خاطره شهدا
موضوعات داغ

پسرم را برنگردانید خودم را آتش می زنم

روایتی زیبا از شهید غلامحسین درکتانیان

پسرم را برنگردانید خودم را آتش می زنم

روایتی زیبا از شهید غلامحسین درکتانیان

 

سه روز بعد از عید

آن روزهای آخر، آرام و قرار نداشت. خصوصاً در روزهای مانده به فتح المبین. شعف و شیفتگی خاصی در وجودش می جوشید و این را من به وضوح در چهره و رفتار و کردارش می دیدم.

انگار به دلش الهام هایی شده بود و خبر داشت که دارد ثانیه های آخر حیات مادی اش را می گذراند. با این وجود سعی داشت آرامش را به خانواده تزریق کند. چند روزی قبل از شهادتش به خانه آمد. من علیرغم سن کم، می توانستم حال و هوای غریبش را تشخیص بدهم.

گفت: «می روم و سه روز بعد از عید نوروز بر می گردم»

رفت و به قولش هم عمل کرد. سه روز بعد از عید نوروز برگشت. اما نه روی پای خودش ، روی شانه های رفقایش.

راوی : برادر شهید

پسرم را برنگردانید خودم را آتش می زنم

دردفتر بسيج مركزي سپاه دزفول نشسته بودم. چند روزی از اعزام نیرو برای عملیات فتح المبین گذشته بود که مردی آشفته و سراسیمه وارد اتاق شد و بدون مقدمه دستش را کشید سمت عکس حضرت امام و مضطرب و هراسان گفت: «ببین برادر!به جد این آقا… اگه پسرم رو برنگردونید خونه، خودم و کل خونواده ام رو آتیش می زنم!»

اول باید قدری برافروختگی اش را به آرامش می رساندیم. در مقابلش بلند شدم و گفتم :«پدرجون! اول بیا یه کم بشین پیشِمون! یه نفسی تازه کن و بعدش بگو ببینیم چی شده و قضیه چیه و چه اتفاقی افتاده؟! »

حرف خودش را می زد و فقط یک جمله را تکرار می کرد: «باید پسرم برگرده! باید غلامحسین درکتانیان رو برگردونید! همین!»

نشاندمش روی صندلی و قدری با او حرف زدم تا آرام شود و از آن حس و حال بیرون بیاید. گفتم: «چشم پدر جون! شما یه قدری آروم باش ، من الان ماجرا رو پیگیری می کنم.»

موضوع را با حاج حمید خاکسار ، مسئول وقت بسیج در میان گذاشتم. حاج حمید گفت: «اشکالی نداره! وقتی پدرش رضایت نداره، پسرش رو برمی گردونیم! »

آمدم و به آن مهمان مضطرب و نگران گفتم: «ببین حاجی! ما حتماً پسرت رو اولین فرصت برمی گردونیم و اجازه بهش نمیدیم تو عملیات باشه!»

گفت: «مطمئن باشم؟!»

گفتم: «حاجی من بهت قول میدم! همین فردا میریم دنبالش و میاریمش پیشت!»

پدر غلامحسین که قدری آرام شده بود خداحافظی کرد و رفت و من هم فردا اول وقت رفتم پادگان دوکوهه. بچه هایی که برای عملیات فتح المبین اعزام شده بودند، توی پادگان دوکوهه مستقر بودند.

رفتم و بعد از پرس و جوهای متعدد، غلامحسین درکتانیان را پیدا کردم و ماجرای دیروز و نارضایتی پدرش را برایش مو به مو توضیح دادم.

از من اصرار و از او انکار. به هیچ وجه کوتاه نمی آمد. می گفت: «من توی گردان سازماندهی شدم و به هیچ وجه بر نمی گردم! من باید توی این عملیات باشم!»

از هر دری وارد شدم به بن بست خورد. ناچار گفتم: «پس بیا یه کاری بکن! بیا با من برگردیم دزفول. برو به خونواده ات سری بزن و من خودم قول میدم دوباره برت می گردونم پادگان!»

بالاخره راضی شد و موفق شدم به قولی که به پدرش داده بودم عمل کنم. حالا مانده بود قولی که به خودش داده بودم.

فردا صبح در نهایت حیرت دیدم رضایتنامه پدرش را توی دستش گرفته و لبخند زنان از من می خواهد که او را برگردانم به دو کوهه.

خدا کمک کرد و به قولی که به او داده بودم هم عمل کردم و او دوباره برگشت بین نیروهای گردان.

راوی : رضا خاكسار  

 

دست تقدیر

عملیات فتح المبین آغاز شد. غلامحسین آرپی جی زن بود.  دست تقدیر اتفاق غریبی را رقم زد. او در همان مرحله اول عملیات و در جبهه تپه چشمه به شهادت رسید. حالا من مانده بودم که آن پدر با شنیدن خبر شهادت پسرش چه حالی خواهد شد و چه رفتاری از خودش نشان خواهد داد.

راوی : رضا خاكسار  

آن راز عجیب

چند مدتی از شهادت غلامحسین گذشته بود که به اتفاق جمعی از مسئولین و نیروهای بسیج برای دیدار با خانواده ی این شهید عزیز رفتیم.

سوالی ذهنم را مشغول کرده بود. آن همه اصرار و اضطراب پدر برای بازگرداندن پسرش چه بود و آن برگ رضایت بعد از آن مخالفت شدید چه بود؟

کنجکاوی امانم را بریده بود. باید گره این راز را می گشودم و از اَسرارش با خبر می شدم. باید می پرسیدم. بعد از قدری مِن و مِن کردن، بالاخره حرفم را زدم و سوالم را از پدرش پرسیدم:

«حاجی! اگر ناراحت نمیشین من یه سوالی دارم!»

گفت: «بفرما بابا! »

گفتم:«اون همه مخالفت برای اعزام غلامحسین چی بود و اون برگ رضایت جریانش چی بود؟!»

پدرش انگار که خودش را برای این پرسش آماده کرده باشد، آرام گفت: «قبل از اعزام، غلامحسین با قهر از خونه زد بیرون و رفت پادگان! من یقین داشتم شهید میشه! خواستم برگرده تاآخرین باری که داره میره با خوشحالی بره و ازم ناراحتی به دل نگیره! »

بغضم گرفته بود. هیچگاه گمان نمی کردم راز آن همه ناراحتی پدر ، این اتفاق باشد. هنوز داشتم به وا شدن گره از این معما فکر می کردم که پدرش ادامه داد:

« شبی که عملیات شروع شد، صدای انفجارها و صدای توپخونه رو میشنیدم. کنج اتاق خوابیده بودم. حوالی ساعت ۲ شب بود که یه دفعه حس کردم دستام خشک شده و تکون نمی خوره. یه دفعه بی اختیار داد زدم:  غلامحسین شهید شد! هر چی خونواده و بچه ها بهم دلداری دادن و گفتن این چه حرفیه می زنی؟! اتفاقی نیفتاده! ان شالله سالم برمی گرده! من دلم آروم نشد که نشد. دلم تلاطم بود تا خبر شهادتش رو بالاخره آوردن.

نکته جالب این بود که بهم گفتن ساعت ۲ شهید شده!»

روایت پدر که به اینجا رسید دیگر کسی اختیار اشک هایش را نداشت.

راوی : رضا خاكسار  

 

شوریدگی

عشق و علاقه اش به امام مثال زدنی بود. شیفته ی امام بود. نشانه های این شوریدگی را می توان در واژه های وصیت نامه اش به وضوح دید :

« برادران و خواهران امام را فراموش نكنيد و امام امت را تنها مگذاريد؛ چون امام بود كه جامعه ما را به اين مقام و به خدا نزديك كرد. با پشتيباني ازامام و روحانيت مشتي بر دهان آمريكاي جنايتكار مي زنيد»

 

شهید غلامحسین درکتانیان، متولد ۱۳۳۸ در مورخ ۲ فروردین ماه ۱۳۶۱ در عملیات فتح المبین و در جبهه تپه چشمه به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا