خاطره شهدا
موضوعات داغ

اُسّامَه کُشتِن . . . .

روایت لحظه به لحظه شهادت شهید رضا رشید در عملیات بیت المقدس

بالانویس۱:

بارها و بارها گفته ام که در حوزه کار شهدا ، امثال من فقط کمترین وسیله هستیم. همه ی ماجرا توسط خودشان رقم می خورد. گاهی خودم حیرت زده و انگشت به دهان می مانم که روایت ها و اتفاقات چگونه به هم گره می خورد، تا پرده از ماجرای یک شهید برداشته شود.

 

بالانویس۲:

عجیب است که خدا در سخت ترین تنگناها ، حاج سعید نوایی را می فرستد ، تا تکمیل کننده برخی از ابهامات و راوی بسیاری از روایت نشده ها باشد. گره برخی از قصه های الف دزفول با روایت او باز شده است. راز چهل ساله « آن بانوی چادر به خود پیچیده » با روایت او افشا شد. سرنوشت «شهید احمد شریف» ، یا بخشی از ماجرای «شهید احمد رضا حسامی»  و حالا هم که انگار شهید «رضا رشید» یا همان «رضا رشیدعلی نور» حاج سعید را فرستاد تا روایت شهادتش را کامل کند.

من از خدا و شهدا بخاطر این لطف بارانشان ممنونم.

 

بالانویس ۳:

حاج سعید نوایی با خواندن روایت «رشید ایستاده بر قله نور» در الف دزفول روایت لحظه به لحظه ی شهادت این شهید عزیز را برایم ارسال کرد که با اندکی ویرایش تقدیم می کنم. از خواهر زاده ی شهید هم سپاس گزارم که عکس های شهید را فرستاد و خدا می داند که چقدر تصاویر با محتوای خاطره مطابقت دارد و من همه ی این اتفاقات بهم پیوند خورده را از چشم آن «رشیدِ ایستاده بر قله ی نور می بینم»

 

اُسّامَه کُشتِن . . . .

روایت لحظه به لحظه شهادت شهید رضا رشید در عملیات بیت المقدس

 

امروز که الف دزفول رو نگاه میکردم ، تصویر جوانی راست قامت را دیدم که از خودم کمی خجالت کشیدم و مرا با سرعت نور به چهل و یک سال عقب بُرد و خاطرات آن روزهای پُر التهاب را برایم زنده کرد و حرارت و گرمای آن روزهای سوزان جاده اهواز خرمشهر صورتم را مُلتهب کرد و داغ یاران قدیمی را برایم تازه کرد “رشید ایستاده بر قله نور”…

 

او همانطور که نوشته بودید روی خاکریز، آر پی جی بدست، تانکِ دشمن را رصد می‌کرد ، شهید مجید شارونی که کمکِ او بود در کنارش ایستاده بود و منتظر انگشت رضا بود که ماشه را بچکاند ، تانک نزدیک و نزدیکتر میشد و رضا منتظر لحظه ای بود تا بتواند با شلیک موشک، تانک را منهدم کند ، غافل از آنکه چشمان ناپاک یک بعثی که در آن اطراف کمین کرده بود و با قناسه پیشانی بچه ها را هدف قرار می‌داد،  سر رضا را هدف قرار داد که ناگهان رضا از روی خاکریز آرام آرام غلطید و در حالی که صورتش غرق خون بود در گوشه ای از خاکریز آرام گرفت. مجید سراسیمه به سمت من آمد و با ناامیدیِ تمام ، همراه با داد و گریه و فریاد چند بار پشت سرهم به من گفت:

اُسّامَه کُشتِن ، اُسّامَه کُشتِن ….(استادم را کُشتند، استادم را کُشتند ….)

دویدم و خودم را بالای سَرِ رضا رساندم. کنارش نشستم. سرش را روی پایم گذاشتم. در حالی که دلم پُر خون بود، خون از صورتش پاک کردم و او هنوز علیرغم اینکه تیرِ قناسه به سرش اصابت کرده و کاملاً بیهوش بود، اما هنوز نفش می کشید. من حس می کردم روحش جدا شده است و این آخرین لحظات همسایگی روح و جسم اوست. سرش را باندپیچی کردم ، اما زخمش کماکان چشمه ی خون بود.

رضا نیم ساعتی در این حالت بود. می دانستم این همان احتضاری است که بارها و بارها شنیده و دیده بودم. حدود نیم ساعت رضا در آن حال و هوا بود و من تنها با او و در کنار او.

قرآن کوچکی که همیشه همرام بود را از جیب پیراهنم در آوردم و مشغول خواندن آیاتی از سوره مریم شدم. او به بهترین مقصد و مقصود رسیده بود، به آرامش ابدی! اما من با عقل معاش می خواستم این آخرین ثانیه های مادی اش را با قرآن آرامش بیشتری ببخشم.

ناگهان فکری مثل برق از ذهنم گذشت. با خودم گفتم باید کار ناتمام او را تمام کنم. از کنار رضا که هنوز آرام داشت نفس می کشید، بلند شدم. آر . پی . جی اش را برداشتم و از روی خاکریز ،همان تانک دشمن را که رضا قصد شکارش را داشت، نشانه گرفتم. از آنجایی که تانکهای دشمن موقعیت ما را شناسایی کرده بودند، این بار تانک مرا هدف قرار داد و با شلیک گلوله ای که به خاکریزِ زیر پای من برخورد کرد، با انفجاری مهیب چند متر به هوا پرتاب شدم. زمین و آسمان جهنم شد و باران گِل های داغ روی سر و رویم می‌ریخت. دچار موج گرفتگی شده بودم.

قدری گذشت به ناچار سمت نیروهای گردان یاسر که در امتداد خاکریز مستقر بودند رفتم و شرح ماوَقَع را به « شهید عبدالنبی پورهدایت» گفتم. یقین کرده بودم رضا ماندنی نیست و لذا به نبی گفتم برود کنار رضا تا  . . .  

نبی رفت و پس از چند لحظه برگشت و گفت : «سعید! رضا شهید شد. . . »

لحظه های سخت و طاقت فرسایی بود. در محاصره دشمن بودیم. آفتاب سوزان و تشنگی اَمانمان را بریده بود و مسیر کمک رسانی و ورود تانکر آب و نیروهای کمکی در تیررَس دشمن بود. چند بار نیروهای پشتیبانی خواستند به ما نزدیک شوند که با بمباران گلوله های تانک متوقف و یا منهدم شدند.

ساعت یک و نیم ظهر بود. حلقه محاصره دشمن تنگ و تنگ تر می شد. نیروهای جناحین ما نتوانسته بودند عمل الحاق را انجام دهند و لذا از دو طرف توسط تک تیرانداز و تانک های دشمن هدف قرار می‌گرفتیم و چاره ای جز عقب نشینی و جاگذاشتن پیکر مطهر شهدایمان بر روی خاکریز نداشتیم.

«شهید رضا پورعابد» (فرمانده اطلاعات عملیات گردان)آن دلاور بی ریا ، جهت حفظ جانِ نيروهاي گردان و گرفتار نشدن در حلقه محاصره دشمن و باز سازی نیروها، پس از تماس با فرماندهی گردان(حاج عبدالکریم فضیلت)، فرمان عقب نشینی را صادر کرد.

پیکر شهید رضا رشید لحظاتی بعد از شهادت

 درد سنگینی قلبم را می فشرد. چگونه باید رضای عزیز را روی خاکریز جا می گذاشتم و خودم برمی گشتم.دوباره رفتم بالای سر رضا. آرام خوابیده بود و قطرات خون تازه هنوز از زیر باندی که دور سرش بسته بودم جریان داشت و خاک های گرم را سیراب می کرد. باید برمی گشتم. چاره ای نبود. دستور بود.  باید وداع می کردم. باید دلم را پیشش جا می گذاشتم و برمی گشتم. چه معصومانه خوابیده بود روی زمین. به صورت نورانی و خاک گرفته اش خیره شدم. دلم رفت به چند مدت پیش.  یاد زمزمه درِگوشی او با خودم افتادم. آن روز که در چادر گروهی جمع شده بودیم و به همراه تعدادی دیگر از همرزمان قرآن تلاوت می کردیم و  کلاس تاریخ انبیا و ائمه داشتیم. من داشتم راجع به سوالات شب اول قبر توضیح می دادم ،(مَن رّبُّک ، مَن کِتابُک ، مَن اِمامُک …..) پس از پایان جلسه رضا مرا کنار کشید و با حالتی حاکی از خجالت اما ساده و صادقانه گفت: آقا سعید راستش را بخواهی من اسامی دوازده امام را از حفظ نیستم ، اگر من از این دنیا رفتم و از من سوال شد که نام امامانت را بگو و از حفظ نبودم چکار کنم؟

 

آن روز من در مقابل آن همه اخلاص سکوت کردم. ولی به خاطر اصرار او و خلاص شدن از دغدغه اش ، در کنارش هم نشستیم وچندین بار اسامی مطهر ائمه اطهار را با هم مرور کردیم.  چقدر خوشحال شد رضا آن روز و با لبخندی از رضایت رفت .

و حالا یقینا بسیاری از همان ائمه ای که رضا نام شریفشان را مرور می کرد به میزبانی رضا آمده بودند تا او را تا بهشت برزخی پروردگار بدرقه کنند.

آن روز «رضا رشید» و «حبیب اله متین» اولین شهدای گردان ما بودند که قناسه به پیشانی شان بوسه زد و آسمانی شان کرد.

روح رضا شاد.

شهید «عبدالرضا رشید علی نور» متولد ۱۳۴۴ در مورخ ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است.

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا