوشتم:

«هویت آن بانوی چادر به خود پیچیده مشخص شد –  قسمت اول»

«هویت آن بانوی چادر به خود پیچیده مشخص شد –  قسمت دوم»

«هویت آن بانوی چادر به خود پیچیده مشخص شد –  قسمت سوم»

اما از فرزانه نام و نشانی پیدا نشد که نشد و همه تلاش های من بی ثمر بود. تنها راه، توسل به شهدای خانوده ی کلابی بود که من در هر بار زیارت مزار ناهید و خواهر و مادر و برادرش از آنها می خواستم ، «فرزانه» را پیدا کنم تا تایید نهایی را بگیرم و قسمت های روایت نشده ی این ماجرا را برایم بگوید.

اواخر بهمن ماه ۱۴۰۱ بود که یک ایمیل دریافت کردم. محتوای کوتاهش را چند بار خواندم. نشاط سراسر وجودم را گرفت. زیباترین خبر عالم بود برای من. برای منی که گمشده ای برای تکمیل روایتی بی نظیر داشتم:

یقیناً معجزه ی ناهید بود و ثمره ی درخواست هایم از او. پیام کوتاه بود، اما روحبخش و طروات ریز:

«با سلام . در مورد مطلب “هویت «آن زن چادر به خود پیچیده» مشخص شد” که در سایتتان نوشته بودید، میخواستم به اطلاع شما برسانم که من «سروش فاطمی نائینی» فرزند فرزانه کلابی هستم. هر موقع که فرصت داشته باشید در خدمتتان هستم تا با مادرم صحبت کنید. من حین جستجو در اینترنت، به این مطلب رسیدم و متوجه شدم که تلاش بسیاری نموده اید.»

سروش! سروش فاطمی نائینی! که بعداً نامش را در گوشی ام ثبت کردم : «دکتر سروش فاطمی نائینی» تنها فرزند فرزانه که حالا پزشک بود.

واقعاً سروش بود آن چند خط که سروش نوشته بود. سروش و بشارتی زیبا بر یافتن گنجینه ای بی نظیر از خاطرات یک اتفاق روایت نشده ی تاریخ.

شما انگار کنید دنیا را به من داده باشند. نصف شب نمی شد تماس بگیرم. بی قرار بودم تا فردا و فردا در اولین فرصت به شماره ای که سروش فرستاده بود، تماس گرفتم.

سروش برادرانه و محبت آمیز پاسخ داد و گفت که مادر کنار اوست. غافلگیر شدم. حالا من با « فرزانه کلابی» فقط چند ثانیه فاصله داشتم. با گمشده ای که قریب دوسال برای یافتنش دوندگی کرده بودم و حالا یقینا به لطف ناهیدِ شهید او را پیدا کرده بودم.

نمی دانستم چه باید بگویم و از کجا باید شروع کنم. به لکنت افتاده بودم. سراسر هیجان بودم و البته شوق و شور و شکر.

سروش گوشی را به مادر داد و من زمانی که سلامش را شنیدم، انگار داشتم صدای سلام «ناهید» را می شنیدم. سلام «آذر» را ، سلام «جمشید» و مادر شهیدشان را.

اولین بار که صدایش را شنیدم، انگار تمام خستگی آن همه دوندگی و یأس و ناامیدی از تنم بیرون رفت و او بی مقدمه در همان گفتگوی اول از ناهیدگفت. از مظلومیتش. از مجروحیتش. از ترکش هایی که به شکمش خورد و من همانجا تمام احتمالاتم به یقین تبدیل شد که «آن بانوی چادر به خود پیچیده» قطعا ناهید است.

و حالا شما فکر می کنید ، ماجرا با تایید فرزانه تمام شد و من خداحافظی کردم؟ نه!

کوهی از سوالات و مجهولات داشتم. باید می پرسیدم!

برای فردا قرار گذاشتیم و حوالی یک ساعت گفتگو کردیم. او می گفت و گاهی می گریست و من تازه فهمیدم که رمز پیدا کردن فرزانه، تایید ناهید به عنوان بانوی چادر به خود پیچیده نیست.

«فرزانه» خودش یک کوه از خاطرات بود. یک سلسله جبال صبر.

تازه فهمیدم او علاوه بر داغ شهادت برادرش «جمشید» ، مادرش«قشنگ حاتمیان» و خواهرانش «آذر و ناهید» ، داغ وفات و شهادت دو برادر دیگر و داغ عروج پدر را هم دیده است. او زندگی بسیار سخت و پر از جزر و مدّی را تجربه کرده بود.

فراز و نشیبِ زمانه و زندگی «فرزانه» خودش یک کتاب بود و من تازه ادراک کردم که ناهید انگشت اشاره اش را به سمت فرزانه گرفته است که از او بنویس!

انگار ناهید در گوش من زمزمه می کرد: « قصه ی من که روایت شد، برو و قصه ی «فرزانه» را روایت کن. روایت فرزانه داغ خیزتر از من است. چراکه آنکس می رود، کاری حسینی می کند، اما آنکه می ماند باید زینبی باشد.سلسله جبال درد و داغ می شود و باید ثانیه به ثانیه همسایه صبر و شکیب باشد.»

روایت فرزانه، شگفت انگیز بود. حیرت انگیز و باورنکردنی! روایتی بی نظیر که می توانست عالم را تکان دهد. او همراه مادر و خواهرانش روی پل حضور داشت و شاهد عینی شهادت مادر و خواهرانش بود و البته دردها و قصه ها و روایت های قبل و  بعد از شهادت خانواده اش ، داغ خیزتر و جگرسوز تر بود.

«فرزانه» خودش یک کتاب از خاطرات بی نظیر بود که من بدون اینکه به او بگویم تصمیم گرفتم ، خاطراتش را ثبت و ضبط کنم و یقین دارم، این خواسته ی ناهید و آذر و جمشید و مادرش بود.

قرار شد بیشتر با هم گفتگو کنیم.

اما یک اتفاق قدری دلم را لرزاند .«فرزانه» بیمار بود و «سروش» پسرش ، پزشک. البته می گفتند که روال بیماری ایشان بحمدلله رو به بهبودی است و داروهای جدید نشانه های مثبتی داشته است.

فردای آن روز دریافت یک ایمیل از سروش که معلوم بود دور از چشم مادر، فرستاده است، همه چیز را دوباره به هم ریخت.

« با توجه به این که مادرم بیمار است و داروهای ایشان خطر سکته قلبی و مغزی را افزایش میدهد، به نظر من بهتر هست که سوالات بیشتری در مورد حادثه از ایشان پرسیده نشود و کلیپ و مستندی ساخته نشود. چون همان دیشب حالشان بد شده بود و به بیمارستان رفتیم و آرام بخش گرفتند. حادثه همیشه برایشان تازه است.»

سروش حق داشت. قدری بهم ریختهم. من تازه پیدایش کرده بودم و حالا باید رهایش می کردم. کار سختی بود، اما سلامتی «فرزانه» از همه چیز برایم  مهم تر بود. حتی از ثبت خاطراتش در تاریخ. خودش هم می گفت که بعد از گذشت بیش از چهل سال از حادثه ، هنوز آن تصاویر را در خواب می بیند و آشفته از خواب بیدار می شود.

به سروش پیام دادم که دیگر مزاحم نمی شوم تا خدای نکرده یادآوری و بازگویی خاطرات تلخ و سخت و خونبار گذشته روال درمان او را دچار خلل نکند.

حتی تصمیم گرفتم محتوای گفتگویم با «فرزانه» و خاطرات او ازحادثه و نیز روایت قدری از زمانه و زندگی شان را موکول به آینده کنم تا مبادا با خواندن آن، حال روحی اش به هم بریزد و مشکلی در روند درمانش ایجاد شود. البته با این امید که حال ایشان دارد بهتر می شود و ان شالله پس از بهبودی کامل و با تجویز و اجازه سروش، من روال مصاحبه با او را ادامه خواهم داد.

چند ماهی سراغ نگرفتم. می دانستم هر گونه ارتباط من ، هر چند او را خوشحال می کند که کسی پیگیر ثبت خاطرات خانواده ی اوست، اما حال روحی اش را به هم می ریزد.

ارتباطم را کامل قطع کردم تا تمرکز خانواده روی درمان و بهبود کامل ایشان باشد.

و دیروز . . .

سالگرد ناهید بود به قمری . . .

گفتم بگذار از سروش سراغی بگیرم و به بهانه ی پرسیدن احوال مادرش ، اگر شرایط مناسب باشد، گفتگوی دیگری با قهرمان روایتم داشته باشم.

کوتاه نوشتم و سروش هم کوتاه جواب داد:

«سلام. متاسفانه مادرم سه هفته پیش فوت کرد»

نه!

شوک شدم!

مگر می شود؟ به همین سادگی؟!

مثل همان اولین بار که سروش خودش را معرفی کرد و من با شوق چند بار خواندم.

این بار هم چندبار خواندم. اما با اشک. با بغض . با سوز.

یعنی به همین راحتی فرزانه رفت؟ به همین سادگی مابقی خاطراتی را که حق تاریخ بود، با خود برد؟

چقدر دیر پیدایش کردم و چقدر زود ناگفته ها را نگفته با خودش برد.

چه گنجینه ها که درسینه داشت و می توانست برای عالم و آدم درس باشد. چه خاطراتی که در این سالها در صندوقچه اسرارش نهفته بود و نگفته رفت.

امان از زمان. ناگهان چه زود دیر می شود.

یاد دلنوشته ی آذر خواهرش افتادم که هر بار آن نیم خط را برایم می گفت، می گریست:

«نوشته های روی دیوار! خنده ها و گریه های بسیار! بدرود… بدرود…»

 

او هنوز خیلی نگفته داشت که من باید می پرسیدم و شرایط نگذاشت تا بپرسم.

او هنوز باید از جمشیدشان برایم می گفت. از آذرشان. از ناهیدشان. از مادرشان. از فرشیدی که در کودکی از دست داده بودند و از فرشادی که با زخم های جانبازی آسمانی شد.

از پدری که داغ ها دید و بی تابانه پرکشید.

 

و من حالا سراسر حسرتم که چرا زودتر پیدایش نکردم.

 

چرا هیچ کس در این چهل و دو سال سراغی از خلوت تنهایی او و از داغ و درد بی شمار او نگرفت و حالا که من سراغش رفتم، او عجله داشت برای رفتن و دستم را گذاشت توی حنا.

و حالا همه اعضای خانواده ی کلابی ، در بهشت برزخی پروردگار گرد هم جمع شده اند.

 

و سهم من از این همه دوندگی برای یک روایت ، فقط افسوس و افسوس شده است.

 

کاش مسئولین این گذشت سریع زمان را ادراک کنند. این اتفاق برای بسیاری دیگراز یادگاران و سرمایه های دفاع مقدس هم خواهی نخواهی خواهد افتاد.

مثل حاج عبدالعلی سید عطاری که بازمانده یک خانواده با ۱۲ شهید بود و بی مقدمه هوای آسمان کرد و روایتش را ناتمام گذاشت.

 

ای کاش فرزانه می ماند تا یک روایت بی نظیر را در تاریخ رقم می زد. اما این ای کاش ها هیچگاه سودی برای هیچکس نداشته است.

 

و یقینا حالا او در آرامش ابدی است.

کنار جمشید و ناهید و آذر و مادر و پدر و فرشید و فرشاد.

آن هفت داغی که از هفت سالگی اش با مرگ فرشید شروع شد و پس از آن او یکی یکی اعضای خانواده اش را از دست داد و صبورانه ایستاد تا آن دم که سینه اش از نفس ایستاد.

 

آری!

من به یقین رسیدم که ناهید کلابی آن بانوی شهید چادر به خود پیچیده است، اما فرزانه را که نیت کرده بودم کتاب کنم، از دست دادم و یقیناً این خواسته و تقدیر پروردگار بوده است.

 

من هم تسلیمم، چون فرزانه تسلیم بود. اما تسلیم من کجا و تسلیم بودن او کجا؟!

 

بر خود لازم می دانم از طرف الف دزفول این مصیبت را به خانواده ی خانم فرزانه کلابی ، خصوصا همسر ایشان دکتر فاطمی نائینی و تنها فرزند ایشام دکتر سروش فاطمی نائینی تسلیت بگویم و به تمامی مردم شهید پرور دزفول ، آبادان و اصفهان که هر یک به نوعی از این مصیبت سهمی دارند.

ان شاالله که خداوند روح این بانوی صبور و یادگار شهدای کلابی را به ارواح طیبه اهل بیت و شهدا محشور کند. ان شالله.

 

روحش شاد

برای شادی روح این بانوی بی نظیر و صبور  فاتحه ای قرائت کنید

 

 

 

‫۲ دیدگاه ها

  1. با سلام و ارادت…
    آقای دکتر خدا خیرتون بده ، خدا شما رو‌با شهدا محشور که کاری که دارید انجام میدهید به فرموده حضرت آقا کمتر از شهادت نیست،….
    به نظرم خانم فرزانه نیز همچون خواهر و‌مادر و برادرش به خاطر اثرات آن واقعه قطعا شهید خواهد بود و ایشان را باید در لیست شهدا قرارداد…

    1. با سلام
      فرزانه و فرزانه ها نیاز نیست در لیست های کاغذی ما باشند که اگر باشند عزتی است برای اهل زمین. این ها در لیست هایی از جنس نور نامشان در آسمان خواهد درخشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا