خاطره شهدافیلم
موضوعات داغ

آن خواب عجیب

روایت هایی از شهید علیرضا چوبتراش + فیلم مصاحبه با شهید

 

آن خواب عجیب

روایت هایی از شهید علیرضا چوبتراش

به همراه فیلم مصاحبه با شهید که پس از چهل سال برای اولین بار منتشر می شود

 

می‌خوریم و می‌خوابیم

هر وقت می آمد مرخصی، ازش می پرسیدم: «مادر تو جبهه چیکار می‌کنی؟» همیشه یک پاسخ داشت: «می‌خوریم و می‌خوابیم، هیچ کاری نمی‌کنیم» یک بار هم نشد از آنچه بر او می گذرد ، حرفی بزند.

مادر شهید

 

آجیل

روی بیت‌المال و حق‌الناس حساسیت شدیدی داشت. یک روز که به مرخصی آمده بود، در کوله اش یک بسته آجیل دیدم. رفتم سروقتش. بلافاصله گفت: « به این دست نزن! این بسته مال جبهه است! حتی اینجا هم بخوریم حرام است.  این رو فقط اجازه داریم تو منطقه بخوریم!»

خواهر شهید

حرفش حرف بود

پدرش قدری کسالت داشت و باید جراحی می شد. خبر که در منطقه به او رسیده بود، برگشت. کارهای جراحی پدرش که تمام شد و حال و روزش سر و سامان گرفت، علیرضا رفت و برای منطقه رفتن رضایتش را گرفت. به پدرش گفته بود: «الحمدلله که بهتر شدی بابا! اجازه بده برگردم جبهه، قول میدم ده روز دیگه برگردم!»

سر قولش هم ماند. دقیقاً ده روز بعد خبر شهادتش را آوردند و پیکرش برگشت. پدرش همیشه می گفت: «این پسر حرفش حرف بود»

مادر شهید

 

از شهادتش خبر داشت

از شهادتش خبر داشت. این را مطمئن هستم. آخرین بار که آمده بود مرخصی، همزمان شده بود با تشییع آیت الله قاضی. من و خواهرهایش شال و کلاه کرده بودیم که برویم تشییع. پرسید: «کجا میری مادر؟!» گفتم «شهید آباد! داریم میریم تشییع آیت الله قاضی!»

ناگهان حرفی زد که نیم آخرش را خورد. شاید آن روز من معنایش را نفهمیدم. گفت «برا چی می‌خوای بری؟! چند روز دیگه اونقده بری شهید آباد که . . . . »

مادر شهید

 

حس غریب

عملیات والفجر ۸ تمام شده بود. بچه ها وارد فاو شده بودند. من هم در جمع دوستان در منطقه اروند در سنگر ادوات استراحت می کردم.  یکی از بچه ها آمد و مرا صدا زد و گفت:« علیرضا چوبتراش با تو کار دارد. »

تعجب کردم چون او به خاطر اسیر بودن برادر و کسالت پدرش در این عملیات شرکت نکرده بود. با اشتیاق از سنگر بیرون آمدم تا علیرضا را ببینم. تا اورا دیدم حس غریبی به من دست داد. احساس کردم علیرضا نیامده است که بماند،  آمده است تا برود. یک جورهایی شهادت را در چهره اش می دیدم.  همدیگر در آغوش گرفتیم. پرسیدم:« علیرضا تو کجا اینجا کجا؟»

گفت: «به هر حال بعد از درمان پدرم، رضایتش را گرفتم و آمدم منطقه. قرار است برویم جلو.

قدری صحبت کردیم. اوضاع و احوال منطقه را برایش شرح دادم. خداحافظی کرد و رفت؛ اما رفتنش را تا مادامی که در قاب چشمانم بود، نگاه کردم. همان حس غریبی که با دیدنش به سراغم آمده بود، بیشتر و بیشتر می شد. حس می کردم دارد روی ابرها راه می رود.

راوی: حجه الاسلام والمسلمین خسروپناه

ایستاده از راست نفر سوم، دکترخسروپناه – نشسته از راست نفر سوم ، شهید علیرضا چوبتراش

روایت پرواز

آخرین بار ۲۷ بهمن درکنارهم بودیم. دریک سنگر. شهیدان حمیدکیانی و علیرضا چوبتراش هم  بودند. در سنگر کناری هم شهیدان عظیم

 مسعودی، عبدالصمد بلبلی جولا وامیرخادمعلی حضور داشتند. روبروی ما تعدادی سنگرتانک بود که نیروهای پیاده عراق در آنها مستقرشده بودند.

حمیدکیانی که تحرکات عراقی ها وتانک هایشان را رصد می کرد، صدایم کرد و خواست تا با آرپی جی نیروهایشان را زیر آتش بگیریم. درگیری شروع شد وکم کم شدت گرفت. ناگهان یک تویوتالنکروز عراقی که حامل تعدادی نیروی پیاده بود،ازسمت راست باسرعت سرسام آوری به سمت سنگرهایی که درطرف چپ قرارداشتند نزدیک شد. بچه ها هم باتمام توان با کلاش و تیربار و آرپی جی، شروع کردند به شلیک به سمت لنکروز. راننده ازترس و با دستپاچگی به سمت سنگرتانک منحرف شد و با مین های خودشان برخوردکرد. ماشین همزمان با انفجار، به خاکریز برخورد کرد و جلوی ماشین رفت بالای خاکریز. نیروها ازداخل ماشین به پشت خاکریز پریدند. من که گوش هایم از شلیک مکرر آرپی جی به شدت درد داشتند، از خاکریز آمدم پایین و قبضه آرپی جی را به سنگر تکیه دادم و رفتم به سمت تعدادی از بچه ها و از سنگر فاصله گرفتم.

چند دقیقه بعد دوباره به سمت سنگر برگشتم. نمی دانم چرا ده ـ دوازده متر مانده به سنگر ایستادم. هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که صدای انفجار مهیبی بلند شد. گرد و خاک شدیدی بلند شد و سنگر ما و سنگر حمید کیانی رفت روی هوا.

گرد و غبار همه جا را گرفته بود و چشم، چشم را نمی دید. لحظاتی گذشت و قدری که گرد و خاک ها فروکش کرد، به سنگرها نزدیک شدم. چیزی دیده نمی شد. اما بوی خون و گوشت سوخته به مشام می رسید.

چند قدمی که نزدیک تر شدم، اولین چیزی که توجهم راجلب کرد پیکرشهیدی بود که ازپشت بردیواره عقبی سنگر افتاده بود. پاهایش برزمین، کمرش برگونی های سنگر و دستها و سرش به عقب آویزان بود. موج انفجارشلوارش را تکه و پاره کرده بود. بدنش از آن زاویه سالم به نظر می رسید، ولی ترکشی به پهنای کف دست ازسمت چپ، جمجمه اش را سوراخ کرده بود. اول گمان کردم حمید کیانی است، اما نزدیک تر که شدم، متوجه شدم «علیرضا چوبتراش» است. پسر خواهر حمید! گلوله تانک درست درسینه خاکریز اصابت کرده بود و باعبور از آن  دقیقاً در سینه ی حمیدکیانی منفجرشده بود.

قدری آنطرف تر، عبدالصمد را درحالت نشسته دیدم. اما چه دیدنی! کاش نمی دیدم! عبدالصمد سر نداشت. به زبان اوردن آنچه دیدم خیلی سخت است. خیلی! ترکش تانک ازناحیه زیرابروها تا دهانش را برده بود. طوری که پیشانیش افتاده بود روی چانه اش. درسنگر کناری هم «عبدالعظیم مسعودی» ازسرتا پا ترکش خورده، ولی زنده بود وبصورت نامفهومی ناله می کرد. آن طرف تر هم حسین طحان به شدت زخمی شده و بیهوش افتاده بود. عبدالامیرخادمعلی هم درکنارشان بشهادت رسیده بود. بچه ها کمک کردند عظیم مسعودی وحسین طحان را سوار آمبولانس کرده وبه عقب فرستاند. عظیم اما بین راه به شهادت رسید.

آن خواب عجیب

بعد از شهادتش مکرر به خوابم می آمد. اما شاید عجیبترین خوابم شبی بود که در حجره مدرسه آیت الله معزی استراحت می کردم. خواب دیدم که کسی در حجره را می زند. در را باز کردم. علیرضا بود. با حیرت پرسیدم:« علیرضا! تو که شهید شدی! اینجا چیکار می کنی؟»

 گفت:« اومدم درس طلبگی بخونم! مگر نه هی تو اصرار میکردی که بیام حوزه؟! خب حالا اومدم!»

از من خواست تا با او «جامع المقدمات» را شروع کنم. درس اول را برایش شرح دادم که از خواب بیدار شدم.

این ماجرا گذشت تا حدود چهل شب بعد! خوابی عجیب تر از خواب قبل دیدم. در خواب می دیدم در بیابانی بی انتها راه می روم. تنهای تنها. هیچ کس کنارم نبود. ناگهان ندایی شنیدم که مرکز علمی پژوهشی در فلان نقطه قرار دارد. همان راهی را که آدرس داده بودند رفتم تا به ساختمان هایی رسیدم. خواستم وارد شوم تا آن مرکز را از نزدیک ببینم. مسئولین آنجا اجازه ندادند و گفتند:« اینجا فقط مخصوص شهداست»

اصرار کردم اگر شده برای چند دقیقه اجازه دهند،  بازدیدی کوتاهی داشته باشم. بالاخره اصرارهایم نتیجه داد و اجازه دادند. بخشی مخصوص شهدای مرد بود و بخشی مختص بانوان شهید. وارد قسمتی شدم که شهدای مرد حضور داشتند.

تمام رفقای شهیدم از جمله شهدای مسجد امام باقر(ع) را دیدم که مشغول تحصیل دروس طلبگی هستند. قدری جلوتر رفتم. چشمم افتاد به علیرضا. بال درآوردم. مشغول مطالعه کتاب « الجهاد شرح لمعه» بود. تعجب کردم! به علیرضا گفتم:« تو همین  چهل روز پیش جامع المقدمات را شروع کردی! چطور حالا رسیده ای به شرح لمعه؟!»

 لبخندی زد و گفت:« کسب علم در این عالم با عالم دنیا متفاوت است و می توان معارف را با سرعت بیشتری به دست آورد»

راوی: حجه الاسلام والمسلمین خسروپناه

 

فیلم مصاحبه با شهید علیرضا چوبتراش ، انتشار برای اولین بار پس از چهل سال

 

شهید علیرضا چوبتراش متولد ۱۳۴۵ در مورخ ۲۷ بهمن ماه ۱۳۶۴ در عملیات والفجر۸ و در منطقه فاو به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد زیارتگاه عاشقان است

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا