یادهای ماندگار

اي واي احمد نكند آن جنازه غريب تو بودي ؟

دلنوشته شهید حاج احمد سوداگر برای همرزم شهیدش حاج احمد سیاف چند روز قبل از شهادت

بالانویس:

دوستانی که در اوایل سال ۹۰ اهل وبلاگ نویسی بودند قطعا یادشان هست که حاج احمد سوداگر هم اهل وبلاگ نویسی بود و وبلاگی داشت به نام «دفاع مقدس» که البته در حال حاضر از دسترس خارج است.  ایشان چند روز قبل از شهادتش و همزمان با شهادت سردار حاج احمد سیاف همرزم قدیمی اش، خوابی دیده بود و به بهانه ی آن خواب دلنوشته ای زیبا از خود به یادگار گذاشت.

حاج احمد تنها دو هفته بعد از نگارش این دلنوشته به شهادت رسید. این دلنوشته تقدیم به شما.

 

اي واي احمد نكند آن جنازه غريب تو بودي ؟

دلنوشته شهید حاج احمد سوداگر برای همرزم شهیدش حاج احمد سیاف چند روز قبل از شهادت

 

احمد جان سلام. مي خواهم اينبار هم بسيار صادقانه بنويسم بسيار صادقانه ….

اين چه روزي بود كه هواي رفتن كردي؟

امروز چقدر هواي شهر دلگير است . قدرت نفس كشيدن ندارم . ديوارهاي شهر چقدر به قلب بيمارم فشار مي آورند . تو ديگر كجايي شدي ؟

امروز صبح سحر بود كه بعد از خواندن دوگانه صبح قصد داشتم سري به آموزشگاه بزنم . داشتم آماده مي شدم كه رسول گفت من ميروم و فكر رفتن را نكن ، برو استراحت كن .

هنوز تا روشن شدن هوا فاصله زيادي مانده بود . او اولاد خوبيست و من هميشه شكرانه اش را بجاي مي آورم ، دوباره برگشتم ، دراز كشيدم تا قدري استراحت كنم ، خوابم برد. دنياي عجيبي مقابلم ظاهر شد . عده اي مشغول كسب و كار دنيا بودند و عده اي مشغول حرف زدن و عده اي گوشه و كنار مي لوليدند و دادوستد مي كردند ، جمعي را ديدم مات و متحير منظره مقابلم را مي نگرند . خوب كه دقت كردم ديدم جمعيتي حدود هشت تا ده نفر تابوتي را روي شانه هايشان مي برند و لااله الا الله گويان جنازه اي را بدرقه قبر و آخرت مي كنند . چشم از تابوت چوبي برنداشتم . چه تابوتي ؟ تكه تخته اي كه جنازه روي آن خوابيده بود وپاهاي جنازه از آن بيرون بود. آن قدر تخته تابوت به قد جنازه نمي رسيد ، كوچك بود .

تشييع كنندگان جمعيت كمي بودند كه در اوج غربت داشتند با تابوت قدم بر ميداشتند . صداي يكي از آنها مي آمد كه مي گفت : به شرف لا اله الا الله بلند بگو لا اله الا الله . من هم همراه جمعيت از دور مي گفتم لا اله الا الله ولي صادقانه بگويم كه نزديك نمي رفتم.

آن جنازه مظهر چه بود كه داشتند در غربت و غريبي تشييع اش مي كردند؟ .

چرا هيچكس كمك نمي كند ؟

مگر جنازه مسلمان حرمت ندارد ؟ احمد جان ! باز هم صادقانه مي گويم نمي دانم چرا ولي من هم هيچ كمكي نكردم . چرايش را نمي دانم.

برتمام بدنم عرق سردي نشسته بود . در حالي كه حالم حال ديگري بود از خواب بيدار شدم . به ديوار تكيه دادم وخيره از گوشه اطاق آسمان را مي پاييد م. با خودم گفتم يعني چه ؟ جنازه ، غربت و كوتاهي يعني چه ؟

هرچه كردم تعبيري پيدا كنم ذهنم به جايي نرفت . تنها كاري كه از دستم بر مي آمد به كتاب خدا پناه بردم و آرام آرام گريه مي كردم . اصلا نمي دانم چرا داشتم گريه مي كردم . بچه ها كه متوجه شدند آمدند و كنارم نشستند و گفتند احمد چه شده ؟ بغض مي كني ؟ تو كه حالت خوب بود پس چرا اينجوري شده اي ؟

جوابي نداشتم فقط گفتم امروز چه روزي است ؟ و او با تعجب گفت خب معلومه ۲۸ صفر، روز عزاي رسول خدا و سبط اكبر او امام حسن مجتبي .

طبق معمول هر وقت خوابي ميديدم از دوست طلبه ام حجت الاسلام بهداروند كمك مي گرفتم و سوال مي كردم و او تا مي شنيد كه مي گويم تعبير اين خوابم چيه مي گفت احمد تو كه خودت تعبير خوابي . اين بار دست و دلم نمي رفت به او زنگ بزنم و سوال كنم . وقت مناسبي هم نبود .

درون دلم غوغايي بود . دلشوره عجيبي داشتم . آرامش ظاهري ام گوئي آرامش قبل از مرگ بود . مي گويند خواندن دعاي صفر خيلي آدم را آرام مي كند . تند و تند شروع كردم به خواندن دعاي معروف يا شديد المحال و يا شديد القوي ، يا عزيز يا عزيز يا عزيز …

هنوز دعا به آخر نرسيده بود كه پيامكي برايم رسيد دلم گواهي ميداد اين پيامك قاصد خبري است . تا پيام را ديدم بند دلم پاره شد

انا لله و انا اليه راجعون سردار احمد سياف در اثر عارضه قلبي به ياران شهيدش پيوست . اي واي احمد نكند آن جنازه غريب تو بودي ؟ احمد نكند آن مسافر خاك تو بودي كه درغربت راهي ات مي كردند ؟

صداي هق هق گريه ام زمين گيرم كرد . هيچكس غير از من و بچه ها در خانه نبود . بي خجالت بلند گريه كردم و مي گفتم احمد احمد احمد .

احمد امروز داغ تمامي شهدا برايم زنده شد و بي كسي و غريب بودن را با تمام وجودم حس كردم نميدانم غلامپور ، محرابي و ساير كربلائيان چه احساسي دارند ، اما مي دانم كه اينان تورا بيشتر از من درك كرده بودند .

احمد امروز تمام خاطرات گلف ، قرارگاه كربلا ، شهيد بقايي يك مرتبه جلوي چشمهايم رژه رفتند اما دريغ كه اين قصه ها ديگر افسانه است . و اين هم از بي وفائي روزگار است . اما اصلا غصه نخور ، ديگر تمام شد . برو و هرچه دل تنگت مي خواهد بگو ! به امام حسين ، به حضرت ابوالفضل العباس به حضرت مسلم به قيس به هاني و به امام بگو ، اما . . . يادت نرود لبخند و تبسمت را از ياد نبري و دلشان را نرنجاني همانند همان روز باش !!!

يادت هست در عقب نشيني عمليات بدر به آرامي و تبسم گفتي دستور عقب نشيني از ساحل دجله ، آن روز با خود گفتم كه احمد چه بي خيال است به اين راحتي مي گويد عقب نشيني و تو بي آنكه بداني چه در دل گفتم برگشتي و گفتي بي خيال نيستم بايد نيروهايمان را حفظ كنيم اينها امانتند بچه هاي مردمند كه به ما اعتماد كردند . الان هم همانطور بگو . . . .

احمد حتما مي داني و درك كرده اي كه غربت از سقف خانه هايمان چكه مي كند .نمي شد نروي ؟؟.

احمد تو خوب مي داني كه اهل رفيق بازي نبوده و نيستم ولي ميداني چقدر اسير محبت هاي تو بودم . احمد تو شهادت مي دهي از دست دادن رشته دوستي يعني چه؟

احمد يادم آمد آن پاهاي بيرون از تابوت خود پاهاي تو بودند كه من بارها و بارها موقع وضو گرفتن ومسح پاهايت ديده بودم . نه باورم نمي شود . حالا وقت رفتن تو نبود . ورد زبان قيصر همسايه مان بود كه مي گفت چه زود دير مي شود . .

وقتي دوست دوران تنهايي ام خبر رفتن تو را برايم فرستاد جواب دادم نگوييد احمد در اثر عارضه قلبي رفت بگوييد احمد از غصه ايام و بيوفائي روزگار به ديار باقي شتافت .

تو رفتي همان طور كه احمد كاظمي ، حسن مقدم و خيلي ديگر كه رفته و مي روند ، بي سرو صدا تو هم يكمرتبه رفتي . ، محرابي ، غلامپور ، صرامي ، و همه آنهائي كه با زمزمه هاي وجودت نفس مي كشيدند شوكه شده اند كه آخر اين چه وقت رفتنت بود .

راستي احمد بيا و اين بار همه چيز را يك جا براي اين دل وامانده باز ماندگانت بگو .

بگو علي هاشمي با آن خنده هاي هميشگي اش چه گفت ؟

بگو احمد آياعلي بوي عطر هور مي داد ؟ يا عطرنور يا عطر بهشت . ؟ از حميد رمضاني چه خبر ؟ هنوز مثل هميشه ساكت است ؟ حميد سيد نور ، جويلي ، فرجواني ، حسن درويش ، آه از حسين امامي يار دلنوازت خبري گرفتي ؟؟؟ حتما كه جمعتان جمع است .

احمد به اندازه تمام آخرت خوش به حالت . احمد با آنها فقط از خوشي هاي اينجا بگو . از ناراحتي ، غربت و بي مهري لب تر نكن . گو اينكه آنها همه چيز را مي دانند ( ولا تحسبن الذين …… )

احمد سكوت نكن ريشخند هم نزن . يادت هست در قرارگاه چه طور با غلام محرابي و محمد باقري وقت عمليات كلنجار ميرفتي و سكوت نمي كردي ،.

يادش به خير احمد، ياد ت هست عمليات والفجر مقدماتي با هم به پشت پاسگاه صفريه رفتيم ؟ آن روز تنها محور موفق همين محور بود كه از كانال ذوجي گذشتيم و به نزد بچه هاي احمد كاظمي رفتيم . باران گلوله از هرطرف مي باريد . هوا خيلي پس بود . با هم و غلام محرابي و مهدي كياني به محل خط حمله رفتيم دشمن داشت پاتك خود را شروع مي كرد . با تمام وجود حس كردم كه خيلي وضعيت بحراني است . سريعا خود را به فرمانده گردان ۸ نجف رساندم وبه فرمانده گردان لشكر ۸ نجف گفتم سريع عقب نشيني كنيد . و او هم در حالي كه بر و بر مرا نگاه مي كرد با لهجه اصفهاني گفت تا احمد نگه تكون نمي خوريم . چقدر من از اين حرف او عصباني شدم . گفتم خوب با احمد تماس بگير بگو اينطوري شده و فلاني اين را مي گويد و داشتم با دعوا و تشر با او حرف مي زدم ، در حالي كه تو آرام كنارم ايستاده بودي گفتي احمد دعوا نكن صبر كن همه چيز درست ميشه . من با تندي گفتم چي چي درست مي شه وقتي همه اسير و شهيد شدند ؟ متانت تو مرا مي كشت وخونسرديت بيشتر ، سرم را پائين انداختم و به طرف ماشين جيپ آمدم و غر غر كنان مي گفتم برويد هركاري مي خواهيد بكنيد و تو با بيسيم با احمد كاظمي حرف زدي و موضوع را توضيح دادي . لحظاتي بعد احمد كاظمي دستور عقب نشيني را به فرمانده گردانش داد ولي كمي دير شده بود و مشقت زيادي كشيديم تا نيروها از نيمه محاصره خارج شدند و حتي نزديك بود تو هم اسير يا شهيد شوي و با دويدن خودت را به ما رساندي و آويزان ماشين شدي وچند قدم هم كشان كشان آمدي .

چه آتش سنگيني بود ولي تو آنچنان آرام و مطمئن ايستاده بودي كه گويي هيچ اتفاقي نيفتاده است . من اين آرامش و صلابت تورا در حالي كه در ماشين نشسته بودم و از دور تو را نظاره مي كردم و مي ديدم . چقدر در برابرت احساس حقارت مي كردم ، استادي به تمام معنا بودي

چقدر براي مهربانيهايت دلتنگم ، در آن لحظه هم براي همين مهربانيهايت بغض كرده بودم . حق بود همان روز شهيد مي شدي چرا نشدي را نمي دانم . شايد حكمت حضرت حق بود كه به ياران هم رزمت كمك مي كردي . تا دفاع به سرانجام برسد .

عمليات خيبر ، بدر ، من هيچوقت والفجر هشت ، كنار جاده البحار زير پل ، وقتي قرارگاه كربلا مورد گلوله باران عراق قرار گرفت را يادم نمي رود . تو انگار نه انگار صداي بمباران و گلوله توپ كه به گوشت نمي رسيد. آرام ولي بي قرار به هرسو براي هماهنگيهاي يگانها و رسيدگي به عمليات مي دويدي . چه شد كه رفتي ؟؟؟

نكند ما ماندگان راه ، با چشم پر نياز، همه چيز را باخته ايم . كه اكنون به صف ديدار مولايمان هم راهمان نميدهند ، بخدا ما صفي نبوديم و اگر هم بوديم اول صف به زيارت مي رسيديم !!!

انبوه خاطرات شيرين و با صفاي با هم بودنمان تمام وجودم را احاطه كرده است در آنها گم شده ام و در لابلاي آنها يادم آمد روزي را كه با هزارسختي براي به ديدار اماممان راهي كوچه هاي جماران شده بوديم و پس از زيارت انرژي خدائي گرفتيم ، وهمين ديروز بود كه گفتي امروز در صف ديدار مولايمان به صف نيز راهمان نميدهند ، احمد جان در ميان اين همه خاطرات گم شده ام چه كنم؟ كربلاي ۵ چه دغدغه اي كه وجودت را پركرده بود و نگراني و اضطراب تكرار كربلاي ۴ امانت را بريده بود ، اما نم پس نمي دادي .تمام وجود خود را هديه نموده بودي . تا خسارتي پيش نيايد .

احمد جان دنيا خيلي كوچك شده اين قصه ها ديگر افسانه است ، قصه پترس پسر شجاع و دهقان فداكار شنيدني تر وسينماي اوشين و جيمونگ ديدني تر از قصه هاي دلچسب من و توست . و اين هم از بي وفائي روزگار است . اصلا غصه نخور ، ديگر تمام شد .

من تحمل و صبوري تو را بارها ديده ام ، احمد غلامپور و غلام محرابي هم حرف مرا مي زنند . چقدر رنج بردي و تحمل كردي . اصلا چرا دم نمي زدي ؟ اين صبوري و از دست دوست رنج كشيدن را از كدام صندوقچه عرفان يافته بودي؟

ميدانم غلام محرابي ، احمد غلامپور ، حاج عباس هواشمي ، سعيد خزائلي ، محسن نوذريان و صرامي ، همه و همه اكنون در گردابي از غصه گرفتارند و خود را با آيه شريفه من المومنين رجال صدقو و . . . . . منهم من ينتظر ……… آرام كرده اند .

خسته ات نكنم . آخرين باري كه با هم ديدار داشتيم گفتم اگر صلاح ميداني بيا دراين جهاد جديد ياريم كن تو طبق معمول با خنده اي گفتي احمد هر چه تو بگويي حاضرم ولي جنس من تحمل و صبوري تو را ندارد . تو فقط به آرمانهايت مي انديشي و از زخم زبانها و تهمت ها نمي هراسي من مي دانم چه بر تو گذشته است و الان هم مثل هميشه با تو و دل بيمارت هستم اما ازم نخواه كه شانه هايم را نردبان ديگران كنم ، من فقط به غربت و تنهائي مولايمان مي انديشم خيلي ها هستند كه جمعيتمان را براي روز مبادا دوست دارند ولي يكي يكيمان را دوست ندارند ، خيلي ها هستند كه به ظاهر نوازشمان مي كنند اما سيلي مي زنندمان و خيلي ها هستند كه مي خواهند موعظه و راهنمائي مان كنند اما گمراهيمان آرزويشان است و اين خيليها آن روزها بود و نبودند و اكنون كه نيست هستند گفتم كه هميشه در خدمت گذاري هستم اما ازم نخواه . . . . . من فقط راهنمائي كاروانها و گروه ها را به مناطق عملياتي مي پذيرم ، و هيچ توقهي هم ندارم ……. و تا آخر نيز در عهد و پيمانت ماندي …….

البته اين ها همه ترجمان كارها و فداكاريهاي توست . توئي كه نمي شناختنت و اكنون نيز ! تو دلت حقيقت مطلق بود و شدي آن چنان كه مي بايست مي شد ..

ختم كلام عزيز دلم رفتي و داغ به دل بچه ها گذاشتي . تو بارها مي گفتي احمد بدان انتهاي اين مسير كجاست .

سفرت خوش به سلامت . سلام مرا به همه برسان و به همه برسان و بگو رفتن عاشقانه، رسم جوانمردان و رهنوردان طريق عاشقي است

در شط حادثات ، برون آي از لباس

كاول برهنگي است كه شرط شناوري است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا