خاطره شهدا

مثل برادر بودیم . . .

روایت حاج غلامعلی سخاوتی از جانباز شهید حاج محمدرضا خواجه زاده

بالانویس:

متن زیر مصاحبه پایگاه تحلیلی خبری بیدار دز با یادگار هشت سال دفاع مقدس حاج غلامعلی سخاوتی ، از دوستان صمیمی جانباز شهید حاج محمدرضا خواجه زاده است که چند ماهی بعد از شهادت این جانباز سرافراز انجام شده است.

مثل برادر بودیم . . .

روایت حاج غلامعلی سخاوتی از جانباز شهید حاج محمدرضا خواجه زاده

من و محمد

من و محمد از تیرماه سال ۶۴ اولین بار در منطقه (جبهه) قبل از عملیات والفجر ۸ با هم آشنا شدیم. من سال قبل از آن برای عملیات بدر به جبهه رفته بودم اما محمد دفعه اولش بود که به جبهه می آمد.

آشنایی قبلی نداشتیم اما محمد یک ویژگی خاصی داشت که من خیلی راغب شدم که با او آشنا شوم. با دیدنش آدم یک حس دیگری داشت. کسی که می دیدش دوست داشت با او ارتباط داشته باشد، اصطلاحاً برادری و دوستی داشته باشند با هم.

محمد در کارهای تبلیغاتی بسیار کار بلد بود.ابتدای آشنایی ما هم زمانی بود که مشغول کار تبلیغات گردان بود. بخاطر اینکه تجربه فعالیت در بسیج نوجوانان را داشت و مسئول تبلیغات آنجا بود، در جبهه هم در چادر تبلیغات گردان – مسجد گردان – فعالیتهای تبلیغاتی انجام می داد.

کارهایی مثل پخش اذان صبح، پخش سرود، پخش سخنرانی، تزیینات مسجد و… به عهده مسئول کارهای فرهنگی و تبلیغاتی در جبهه بود و محمد به ایشان کمک میکرد.

جذبه خاصی که محمد داشت من را به سمتش کشاند. بعدها متوجه شدم که این حس را من تنها نداشتم و خیلی از دوستانمان به همین شکل و همین حس را نسبت به او داشتند.

من هرجا می دیدم که دارند با محمد دوستی و رفاقت میکنند، چه در جبهه و چه در شهر، میگفتند محمد همیشه مورد توجه هست و شخصیتی بسیار دوست داشتن دارد. نه اینکه به صرف شوخ طبعی مورد توجه قرار بگیرد؛ محمد شوخ طبع بود ولی این ویژگی اش از شوخ طبعی نبود؛ یک حس جذابیت داشت.

من هم بعد از دیدن این ویژگی دنبال بهانه بودم که ان ارتباط برادری و رفاقت را برقرار کنم.

 

والفجر۸

والفجر ۸ عملیاتی بود که باید از اروند می گذشتیم و فاو هم توسط ایران فتح شد. در عملیات والفجر۸ ما در دو گروهان از یک گردان بودیم. گردان ما خط شکن بود. یک گروهان غواص بودند و دو گروهان دیگر هم آبی و خاکی بودند. ما در قایق نشسته بودیم تا اینکه خط بشکند یا اینکه حداقل یک روزنه در خط توسط نیروهای غواص ایجاد شود که ما به آنجا برویم و عملیات ادامه داشته باشد. در گردان بجز اینکه گروهان غواص ۱۲-۱۳ شهید داده بود، در گروهان ما یک شهید بود و در گروهانی هم که محمد بود یک شهید بود. من بسیمچی بودم و آن یک شهیدی که در گروهان ما بود، کمک بیسیم چی من؛ شهید علی مشتاق.

در گروهان محمد شهید پالاش بود.که از دوستان بسیار نزدیک محمد بود. من وقتی در خط دشمن پیاده شدم و رفتم؛ پرسیدم: این کیه؟ گفتند: شهید پالاش.

محمد هم( در شب عملیات ) آنجا بود، ولی من در شب عملیات محمد را ندیدم.

در این عملیات محمد مجروح شده بود و به عقب رفته بود. مجروحیت محمد بهانه ای شد برای برقراری ارتباط بیشتر من و محمد. با یکی از دوستان (شهید محمد شنبول) طبق عادتی که بود و به مجروحان بعد از عملیات سر می زدیم، برای عیادت به خانه محمد رفتیم. آن دیدار – عیادت- مبنا و شروع این دوستی ۳۲ ساله شد.

ویژگی دیگر محمد این بود که هروقت کاری را شروع میکرد اول اینکه با علاقه بود و حتما در آن کار با تمام وجود تلاشش را میکرد. یا کاری را شروع نمی کرد یا تمام تلاش و توانش را برای آن کار می گذاشت تا در آن موفق شود و کارش برجسته شود.

در جبهه که بودیم درس خواندنمان خیلی آبکی بود. یا جبهه بودیم یا اینکه اگر مجروحیتی بود برای درس خواندن وقتی برایمان باقی نمی ماند. ولی محمد بعد از جنگ به سراغ درسش رفت و استاد دانشگاه شد.

کارهایش را با علاقه شروع میکرد و تمام تلاشش را صرف میکرد تا به موفقیت برسد.

حاج غلامعلی سخاوتی(راوی) – سمت راست و شهید حاج محمدرضا خواجه زاده – سمت چپ

مجروحیت و شیمیایی

از سال ۶۴ که با هم آشنا شدیم، بجز یکی دو بار در جاهای دیگری بودیم، تقریبا همیشه درگردان عمار با هم بودیم. -یکبار آمریکا که وارد منطقه خلیج فارس شده بود و منطقه را نا امن کرده بود تعدادی از نیروهای ایران به عنوان گروهان های آبی خاکی به  منطقه رفته بودند و محمد با آنها بود. بجز این موارد ما همیشه با هم بودیم.-

در عملیات خیبر سال ۶۲ که عراق به حملات شیمایی رو آورده بود،و بعد از آن در عملیات بدر و بعد در عملیات ولفجر۸ این حملات ادامه داشت؛ در والفجر۸ چون ما وارد خاکش شده بودیم و فاو را اشغال کرده بودیم به شکل خیلی وسیعی شیمیایی استفاده میکرد. یکی از علل باز پس گیری فاو هم حملات شیمیایی ای بود که انجام داد. در آن زمان والفجر۸ اوج حملات شیمیایی عراق بود.

شیمیایی مانند تیر و ترکش و خمپاره  و… خیلی واضح نیست که با شلیک به کسی اصابت کند. به صورت خیلی پیچیده بر جسم آدم ها از درون و بیرون و تنفس اثر میگذارد.همانطور که آدم ها به مواد شیمیایی حساس هستند، درختان و … هم حساسند.

وقتی که شیمیایی می زد به این شکل نبود که حتما مثل گلوله باید به کسی اصابت میکرد و یا در کنارش میخورد تا با استنشاق گاز آن گلوله تنفسش دچار مشکل شود؛ منطقه کلا آلوده بود و به فراخور جسم آدم ها این تاثیر گذاری منطقه آلوده اثر میکرد. یکی زودتر تاثیر را حس میکرد و یکی دیرتر.

متاسفانه وقتی صحبت از شیمیایی می شود آنهایی که نمی دانند و یا آنهایی که نمیخواهند بدانند(مسئولین)، فکر میکنند که باید حتما آن توپ شیمیایی در سنگر و در کنار بچه ها میخورد که جزء مجروهان شیمیایی قرار بگیرند؛ در صورتی که این شیمیایی را وقتی در منطقه می زدند تا مدت ها وجود داشت و هرکس از آنجا می گذشت وقتی توپی میخورددر منطقه و خاک بلند میشد، آن خاک آلوده به مواد شیمیایی بود.

زمان تاثیر این مواد شیمیایی که وارد بدن شده با خداست و بسته به توان جسمی آن شخص که آلودگی وارد بدنش شده، دارد.

والفجر۱۰

در والفجر ۱۰ که گردان ما در آن عملیات بود، اردوگاهی در جاده سنندج مریوان زده بودیم. جغرافیای طبیعی آنجا کوه و دره هست. برای حملات شیمیایی به ما آموزش های لازم را داده بودند که علاوه بر استفاده از ماسک، وقتی شیمیایی زدند شما باید به سمت بلندی ها بروید چون مواد به خاطر وزن سنگین به سمت پایین می روند.

بعد از شروع عملیات، عراق به شدت منطقه را مورد حمله شیمیایی قرار می داد و یک مرتبه آسمان پر از هواپیماهای عراقی میشد و همه هم اوج گرفته بودند که تیربارها و ضد هوایی ها بهشان نخورد و به صورت ناگهانی یکیشان به نزدیک میشد و راکت های جنگی و راکت های شیمیایی هایش را به طرف جاده و اردوگاه ها پرتاب میکرد. ما فکر نمیکردیم راکت شیمیایی هم بزند، فکر میکردیم فقط بمباران میکند؛ در حالی که وقتی میزد بخاطر اینکه مارا غافلگیر کند تا نتوانیم دفاع کنیم، زیر جاده همان دره پهن را میزد. اول فکر کردیم فقط جنگی بوده، بعد متوجه ی بوی موارد شیمیایی شدیمو بلافاصله بچه ها گفتند: شیمیایی! شیمیایی زدند. هر کداممان در حالی که ماسک ها را روی صورتمان میزدیم به طرف بالای تپه ها حرکت میکردیم. ولی متاسفانه باد از درون دره خاک و مواد شیمیایی را به دنبال ما میفرستاد.وقتی هم که رسیدیم بالای تپه متاسفانه چند تا از بچه ها شیمیایی شدند.

آنجا بود که این اتفاقها افتاد و تعدادی از بچه ها شیمیایی شدند و درگیر این موضوع شدند.

 

مثل برادر بودیم

انقدر وابستگی ام به محمد زیاد بود، مثل برادر بودیم. درباره دوستیمان هرچه بگویم کم گفته ام. به جرات میگویم ارتباط عاطفی و قلبی بین من و محمد بین من و برادرم نیست.

جانباز شهید حاج محمدرضا خواجه زاده ، متولد ۱۳۴۷  پس از سال ها صبوری در برابر زخم های ناشی از دوران هشت سال دفاع مقدس، خصوصاً عوارض ناشی از گازهای شیمیایی ، در مورخ ۲۹ اسفندماه سال ۱۳۹۶ به خیل شهیدان پیوست و پیکر پاک و مطهرش در گلزار شهدای بهشت علی دزفول در کنار همرزمان شهیدش آرام گرفت.

روحش شاد و یادش گرامی باد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا