خاطره شهدا
موضوعات داغ

یک اتفاق نادر در هشت سال دفاع مقدس

روایت شهادت برادران «کلول» در عملیات والفجر مقدماتی

یک اتفاق نادر در هشت سال دفاع مقدس

روایت شهادت برادران «کلول» در عملیات والفجر مقدماتی

شهید محمدرضا کلول

 

شهید نعمت کلول

یک اتفاق تلخ و نادر

بهمن ماه ۱۳۶۱، چند روزی مانده به شروع عملیات والفجر مقدماتی، واحد تدارکات و پشتیبانی لشکر۷ ولیعصر(عج)، در دو نقطه،  بُنه های تدارکات را جهت پشتیبانی عملیت سرپا کرده بود؛ یکی در منطقه ای بعد از تنگه ذلیجان و دومی در منطقه ای نزدیک به محور عملیات و در جنگل امقر.

چند کیلومتری بعد از تنگه ذلیجان، زمین منطقه از جنس رمل بود و زمین رملی هم که تکلیفش مشخص است. هر گونه حرکت و جابجایی نفر و ادوات در آن سخت و نفس گیر است. دشواری زمانی به اوج خود می رسید که باد شروع به وزیدن می کرد و رفته رفته،شدید و شدیدتر می شد. در چنین وضعیتی تپه های رملی و ماسه ای نرم را ، در کمترین زمان جابجا می کرد و فرم منطقه را تغییر می داد.

بُنه های تدارکات ، لابلای بوته زارهای جنگل امقر و در زمین های رملی سرپا شده بودند و واحد مهندسی ـ  رزمی،  برای حفاظت از این بنه ها مشغول ساخت سنگر و خاکریز بود و اولویت با بنه های مهمات بود تا از دید و تیر دشمن محفوظ بمانند.

کار زاغه های مهمات که به پایان رسید، «نعمت الله کلول» که مسئولیت تسلیحات لشکر۷ ولیعصر(عج)، را به عهده داشت، از بچه های مهندسی ـ رزمی خواست تا برای نیروهای مستقر در منطقه یک سنگر تجمعی هم ایجاد کنند، چون از روز گذشته ، عراق منطقه را زیر آتش گرفته بود و نیاز بود که برای محافظت از نیروها یک سنگر تجمعی سرپوشیده ایجاد شود.

نیروهای تازه نفس بسیجی گونی های مخصوص را با استفاده از ماسه های بادی پر کردند و دیواره های سنگر با استفاده از گونی های پرشده، در دل زمین رملی چیده شد. با استفاده از ابزار و ادوات و ماشین آلات موجود، کار ساخت سنگر و پوشاندن سقف آن با تراورس ها ( قطعات چوبی که ریل راه آهن روی آن بسته می شود ) و نیز با استفاده از ورق های گالوانیزه موجدار و ریختن ماسه روی ورق های گالوانیزه در کوتاه ترین زمان ممکن انجام گرفت.

حوالی غروب بود که کار ساخت سنگر به پایان رسید و تعدادی از نیروها، وسایل خود را به درون سنگر منتقل کرده و در آن مستقر شدند.

بسیاری از نیروهای واحد تدارکات شب را در چادر به سر می بردند و هنوز واحد مهندسی فرصت ساخت سنگر را برای نیروهای دیگر به دست نیاورده بود.

آن شب به جهت حساسیت و اهمیت منطقه و وجود بنه های مهمات، نعمت، دستور داده بود که از ساعت ده شب تا صبح تیم های دونفره مشغول گشت و نگهبانی شوند.

حوالی ساعت یک و نیم شب بود که سر و صدایی منطقه را پر کرد. به همراه تعدادی از بچه ها،  از چادر بیرون آمدیم تا ببینیم چه اتفاقی رخ داده است؟

نگهبان ذاغه مهمات می گفت: «یه ساعت از پست من گذشته و نفر بعدی نیومده! عجیب اینجاست که هر چی می گردم سنگر تجمعی رو پیدا نمی کنم؟»

بلافاصله به سراغ محل سنگر رفتیم. نگهبان راست می گفت. خبری از سنگر نبود. چند ساعت پیش بچه ها در همین محل سنگر را ساخته بودند!

سر و صداها بیشتر شد و اکثر نیروها از خواب بیدار شدند. دویدیم سمت بنه مهمات. سنگر تجمعی در کنار همین بنه بود، اما حالا در آن تاریکی شب، اثری از آثارش به چشم دیده نمی شد. عجیب بود. مگر می شد سنگری به آن بزرگی از روی زمین محو شده باشد. قدری ماسه ها را که کنار زدیم تازه متوجه اتفاق پیش آمده شدیم. دلمان ریخت و اضطراب سرتاپای بچه ها را فرا گرفت.

به دلیل ماسه ای و سست بودن زمین، دیوارها و سقف سنگر فرو ریخته و سنگر فروریخته بود. باد هم هرچه توانسته بود، ماسه ریخته بود روی سنگر و دیگر اثری از سنگر نمی شد پیدا کرد.

بچه ها زیر کوهی از ماسه های بادی دفن شده بودند. با سرعت دست به کار شدیم. یک بیل ماسه را که برمی داشتیم، دو برابر ماسه جایگزینش می شد. کار به شدت سخت بود و فاجعه ای در پیش رو. فاجعه ای که تصورش هم داشت حال و روزمان را به هم می ریخت. فقط خدا خدا می کردیم زمان نگذشته باشد.  خداخدا می کردیم دیر نشده و اتفاق تلخی رقم نخورده باشد.

کار به کندی پیش می رفت و امیدمان هر لحظه بیشتر به ناامیدی پیوند می خورد. وضعیت زمین بسیار بد بود و برداشتن آن همه ماسه بادی کاری دشوار. یک جورهایی آب در هاون کوبیدن بود. بچه ها را صدا می زدیم، اما پاسخی شنیده نمی شد و همین بیشتر آزارمان می داد.

در اوج ناامیدی در حال کنار زدن آن حجم بزرگ از ماسه بادی بودیم. در آن هوای سرد بهمن ماه انگار وجود همه مان آتش گرفته بود. اشک امانمان نمی داد. آفتاب هم کم کم داشت خودش را نشان می داد و که پیکر یکی از بچه ها آفتابگونه خودش را نشان داد. تا آخرین پیکر را از زیر ماسه ها بیرون بکشیم  ساعت حوالی ۸ صبح شده بود.

ماتم مثل نسیمی سرد و دردآلود در منطقه پیچیده بود. «نعمت کلول» به همراه حدود هشت ـ نه نفر دیگر از نیروهای بسیجی به شهادت رسیده بودند. هنوز عملیات آغاز نشده بود که روحیه همه بچه ها با این اتفاق به هم ریخت. بدون اینکه هنوز نبردی رخ داده باشد، ما تعدادی از بهترین نیروهایمان را در یک اتفاق تلخ و ناگوار از دست دادیم. بچه ها هر کدام کنجی زانوی غم بغل کرده بودند.

راوی: مهدی لبابیان

خبری تلخ

بار رساندن خبر را انداختند به دوش من.  با خانواده شان ارتباط داشتم. لذا قبل از ظهر راه افتادم به سمت دزفول. هرچه با خودم کلنجار رفتم، نتوانستم بار سنگین خبردادن به خانواده ی نعمت را به شانه بکشم. لذا دایی ام را مأمور این کار کردم و بلافاصله به منطقه برگشتم. دایی ام همسایه رو به رویشان بود و خودش بالاخره راهی پیدا می کرد که چگونه خبر را به خانواده اش بدهد. غروب بود که رسیدم به منطقه و فردای آن روز از من خواستند با خانواده ام تماس بگیرم.

صدای دایی ام غمگین و پر از بغض بود. پرسیدم: «چی شده؟»

گفت: «رفتیم سردخونه برای شناسایی پیکر نعمت! اما گفتن ما نعمت کلول نداریم. یه شهید داریم به نام محمدرضا کلول که دیشب آوردنش. تو گفتی نعمت شهید شده یا محمدرضا؟»

گفتم: « نعمت شهید شده دایی جان! نعمت! مگه محمد رضا هم جبهه است؟»

دایی ام گفت: «آره! آخه اونم سربازه و تو منطقه بوده!»

گفتم: «من خبر ندارم! اما مطمئن هستم نعمت شهید شده! خودم پیکرش رو از زیر ماسه ها آوردم بیرون! حتماً اشتباهی شده. دوباره برید و یه پرس و جویی بکنین! »

دایی ام برای بار دوم که پیگیر ماجرا می شود، یکی از تلخ ترین و نادرترین اتفاقات دوران ۸ سال دفاع مقدس رقم می خورد. مسئول سردخانه به او می گوید که همین حالا پیکر نعمت کلول را هم به ما تحویل داده اند. 

«محمدرضا» که سرباز ارتش بوده است، هفتم بهمن ماه در منطقه عین خوش به شهادت رسیده و «نعمت» دو روز بعد در سپاه و در منطقه چذابه  شهید شده است و حالا سخت ترین کار عالم خبردادن به مادر این دو شهید است که باید همزمان خبر شهادت دو فرزندش را آن هم در دو منطقه متفاوت بشنود.

راوی: مهدی لبابیان

تلخ تر از تلخ

خبر شهادت نعمت را که شنیدم، به همراه یکی از رفقا رفتم سردخانه. به مسئول آنجا گفتم: «برای شناسایی شهید کلول آمده ایم»

گفت: «کدام کلول؟»

گفتم: «مگر چندتا کلول هست؟»

در کمال ناباوری گفت: «دوتا! نعمت که پاسدار بوده و محمدرضا که سرباز!»

حیرت زده پرسیدم: «یعنی هر دوتا شهید شدن؟!»

گفت:  «آره!»

دلم ریخت. با خودم گفتم حتماً اشتباه می کند، اما وقتی چشمم به دو برادر افتاد که آرام تر از همیشه کنار هم خوابیده بودند، تمام وجودم گُر گرفت.

حالا چطور باید خبر را می دادم به مادرش؟

کل مسیر فقط جملاتم را پس و پیش می کردم. کار سختی بود. شاید سخت ترین کار دنیا رساندن این جنس خبرها باشد، آن هم حالا که باید خبر پرواز دو شاخ شمشادش را با هم به او می دادیم.

بالاخره رسیدیم خانه شان.  پس از مقدمه چینی های مختلف گفتم که باید موضوعی را خدمت شما عرض کنم.

مادرش خیلی آرام گفت : «پسرم؟! چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟»

گفتم: «حقیقت ماجرا اینه که نعمت شهید شده!»

منتظر واکنشش بودم. نمی دانستم چه اتفاقی خواهد افتاد. سرش را انداخت پایین و دو دستش را گرفت رو به آسمان و فقط یک کلمه گفت : «شکر!»

مبهوت مانده بودم. حالا مانده بود خبر دوم. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. به سختی تکانش دادم و گفتم: «یه موضوع دیگه هم آخه هست که باید بگم.»

باز هم مادرش خیلی آرام گفت: «بگو پسرم!»

گفتم: «خیلی برام سخته و واقعاً نمی دونم چطوری بگم خدمت شما. . .  حقیقتش اینه که . . .  واقیتش . . .  آخه . . . خدا صبرتون بده . . .  باید بگم که محمد رضا هم  . . .  محمدرضا هم شهید شده! »

اینبار انتظار داشتم همه چیز به هم بریزد. اما باز هم در نهایت حیرت تصویری دیدم که برای همیشه نه در ذهن من در تاریخ عالم ماندگار شد.

مادرش باز هم آرام گفت: «خدا خودش داد . . .  خودش هم برد»

اشک امانم را برید.

راوی: علی فاضل

 

 

سرباز شهید « محمدرضا کلول» متولد۱۳۴۵ ، مورخ ۷ بهمن ماه ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی و در منطقه عین خوش  و پاسدار شهید «نعمت کلول» متولد ۱۳۴۲ ، در مورخ  ۹ بهمن ماه ۱۳۶۱ در همان عملیات و در منطقه چزابه به شهادت می رسند و مزار مطهر این دو برادر شهید در گلزار شهدای بهشت علی دزفول ، زیارتگاه عاشقان است.

 

 

با تشکر از پایگاه فرهنگی رایحه  

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا