خاطره شهدا
موضوعات داغ

کاری که برای خداست، سردی و گرمی ندارد

روایت شهید رحیم کریمی غواص 17 ساله کربلای 4

کاری که برای خداست، سردی و گرمی ندارد

روایت شهید رحیم کریمی غواص ۱۷ ساله کربلای ۴

نامش را شنیده بودم و چندباری هم دیده بودمش، اما نه به حرف زدن. در حد همین که اگر بگویند : «رحیم کریمی» بدانم با کدام جوان کم سن و سال و کم حرف و محجوب هستند. همین خصلت ها را هم که می گویم در نگاه اول از چهره اش خوانده بودم. اینکه پشت آن چشم های خوش طرح و نقش، رشته کوهی از نجابت و حیا قد علم کرده است و پشت آن صورتی که هنوز مویی بر آن نروییده، پاکی و سادگی و اخلاص و بی غل و غش بودن موج می زند را هر کسی می توانست ادراک کند.

می گفتند از بچه های مسجد حجت بن الحسن دزفول است. عمدتا چفیه اش را دور گلویش حلقه می کرد و مظلومیت خاصی از وجودش می ریخت. چند مدتی بود که دلم می خواست به او بیشتر نزدیک شوم و قدری با هم حرف بزنیم. دوست داشتم بیشتر بشناسمش. حس می کردم در آن وجود کم سن و سال، اسرار و رازهایی  خود را استتار کرده اند که دوست داشتم سر در بیاورم ازشان، اما هربار موقعیتش پیش نمی آمد.

یک جورهایی این علاقه به رفاقت را در نگاه رحیم هم می خواندم. اما انگار هر دو دنبال فرصت و بهانه ای بودیم تا رفاقتی مقدس را آغاز کنیم.

من در قسمت «طرح و برنامه»ی لشکر مشغول بودم و رحیم در «تخریب» . با اینکه به دلیل رفاقتم با تعدادی از بچه های تخریب گاه و بیگاه بهشان سر می زدم، اما کمتر به پست رحیم می خوردم و فرصتی برای آغاز یک گفتگوی دوستانه پیش نمی آمد.

چند روزی به آغاز عملیات کربلای ۴ مانده بود. از من خواستند که با بچه های گردان بلال به عنوان تخریبچی به خط عراق بزنم. این اتفاق با توجه به تجربیات متعدد و سوابق تخصصی من در تخریب قبلاً هم اتفاق افتاده بود.

قرار بر این شد که من کارهای مربوط به طرح و برنامه را پیگیری کنم و در آخرین لحظات خودم را برسانم به « سیدجمشید»

در عملیات والفجر۸، حاج عبدالحسین خضریان به همراه غواص ها رفته بود و به سید جمشید صفویان اجازه رفتن نداده بود و حالا قصه برعکس شده بود. سید جمشید قرار بود با غواص ها برود و حاج عبدالحسین، بماند.

زمانی که به بچه های بلال رسیدم همه در حال آماده شدن بودند. برخی مشغول پوشیدن لباس های غواصی و برخی دیگر در حال خداحافظی و حلالیت طلبیدن. هم گریه بازار بود و هم لبخندبازار  و این گریه ها و لبخند ها در هم تلفیق شده بود و این قصه آشنای همه ی شب های عملیات بود.

دلم گره خورده بود به تصاویری که می دیدیم. توی دلم باز داشتم با خودم مرور می کردم که فردا کدامیک از این بچه ها را دیگر نخواهم دید. کدامیک از این بچه ها باز هم ازمن سبقت خواهند گرفت و آسمانی خواهند شد. لحظات، لحظات سختی بود که به نوشتن نمی آید. فقط انسان باید ببیند و ادراک کند. راه دیگری وجود نداشته و ندارد.

منصور عبایی بریانی آورده بود برای شام و پرتقال هم داشت، اما کسی حس و حال شام خوردن نداشت. صدای سید جمشید مرا به خود آورد. عجله در صدایش مستتر بود:

«نبی! نبی ! پس کجایی؟ نیستت؟ پس لباسات؟ پس چرا لباس غواصی تنت نیست؟ داره دیر میشه! آماده نیستی؟»

گفتم: «نگران نباش سید! آماده ام! الان میام!»

گفت: « سریع آماده شو داریم حرکت می کنیم ها!»

رفتم داخل اتاقکی که لباس هایم را عوض کنم، که چشم افتاد توی چشم های یک نفر. همان چشم های خوش طرح و نقش. همان چشم های لبریز از حیا! رحیم بود. روبرویم داشت لبخند می زد. بهانه ای که مدت ها دنبالش بودم، ردیف شده بود، اما چقدر دیر! حالا که بیشتر از چند دقیقه فرصت نداشتم؛ حالا که آغاز وداع ها بود و پایان زمینی خیلی از رفاقت ها!  اما دلم نمی خواست همین چند دقیقه را از دست بدهد. حس می کردم باید در همین ثانیه هایی که سریع تر از اروند در جریان بودند، سر صحبت را باز کنم وگرنه فرصت دیگری نخواهم داشت. به دنبال بهانه ای بودم که به حرف بیاورمش.

لباس غواصی به تنش زار می زد. آن جُثه ی کوچک و لاغر اندام تناسبی با آن لباس غواصی نداشت. خوب می دانستم اگر لباس غواصی اندازه ی تن نباشد، آب در آن جریان پیدا می کند و همدمای بدن نمی شود و سرمای سرد دی ماه آدم را از پای در خواهد آورد.  بهانه ی خوبی بود. گفتم: « کریمی! این لباسا برات بزرگه!  هوا هم سرده! خیلی هم سرده! با این لباسا ناجور سردت میشه ها! »

نمی دانم برای اولین مکالمه مان جمله ی مناسبی بود یا نه ، اما در آن وضعیتی که هر دو عجله داشتیم، جمله ای بهتر از این پیدا نمی شد.

همان آرامشی را که همیشه در وجودش داشت، ریخت توی طنین کلامش و گفت:

« لباس دیگه ای نمونده! توکل به خدا می پوشمش! کاری که برای خداست، سردی و گرمی نداره! »

انگار می خواست حرف دیگری هم بزند، اما نگفت و سرش را انداخت پایین و آرام خداحافظی کرد و رفت.  

با هم از اتاق آمدیم بیرون و از هم جدا شدیم. او رفت پیش بچه های تخریبچی و من هم رفتم سر ستون بچه های غواص کنار سید جمشید.

به آب زدیم. نگران بودم. هواپیماهای عراقی مدام روی سرمان منور می ریختند و سطح آب و ساحل مثل روز روشن شده بود. سیدجمشید اما عجیب آرام بود. انگار روحش جای دیگری سیر می کرد و فقط جسمش کنار من بود. با سختی های متعدد به ساحل دشمن رسیدیم سید دستور داد که شروع کنیم به معبر زدن. صدای دو عراقی که خیلی به ما نزدیک بودند توجهم را جلب کرد. نیروی اطلاعات عملیات که جلو من بود، عربی می دانست. پرسیدم: «چی میگن؟!» گفت: «میگن چرا پس ایرانی ها نمیان!» آنجا بود که مطمئن شدم عراقی ها چشم انتظار آمدنمان هستند. اما تکلیف بود و باید کار خودمان را می کردیم.

آیه «وجعلنا» را خواندم و در دلم توسلی به خدا و اهل بیت و شهدا کردم و مشغول معبر زدن شدم. کار مشکلی بود. گذشتن از بشکه های فوگاز و دو سه ردیف خورشیدی و سیم خاردارهای توپی فولادی و سیم خاردارهای فرشی و نهایتا خاکریز و استحکامات عجیب و غریب دشمن.

این وسط دشمن پراکنده با تیربار و نارنجک ساحل را هدف قرار می داد که در این بین من از ناحیه هر دوپا ترکش خوردم. قدری عقب آمدم تا بقیه بچه ها کار را دنبال کنند، چون ثانیه ها هم ارزش داشت و کار نباید کند پیش می رفت.

با مجروح شدن من  ادامه ی کار را تخریبچی های باتجربه و کاردرستی مثل آقای بلدی ، محمد ذاکر نیا (شهید)  و رحیم کریمی و. . . که به گردان بلال مأمور شده بودند، انجام دادند و بالاخره معبر پاک سازی و آماده حرکت نیروها شد.

غواص ها با صدای الله اکبر زدند به خط. آنطرف صدای هلهله و کل کشیدن عراقی ها بلند بود. معلوم بود آماده اند و حالا دارند غواص ها را زیر آتش می گیرند.

معبر باز شده و قایق های نیروهای  خشکی هم رسیدند و زدند به خط و در سمت چپ و راست معبر آرایش گرفتند.

حالم قدری بهتر شد و خودم را به هر ترتیب رساندم به خاکریز دشمن.

نیمه های شب بود. نگاهم افتاد کنار ساحل. پیکر یکی از بچه های غواص کنار ساحل افتاده بود. پاهایش توی آب بود و نیم تنه اش روی گل و لجن های ساحل. قد و قامت کوچکی داشت. باید می کشاندمش به سمت ساحل وگرنه آب او را با خود می برد. راه رفتن برایم سخت بود، اما خودم را به آن شهید غواص رساندم. خم شدم. زیر بغلهایش را گرفتم و کشان کشان آوردم تا قدری از آب فاصله بگیرد. لباس غواصی به تنش زار می زد. ناگهان دلم ریخت. خاطره ای از پیش چشمم به سرعت عبور کرد. نکند . . . نه! خدانکند!

در آن تاریکی و سیاهی شب چهره اش مشخص نبود. باید بیشتر دقت می کردم. در روشن و خاموش شدن یک منور ناگهان انگار قلبم از تپش ایستاد. صدایی در گوشم پیچید: « کاری که برای خداست، سردی و گرمی نداره! »

باورم نمی شد! بغضی راه گلویم را گره زد. باورم نمی شد، اما باید باور می کردم. دقیقاً مثل همان شب والفجر ۸ که چشمم به پیکر نبی پورهدایت افتاد و نمی خواستم باور کنم.

خودش بود. رحیم بود. با همان چهره ی آرام. با همان چشم های خوش طرح و نقش که حالا روشن تر از همیشه داشت آسمان را مرور می کرد. با همان لبخند آرام همیشگی. با همان صورتی که هنوز مویی بر آن نروییده بود و حالا با وجود آن همه گل و لای لجن ، مثل ماه می درخشید. رحیم بود. همان رحیمی که چند ساعت پیش با اولین و آخرین بهانه با او حرف زدم. یک جمله من و یک جمله او و سابقه رفاقتمان شد همان دو جمله. کاش حرفش را ادامه می داد. کاش آن جمله یا جملات بعدی را گفته بود. کاش قبل عملیات بیشتر با او آشنا شده بودم و از اسرار پنهان شده در آن وجود مقدس بیشتر می دانستم. و او حالا تمام کمالاتش را برداشته و با خود برده بود.

رحیم بود. رحیم کریمی. همان جوان هفده ساله ی کم حرف محجوب.

انگار صدایش لابلای صدای گلوله ها و تیربارهای دشمن در ساحل پیچیده بود:

« کاری که برای خداست، سردی و گرمی نداره! »

او هم رفت و من ماندم با تقدیری که خدا آن را پر از فراق نوشته بود. فراق رفقایی که داغ هر کدامشان حالا نمی گذاشت سوزش ترکش ها را احساس کنم.

غواص شهید رحیم کریمی ، متولد ۱۳۴۸ در مورخ ۴ دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ در اروندرود به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است

راوی: حاج عبدالنبی هکوکی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا