خاطره شهدا

شیطنت های شیرین آن سید دوست داشتنی

روایت هایی از هنرمند شهید سیدمهدی غفاری

بالانویس:

از هر کس خواستم درباره سید مهدی خاطره بگوید، فقط از شیطنت هایش گفت. اگر دستم از خاطرات دیگر خالی است لابد خواسته ی همان سید دوست داشتنی است با آن عینک درشت ذره بینی اش که در تمام عکس ها نصف صورتش را پوشانده است.

 

شیطنت های شیرین آن سید دوست داشتنی

روایت هایی از هنرمند شهید سیدمهدی غفاری

هنرمند

ساده بود و بی آلایش و بی ادعا . در عین شوخ طبعی هنرمندی توانا بود. ابتدای تشکیل حزب جمهوری اسلامی در دزفول، سید شد مسئول شاخه دانش آموزی حزب و در آنجا فعالیت های فرهنگی خود را در ارتباط با کودکان و نوجوانان آغاز کرد .

 

رنگ آمیزی

خلاق بود و مبتکر. گاهی سید مهدی را می دیدم با یک جعبه مداد رنگی و یک کتاب قصه های کودکان(تصاویر کتاب سیاه و سفید بود) نشسته و تصاویر آنرا رنگ می کند. اگر می پرسیدی برا چه این کار را می کنی؟ می گفت: این طوری جذابیت بیشتری برای بچه‌ها دارد و باعث کتاب خوانی آنها می شود . به شدت به کار برای کودکان علاقه داشت

 

کودکان و نوجوانان شیفته اش بودند

یکی از اسامی مشهور بین جلسات قرائت قرآن دزفول ، نام سید مهدی بود. به ویژه هر جا طرح ها و برنامه ها و ابتکاراتی برای کار با  قشر كودك و نوجوان انجام مي گرفت. کار با سنین نونهالان و نوجوانان در جلسات قرائت قرآن از تخصص های ویژه سید بود.

هر جا سيد مهدي بود، دور و برش شلوغ بود. كودكان و نوجوانان جلسات قرائت قرآن مساجد،  عاشق و شيفتة او بودند و او نیز با استعداد خارق العادة خود در حوزه ی کارهای تربیتی، همواره به دنبال رشد و پرورش دینی آنان بود.

یکی از مواردی که كودكان و نوجوانان را گرد او جمع می کرد، علاوه بر شوخ طبعی اش، استعداد خارق العاده اش در نقاشي و هنر بود.

نگاه او به نسل كودك و نوجوان به عنوان نيروهايي پاك و مخلص و انقلابيوني ساده و بي آلايش بود و البته نگاه کودکان به او نیز به عنوان یک الگوی دوست داشتنی بود.

تصویر هنرمندان شهید غلامرضا عارفیان و سیدمهدی غفاری نصب شده در اتاق کنترل رادیو دزفول

رادیو دزفول

استعداد ویژه اش در کارهای هنری و تربیتی ، پایش را به رادیو دزفول باز کرد. با همکاری و همفکری شهید غلامرضا عارفیان که او نیز به نوعی پدر معنوی جلسات قرائت قرآن مساجد دزفول بود و او نیز استعداد بی نظیری در کار با نسل کودک و نوجوان داشت، برنامه «نسل انقلاب»مخصوص کودک و نوجوان رادیو دزفول را راه اندازی کردند كه با توجه به موقعيت حساس دزفول در اوايل جنگ، این برنامه مورد توجه خاص کودکان و نوجوانان دزفول واقع شد.

شده بود تهیه کننده و نویسنده برنامه «نسل انقلاب» رادیو دزفول و گویندگان برنامه را هم از بچه های مساجد انتخاب می کرد.

حتی در رادیو هم لحظه ای آن روحیه طنز و شوخ طبعی اش را کنار نمی گذاشت و آن کلاه و عینک ته استکانی اش و جملات قصار طنزگونه اش هنوز هم در ذهن بچه ها باقی است.

شهید غلامرضا عارفیان به همراه کودکان جلسات قرائت قرآن

وارث انقلاب

سید مهدی یکی از عناصر اصلی هیات تحریریه  نشرية «وارث انقلاب» بود که براي كودكان و نوجوانان منتشر مي شد. او با همکاری شهیدان والامقام  عبدالرضا شريفي، غلامرضا فرهي و غلامرضا رضايي این نشریه وزین و اثرگذار را طراحی و چاپ و منتشر می کردند.

البته همزمان در پايگاه بسيج امام محمد باقر و ستاد كمك رساني فرمانداري دزفول به جبهه هاي جنگ حضور فعال داشت و همچنین در همين دوران نيز چندين بار به جبهه هاي مختلف از جمله دالپري كرخه و صالح مشطط (شهداء) اعزام شد که در مناطق عملیاتی نیز سید را بعنوان يكي از نيروهاي شجاع و خلاق كه همواره براي انجام هرگونه ماموريتي آمادگي داشت مي شناختند.

روحیه ای شاداب و سرزنده اش و  خصلت بذله گویی و شوخ طبعی او در آن شرایط سخت جنگ درروحیه همرزمان و دوستانش بسیار تاثیرگذاری بود.

 

نگهبانی

نصف شب هنگامی که برای انجام نگهبانی او را بیدار می کنند تا سر پست برود وقتی به کیوسک نگهبانی می رسد می گوید : بیا ! حتی اینجا هم نوشته شده « کی وِسَکه نگهبانی! » ( کی بمونه نگهبانی بده ! )

لاستیک دوچرخه ام را باد کنید

از بچه های ستاد ذخیره سپاه بود. یک دوچرخه ی قدیمی داشت که بین همه ی بچه ها مشهور بود. وارد ستاد ذخیره که می شد آن را گوشه ای پارک می کرد. یکبار وقتی رفته بود جبهه، یک کاغذ چسبانده بود روی دوچرخه اش که روی آن نوشته بود: 

« دوستان هر شب جمعه مرا یاد کنید       لاستیک دوچرخه ام را همیشه پر باد کنید!»

 

تجویز سید مهدی

دوره امدادگری گذرانده بود و او را گذاشته بودند مسئول کمک های اولیه و امداد. یک کمد داشت پر از قرص و کپسول و داروهای مختلف.

روزی یکی از بچه ها با شکم درد شدیدی آمد پیش سید و گفت: «بجای پنیر ، صابون خوردم!»

سید هم در کمال آرامش یک پماد چشمی داده بود دستش و گفته بود اینو بمال به چشمت خوب میشی!

آن بنده خدا گفته بود: «سید! وجداناً الان موقع شوخی نیست! یه قرصی چیزی بده حالم خیلی بده!»

و سید گفته بود: «شوخی سیری چند! کاملاً جدی گفتم. تو اگر چشمت درست می دید که بجای پنیر صابون نمی خوردی!»

آن کلاه و عینک ته استکانی

آمده بود رادیو. این بار هم با آن کلاه و عینک کذایی اش برنامه داشت. مسئول روابط عمومی رادیو پشت میزش بود و سرش پایین و مشغول انجام کارهایش. کلاه را گذاشت روی دستش و عینک را با دو انگشتش گرفت زیر کلاه و خودش را پشت دیوار قایم کرد و دستش را آورد وسط چهارچوب در و شروع کرد به حرف زدن.

مسئول روابط عمومی همانطور که سرش پایین بود ، پاسخ سید را می داد و سید هم مدام کلاه و عینکش را تکان می داد و حرف می زد که در این میان آن بنده خدا سرش را آورد بالا و دید فقط یک سر است که با او حرف می زند و تنه ندارد.

در لحظه اول شوکه شده بود و بعدش که فهمید چه رکبی از سید خورده است ، همزمان با بقیه ی بچه ها که شاهد ماجرا بودند شروع کرد به خندیدن.

شور و شیطنت سیدمهدی تمامی نداشت.

 

سید مصطفی

زمستان سال ۱۳۵۹هنگامي كه به همراه تعدادي ديگر از نيروهاي ستاد ذخيره سپاه پاسداران انقلاب اسلامي دزفول به آبادان اعزام شده بود، خانه شان مورد اصابت توپ های رژیم بعث عراق قرار گرفته و برادر كوچكترش «سيد مصطفي غفاري» به شهادت رسیده بود.

سید بعد از بازگشت از ماموریت آبادان با خانه ی ویران شده شان و عکس های به در و دیوار چسبیده ی برادر شهیدش مواجه می شود. اما باز هم با شوری مضاعف و انگیزه ای الهی و همان روحیه ی شاداب و انرژی بخش وارد میدان جهاد شد و بالاخره یک سال بعد از شهادت برادرش در عملیات فتح المبین، مزد همه ی زحماتش را گرفت.

آن کلاه و آن عینک و آن همه شیطنت و شور و لبخند برای همیشه برای رفقا و بچه های جلسات قرائت قرآن خاطره شد.

 

 

شهید سید مهدی غفاری زارع متولد ۱۳۴۲ در مورخ دوم فروردین ماه ۱۳۶۱ در عملیات فتح المبین و در منطقه کرخه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در جوار برادرشهیدش سید مصطفی در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول به خاک سپرده شد.

 

با تشکر از : حاج مصطفی، حاج محمدحسین درچین ، مسعود پرموز و جناب مطیع رسول

‫۵ دیدگاه ها

  1. سلام
    رحمت خدا بر آن سید عزیز مظلوم آمهدی غفاری
    و بر اموات شما که ما را به آن دوران می بری و به یاد این شهدای عزیز ما را خوشحال می کنید.
    آمهدی مسئول جلسه قرآن چند مسجد در دزفول بود
    از جمله در مسجد ما
    بعد از انقلاب بود و هنوز هم جنگ بنظرم شروع نشده بود
    مسجدمحله را ما یک شخص متمول در زمان شاه در دهه پنجاه ساخته بود
    خادم مسجد هم گمارده ایشان بود و خدا بیامرزد ایشان را ، یک پیرمرد بد اخلاقی بود که خیلی با جلسه قرآن و انقلاب رابطه خوبی نداشت
    تا قبل از انقلاب بنظرم در مسجد جلسه قرآن برگزار نمی شد و بعد از انقلاب بود که جلسه قرآن بصورت کم و بیش و با دردسر آنجا برقرار می شد .
    حتی این پیرمرد خادم اجازه پخش اذان رادیو جمهوری اسلامی را هم از بلند گوی مسجد نمی داد و می گفت این اذان سنی هاست!!!!
    هر چه بهش میگفتیم این اذان شیعه است و گوش کن بعد نظر بدهید قبول نمی کرد
    اینها را گفتم تا روحیه این خادم مسجد بد اخلاق و جو آن موقع را در آن مسجد که سازنده و صاحبش زمان شاهی بود را بگویم. خلاصه خیلی با انقلابی ها هنوز سازگار نبودند ولی بعداً بهتر شد.
    یکروز شهید مظلوم و بی ادعا آ سید مهدی غفاری برای نماز ظهر به مسجد ما آمده بود و بچه‌های نوجوان زیادی نیز بواسطه حضور آسید مهدی به مسجد آمده بودند.
    خادم مسجد هم برای خوردن نهار به خانه رفته بود و ما هم جلسه قرآن را شروع کرده بودیم و وقتی که جلسه قرآن تمام شده بود خادم مسجد رسید و مشاهده کرد که تعداد زیادی از نوجوانان در مسجد جمع شده بودند و آمهدی هم مسئول جلسه قرآن است
    با عصبانیت تمام سراغ آمهدی آمد و کشیده ی محکمی بصورت نازنین این سید خدا نواخت که هنوز که هنوز است بعد از بیش از چهل سال که از آن روز می آید دلم از غصه و مظلومیت سید مهدی بدرد می آید
    آمهدی بعد از خوردن آن سیلی سرش را پایین انداخت و هیچ چیز به آن پیرمرد خادم مسجد نگفت در حالیکه هنوز آن پیرمرد مشغول بد وبیراه گفتن به سید بود و سید مهدی نیز هیچ نمی گفت و سرش را پایین انداخت و در آن ظهر بدون هیچ حرفی سوار دوچرخه اش شد و رفت و من به معرفت این سید بزرگوار که احترام آن پیرمرد و خادم را نگاه داشت و چیزی نگفت ، پی بردم
    چون نه توضیح و نه بحث کردن با آن شخص بهیچوجه فایده نداشت و ممکن بود اوضاع بدتر و خرابتر شود
    خداوند متعال روح مطهر بزرگوار این شهید عزیز را مورد رحمت واسعه خودش قرار دهد ان شاالله

    1. سلام
      درود به روان پاک همه شهدا
      سیدمهدی غفاری پسردایی من بود، از همان دوران طفولیت، آرام و کم حرف و صبور بود و همیشه لبخندی به پهنای صورتش داشت. یکسال بعداز تولدش پدربزرگ پدری او یعنی پددربزرگ مادری من مرحوم سیدولی غفاری که درخت کنارش شهره خاص و عام است، از دنیا رفت و شاید از معدود دورانی که گریه به چهره آمهدی یکساله آمد همان روزهای فوت پدربزرگ بود، پدربزرگی که شیفته این نوه آرام و خنده رو بود که انگار با گریه آشنا نبود. هربار پدربزرگم کنار گهواره سیدمهدی می نشست با صوتی آرام برایش قرآن می خواند تا خوابش بگیرد و همیشه هم به زن دایی ام میگفت: این بچه پهلوونیه برای خودش…
      بااینکه فقط دوسال ازش بزرگتر بودم در نهایت حجب و حیا مرا عمه خطاب میکرد و شبهای موشکباران خانواده ما و خاله ام به زیرزمین خانه آنها میرفتیم تا مثلا از خطر موشک در امان باشیم و در آن ایام سیدمهدی کلا تو خونه نمیماند و شب و روزش را در مسجد میگذراند.
      هنگام اعزام به جبهه برای عملیات فتح المبین، در محوطه دبیرستان امام خمینی که حالا شده آموزش و پرورش فقط من و خواهرم برای بدرقه او حضور داشتیم. عصرش که آخرین پنجشنبه سال یا عیداموات بود، در شهیدآباد زن دایی همیشه صبورم را دیدیم که پریشان و بیقرار بین قبور سرگردان بود و میگفت: آمده ام اینجا سیدمهدی را ببینم آخه گفتند بسیجی ها را قبل از اعزام به جبهه می آورند شهیدآباد، سه روز است سیدمهدی را ندیده ام.
      زن دایی ام نمی دانست درست در قطعه ای ایستاده که قرار است چندروز دیگر جسم مطهر پسرش آنجا و در جوار دوتا از پسرعموهای همرزمش به خاک سپرده شود.
      زن دایی ام زنی بسیار آرام و صبور و ساکت است و فقط هنگام شهادت پسر کوچکترش در اثر اصابت توپ، آن هم بخاطر مظلومیت آن بچه نوجوان گریه میکرد. وقتی بر بالای جنازه آمهدی رسید آرام صورت نورانیش را بوسید و کنار گوشش گفت: سلام مرا به حضرت زهرا برسان!
      هیچکس گریه این مادر صبور را ندید هرچند همه فهمیده بودیم گریه هایش را در خلوت حمام یا سجده های نماز میکند.
      شرمنده طولانی شد.

      1. سلام
        بسیار ممنونم که روایتگر زمانه و زندگی سید مهدی شدید
        ان شالله خاطره شما را در یک پست جداگانه منتشر خواهم کرد

  2. سالها بود که این خاطره از این سید مهدی مظلوم در دلم مانده بود و همیشه میخواستم جایی این را بگویم که نمیدانستم چطوری و چگونه و کجا بگویم.
    همیشه این صحنه و حالات سید مهدی در ذهنم می آمد و دلم را نمی‌دانستم چطور آرام کنم از این صحنه ای که همه بچه‌های نوجوان جلسه قرآن به چشم خودمان دیدیم و مظلومیت این سید را
    و اینکه چگونه نقل کنم این ماجرا را که خداوند متعال راضی باشد و بنده اش هم که خود سید مهدی باشد
    تا که امشب خودش حتما اجازه داده تا من بتوانم دست به کار شوم و این روایت از زحمات و تلاش ها و ایثارگری هایی که برای حفظ این انقلاب و نشر قرآن و تربیت نسل انقلاب و توسط چه کسانی که خون پاکشان را هم در راه این انقلاب نثار کردند
    آری ، این انقلاب و نظام و اقتدار و قدرت و پایداری آن ، ثمره خون این شهدای عزیز و گرانقدری است که همه طول عمر و جوانی شان را فدای راه انقلاب اسلامی و پیروی از امام ره کردند.
    نسل جوان امروز کجا و چگونه بفهمند که این کشور و استقلال و حفظ تمامیت ارضی ایران را مرهون چه کسانی هستند که هیچ ادعایی و طلبی از انقلاب نداشتند و تا زمانی که زنده بودند عمر شریفشان را در خدمت به مردم و تربیت نسل انقلاب و آموزش معارف قرآن گذاشتند.
    خداوند متعال رحمت کند این سید بزرگوار را
    من نمیدانم چگونه آن عشق و علاقه قلبی خودم را و نیز تأثر و ناراحتی خودم را از شهادتش در عملیات پیروزمندانه فتح المبین ابراز کنم چراکه این سید حیف بود که اینقدر زود شهید شود و ما را در حسرت داشتنش بگذارد و از اخلاق و معرفت و وجود نازنینش محروم کند
    ولی خداوند متعال خودش دوستان شهید دیگری را بواسطه برکت خون شهدا ، برای ادامه راهشان جایگزین کرد و همانها هم هر کدام به نوبه خود و به وقت خودشان شربت گوارای شهادت را نوشیدند و رفتند و ما حالا باید در غم فراق شان بسوزیم و بسازیم.
    ذکر شهدا هم بنوعی عبادت و روضه و مناجات با خداوند را بدنبال خواهد داشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا