بالانویس:
پس از بازنشر پست مربوط به هنرمند ، خون نگار و خبرنگار شهید سید مهدی غفاری ، ( اینجا را ببینید ) دو خاطره بسیار جذاب از این سید شهید برای الف دزفول ارسال شد.
لذا بر آن شدم تا این دو خاطره را با قلم راویان خاطره در یک پست جدید محضر شما بزرگواران قرار دهم.
آن سیلی و آن سکوت
روایت هایی منتشر نشده از خبرنگار شهید سیدمهدی غفاری زارع
روایت اول:
رحمت خدا بر آن سید عزیز مظلوم آمهدی غفاری
آمهدی مسئول جلسه قرآن چند مسجد در دزفول بود. از جمله در مسجد ما. بعد از انقلاب بود و هنوز هم جنگ بنظرم شروع نشده بود. مسجدمحله ما را یک شخص متمول در زمان شاه در دهه پنجاه ساخته بود.خادم مسجد هم گمارده ایشان بود و خدا بیامرزد ایشان را ، یک پیرمرد بد اخلاقی بود که خیلی با جلسه قرآن و انقلاب رابطه خوبی نداشت.
تا قبل از انقلاب بنظرم در مسجد جلسه قرآن برگزار نمی شد و بعد از انقلاب بود که جلسه قرآن بصورت کم و بیش و با دردسر آنجا برقرار می شد.
حتی این پیرمرد خادم، اجازه پخش اذان رادیو جمهوری اسلامی را هم از بلند گوی مسجد نمی داد و می گفت این اذان سنی هاست!!!! هر چه هم بهش می گفتیم این اذان شیعه است و گوش کن بعد نظر بده قبول نمی کرد.
اینها را گفتم تا روحیه این خادم مسجد بد اخلاق و جَو آن موقع را در آن مسجد که سازنده و صاحبش در زمان شاه ساخته بود را بگویم. خلاصه خیلی با انقلابی ها هنوز سازگار نبودند، ولی بعداً بهتر شد.
یکروز شهید مظلوم و بی ادعا آ سید مهدی غفاری برای نماز ظهر به مسجد ما آمده بود و بچههای نوجوان زیادی نیز بواسطه حضور آسید مهدی به مسجد آمده بودند.
خادم مسجد هم برای خوردن نهار به خانه رفته بود و ما هم جلسه قرآن را شروع کرده بودیم و وقتی که جلسه قرآن تمام شده بود خادم مسجد رسید و مشاهده کرد که تعداد زیادی از نوجوانان در مسجد جمع شده و آمهدی هم مسئول جلسه قرآن است.
با عصبانیت تمام سراغ آمهدی آمد و کشیده ی محکمی بصورت نازنین این سید خدا نواخت که هنوز که هنوز است بعد از بیش از چهل سال که از آن روز می آید دلم از غصه و مظلومیت سید مهدی بدرد می آید.
آمهدی بعد از خوردن آن سیلی سرش را پایین انداخت و هیچ چیز به آن پیرمرد خادم مسجد نگفت. در حالیکه هنوز آن پیرمرد مشغول بد وبیراه گفتن به سید بود و سید مهدی نیز هیچ نمی گفت و سرش را پایین انداخت و در آن ظهر بدون هیچ حرفی سوار دوچرخه اش شد و رفت و من به معرفت این سید بزرگوار که احترام آن پیرمرد و خادم را نگاه داشت و چیزی نگفت ، پی بردم.
چون نه توضیح و نه بحث کردن با آن شخص به هیچ وجه فایده نداشت و ممکن بود اوضاع بدتر و خراب تر شود.
سالها بود که این خاطره از این سید مهدی مظلوم در دلم مانده بود و همیشه میخواستم جایی این را بگویم که نمیدانستم چطوری و چگونه و کجا بگویم.
همیشه این صحنه و حالات سید مهدی در ذهنم می آمد و دلم را نمیدانستم چطور آرام کنم . از این صحنه ای که همه بچههای نوجوان جلسه قرآن به چشم خودمان دیدیم و مظلومیت این سید را هم.
مانده بودم چگونه نقل کنم این ماجرا را که خداوند متعال راضی باشد و بنده اش هم که خود سید مهدی باشد.
تا که امشب خودش حتما اجازه داده تا من بتوانم دست به کار شوم و روایت کنم. روایتی از زحمات و تلاش ها و ایثارگری هایی که برای حفظ این انقلاب و نشر قرآن و تربیت نسل انقلاب ، توسط کسانی که خون پاکشان را هم در راه این انقلاب نثار کردند.
آری ، این انقلاب و نظام و اقتدار و قدرت و پایداری آن ، ثمره خون این شهدای عزیز و گرانقدری است که همه طول عمر و جوانی شان را فدای راه انقلاب اسلامی و پیروی از امام ره کردند.
نسل جوان امروز کجا و چگونه بفهمند که این کشور و استقلال و حفظ تمامیت ارضی ایران را مرهون چه کسانی هستند؟ کسانی که هیچ ادعایی و طلبی از انقلاب نداشتند و تا زمانی که زنده بودند عمر شریفشان را در خدمت به مردم و تربیت نسل انقلاب و آموزش معارف قرآن گذاشتند.
خداوند متعال رحمت کند این سید بزرگوار را
من نمیدانم چگونه آن عشق و علاقه قلبی خودم را و نیز تأثر و ناراحتی خودم را از شهادتش در عملیات پیروزمندانه فتح المبین ابراز کنم چراکه این سید حیف بود که اینقدر زود شهید شود و ما را در حسرت داشتنش بگذارد و از اخلاق و معرفت و وجود نازنینش محروم کند.
ولی خداوند متعال خودش دوستان شهید دیگری را بواسطه برکت خون شهدا ، برای ادامه راهشان جایگزین کرد و همانها هم هر کدام به نوبه خود و به وقت خودشان شربت گوارای شهادت را نوشیدند و رفتند و ما حالا باید در غم فراق شان بسوزیم و بسازیم.
نویسنده و راوی: حاج کریم غیاثی برادر سردار شهید حسین غیاثی
روایت دوم:
سیدمهدی غفاری پسردایی من بود، از همان دوران طفولیت، آرام و کم حرف و صبور بود و همیشه لبخندی به پهنای صورتش داشت. یکسال بعداز تولدش پدربزرگ پدری او یعنی پدربزرگ مادری من، مرحوم سیدولی غفاری که درخت کنارش شهره خاص و عام است، از دنیا رفت و شاید از معدود دورانی که گریه به چهره آمهدی یکساله آمد همان روزهای فوت پدربزرگ بود.
پدربزرگی که شیفته این نوه آرام و خنده رو بود که انگار با گریه آشنا نبود. هربار پدربزرگم کنار گهواره سیدمهدی می نشست با صوتی آرام برایش قرآن می خواند تا خوابش بگیرد و همیشه هم به زن دایی ام می گفت: این بچه پهلوونیه برای خودش…
بااینکه فقط دوسال ازش بزرگتر بودم در نهایت حجب و حیا مرا عمه خطاب میکرد و شبهای موشکباران خانواده ما و خاله ام به زیرزمین خانه آنها می رفتیم تا مثلا از خطر موشک در امان باشیم و در آن ایام سیدمهدی کلا در خونه نمی شد و شب و روزش را در مسجد می گذراند.
هنگام اعزام به جبهه برای عملیات فتح المبین، در محوطه دبیرستان امام خمینی ، فقط من و خواهرم برای بدرقه او حضور داشتیم. عصرش که آخرین پنجشنبه سال یا عیداموات بود، در شهیدآباد زن دایی همیشه صبورم را دیدیم که پریشان و بیقرار بین قبور سرگردان بود و میگفت: آمده ام اینجا سیدمهدی را ببینم. آخه گفتند بسیجی ها را قبل از اعزام به جبهه می آورند شهیدآباد، سه روز است سیدمهدی را ندیده ام.
زن دایی ام نمی دانست درست در قطعه ای ایستاده که قرار است چندروز دیگر جسم مطهر پسرش آنجا و در جوار دوتا از پسرعموهای همرزمش به خاک سپرده شود.
زن دایی ام زنی بسیار آرام و صبور و ساکت است و فقط هنگام شهادت پسر کوچکترش در اثر اصابت توپ، آن هم بخاطر مظلومیت آن بچه نوجوان گریه می کرد. وقتی بر بالای جنازه آمهدی رسید، آرام صورت نورانیش را بوسید و کنار گوشش گفت: سلام مرا به حضرت زهرا برسان!
هیچکس گریه این مادر صبور را ندید، هرچند همه فهمیده بودیم گریه هایش را در خلوت حمام یا سجده های نماز میکند.
نویسنده و راوی: سرکار خانم آشنا، دختر عمه شهید
شهید سید مهدی غفاری زارع متولد ۱۳۴۲ در مورخ دوم فروردین ماه ۱۳۶۱ در عملیات فتح المبین و در منطقه کرخه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در جوار برادرشهیدش سید مصطفی در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول به خاک سپرده شد.
سلام
قبلا هم برایتان نوشته ام. خصوصا از پسردایی ام شهید سیدمهدی غفاری.
در چند جا درمورد مزار سیدمهدی نوشته اید: در شهیدآباد و در جوار برادرشهیدش سیدمصطفی غفاری به خاک سپرده شد. حال آنکه درسته که مزار هر دو برادر در شهیدآباد می باشد اما بینشان فاصله است و مزار سیدمصطفی شاید به دلیل آنکه در ماههای اول جنگ و در اثر اصابت توپ به منزلشان شهید شده، در قطعه ای در راستای قطعه ۲ شهدا و در لابلای اموات معمولی دفن شده.
خود این سیدمصطفی هم شوخ و مظلوم بود، با آنکه نوجوانی چهارده ساله بود اما انگار بمب شوخی و خنده بود. روز شهادتش بخاطر حملات وحشیانه توپخانه بعثی ها، خانواده داییم در شوادون خانه به سر میبرند و چون سیدمصطفی خیلی سربه سر خواهر دوساله اش که اینک خانم دکتریست برای خودش، میگذارد، داییم با عصبانیت او را از شوادون بیرون میکند و او هم طبق روال همیشگیش و در آن ساعات خلوت بعدازظهر میرود و روی پله در خانه شان می نشیند که چنددقیقه بعد یک توپ به خانه اصابت میکند و ترکش آن بخش از جمجمه سیدمصطفی را میبرد و سیدمصطفی مظلومانه به شهادت میرسد. وقتی دایی م از زیرزمین به بالا می آید و با تل خاک خانه اش مواجه میشود و بچه های مسجد محل که برای امداد آمده اند، به نیروهای امداد میگوید: سیدمصطفی یقینا روی پله دم در خانه نشسته بوده، توروخدا مواظب باشید پیکرش را لگد نکنید!
در شهادت سیدمهدی، داییم هم مانند زن داییم صبوری پیشه کرد ولی همه می دانستیم داغ شهادت مظلومانه سیدمصطفی کمرش را خم کرده و همیشه به یاد او اشک میریخت و میگفت: دلم کباب مظلومیت این بچه است که خودم او را از شوادون بیرون کردم و بی هیچ اعتراضی رفت که رفت، سیدمهدی با انتخاب خودش و با شور و عشق رفت و در جبهه شهید شد ولی سیدمصطفی مظلومانه به شهادت رسید.
و حالا روح هر دو برادر همنشین است با ابرار و اولیاء
خوش به سعادتشان