خاطره شهدا
موضوعات داغ

آن عینک شکسته

به بهانه ی یادی از شهید غلامعلی اسلامی

بالانویس:

به دو دلیل امروز میزبان شهید غلامعلی اسلامی پور هستیم. یکی اینکه امروز سالروز تشییع پیکر پاک و مطهر اوست که پس از هفت سال از شهادتش کشف و دقیقاً در همین ایام شریف فاطمیه تشییع می شود و دوم اینکه همین چند روز پیش بود که مادر غلامعلی آسمانی شد و رفت پیش پسرش و البته برادر شهیدش عبدالحسن ایزدیان. مادری که می گفت :

«جنگ که شد و صدام حمله کرد، برامون سخت بود کشورمون دست دشمن بیفته‌‌. هر چه گفتن خانما از شهر برید بیرون. نرفتیم! خانما دور هم جمع می‌شدیم اما این بار نه توی خانه، بلکه غسالخانه و موقع کفن کردن بدن‌های پاره پاره زن و بچه‌هایی که موقع بمباران زیر آوار می‌موندن باز هم قرآن می‌خوندیم. موقع شست‌وشوی ملافه‌های خونی، موقع جمع کردن تکه پاره‌های خونی یا سوخته لای ملافه‌ها. وقتی اوضاع خیلی دردناک می‌شد و تحملش برای خانم‌ها سخت، شروع می‌کردم قرآن می‌خوندم و ازشون می‌خواستم اونا هم زمزمه کنن. وایتکس می‌ریختیم روی ملافه‌های خونی، لکه‌ها رو توی دست می‌سابیدیم، قرآن می‌خوندیم و صلوات می‌فرستادیم. صبر می‌کردیم هم بر داغ دل و هم بر زخم‌هایی که روزبه‌روز به خاطر استفاده خیلی زیاد از وایتکس و شستن لباس‌های شیمیایی روی دستامون عمیق می‌شدند…! هنوز هم بوی وایتکس رو حس می‌کنم.. هنوز هم اگه چیزی آروم بخوره به دستم، پوست دستم کبود می‌شه. دست‌هام به خاطر شیمایی این‌طور شدن.»

مرحوم حاجیه خانم اسلامی پور ، مادر شهید غلامعلی اسلامی پور

از نیروهای تدارکات و پشتیبانی دوران ۸ سال دفاع مقدس

پس امروز به این دو بهانه از غلامعلی اسلامی پور روایت هایی کوتاه را تقدیم خواهم کرد:

 

آن عینک شکسته

به بهانه ی یادی از شهید غلامعلی اسلامی

کتابخانه سبز کوچک

کتابخانه سبز کوچک در گوشه اتاق بالکن که در سالهای دور سجاده نیایش ” غلامعلی ” در آن پهن بود قفسه کوچکی با رنگ سبز خودنمایی میکرد که از آن به عنوان کتابخانه استفاده می نمود . او به خواندن و نوشتن خیلی علاقه داشت . یکبار یک کتاب چند برگی با نقاشی های کودکانه به نگارش در آورد و وسط آن را هم با دو منگنه بهم دوخت و بین بچه ها توزیع نمود . خیلی اوقات با نوجوانان هم سن خود در اتاق جمع می شدند و کتاب می خواندند . من که هنوز سن و سالی نداشتم تنها رفت و آمد و کتابهای در دست بچه های همسایه را می دیدم بعده « حاج مرتضی طیبی » می گفت : غلامعلی با دادن کتابهای استاد شهید مطهری و شریعتی مسیر روشنی در زندگی برایمان هموار ساخت او کتابهای ما را که دارای بار مکتبی و دینی نبودند از ما می گرفت و بجای آنها نوشته های مذهبی از بزرگان به ما هدیه می داد و ما موظف بودیم پس از مطالعه آنها را به کتابخانه او برگردانیم . « حاج مرتضی » بارها می گوید من مدیون ” غلامعلی ” هستم …

راوی: برادر شهید

 

موتورسیکلت

موتور سیکلتی داشت که تمامی امورات کاری­‌اش  را با آن انجام می­‌داد. به او گفتم: « غلامعلی چرا از موتور سپاه استفاده نمی­‌کنی و موتور خودت رو به همه میدی؟»  گفت: « حجی چته په ایطوری گووی؟!، مردم دارِن جون دِهِن مو یه سِکِل دامه! در برابر جون مردم خیلیه؟!!»

راوی: مادر شهید

 

دائم الوضو

من شبی از شب­‌ها را به یاد ندارم که نماز نافله و غفلیه نخوانده باشد و شبی را به یاد ندارم که بدون وضو خوابیده باشد. جبهه بود ولی شب­‌هایی  هم که  در خانه بود به یاد ندارم بدون وضو بخوابد، به ذهنم نمی­‌آید از خانه بیرون رفته باشد ولی وضو نداشته باشد.

راوی: مادر شهید

 

کلک شناسنامه

 زمانی که غلامعلی برای ثبت نام جبهه رفت، به او گفتند که سن شما کم است، غلامعلی با دستکاری شناسنامه اش و کپی از آن راه حلی برای رفتن به جبهه پیدا کرد. اولین بار به عنوان بسیجی از طرف پایگاه بسیج مسجد امام حسین(ع) به جبهه رفت که پایان ماموریت سه ماه­‌اش همزمان با عملیات طریق القدس بود.

راوی: مادر شهید

شرمنده

 عملیات رمضان با فراز و نشیب فراوان که در تیرماه سال ۶۱ شروع شده بود به پایان رسید و غلامعلی با اندک مجروحیتی به منزل آمد. یک روز قبل از ظهر مرا ترک موتور سوار کرد و به منزل یکی از اقوام برد ، که فرزندش در عملیات رمضان مفقود شده بود . غلامعلی در حیات منزل ایستاد و من محو گفتگوی او با مادر این رزمنده . مادر این رزمنده مدام سراغ فرزندش را می گرفت و انتظار داشت غلامعلی  خبری از او داشته باشد و غلامعلی هم او را به صبر و توکل دعوت می نمود در راه بازگشت به او گفتم واقعاً اگر خبری از فرزندش داشتی چرا به او نگفتی . همانطور که دسته گاز موتور هوندای ۱۲۵ قرمز رنگش را می فشرد گفت : عباس این عملیات ، عملیات ساده ای نبود من در راه بازگشت مورد هجوم تک تیراندازهای دشمن قرار گرفتم و با حرکتی سریع و بصورت زیگزاگ توانستم از چنگ تیرهای آنها در امان باشم ، خیلی از بچه ها شهید شدند و من جز شرمندگی چیزی نداشتم به این مادر بگویم …

راوی: برادر شهید

 

آن شب سرد

حدود ساعت یک بامداد به منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی رسیدیم. قرار بود به محض شکستن خط وارد عمل شویم. وقتی از ماشین پیاده شدیم چند چادر دیدیم، جلوتر که رفتیم او را دیدم که در آن سرمای شدید اسلحه بردوش نگهبانی می داد. با دیدن ما برق در چشمانش دوید و به سرعت خود را به ما رساند و احوال پرسی کرد. پس از لحظاتی از هم جدا شدیم و در جایی نزدیک آنها مستقر شدیم و منتظر شروع عملیات. آن شب او به چادرشان رفت و پتوهای خودش را برای ما آورد. از او پرسیدم پست شما کی تمام می شود؟ گفت ساعت دو نیمه شب. آن شب من و دو سه نفر دیگر مشغول استراحت شدیم، نیمه های شب چند بار او را دیدم که تا نزدیک چادرمان آمد و برگشت. برای اذان صبح که بیدار شدم از او پرسیدم: تو هنوز پستت تمام نشده؟ سرش را پایین انداخت و گفت: وارد چادر که می شوم و گرمای داخل چادر را که می بینم یاد بچه های گردان شما میافتم و خجالت می کشم، بیرون می آیم و قدم میزنم. آن شب در حالی که از سرما تمام بدنش میلرزید، تا صبح بیدار ماند و همچون علمدار حسین (ع) نگهبان خیمه ما بود.

 

ازدواج

هنوز نوزده سالش نشده بود. میخواست ازدواج کند .بهش می گفتند: سنت کمه! می گفت: می خوام دینم رو کامل کنم .می گفت: همسرم باید خواهر شهید باشه که تحمل سختی ها رو داشته باشه .تنها شرطی که من برای او گذاشتم این بود  که اجازه دهد درسم را ادامه دهد و غلامعلی هم قبول کرد .مراسم در نهایت سادگی برگزار شد . مهریه ۵۰۰۰۰ تومان.تمام خرج عروسی هم شد ۶۰۰ تومان.

راوی : همسر شهید

 

لباس دامادی

به دنیا و تجملات دنیا بی اعتنایی می کرد. او واقعا تارک دنیا بود، به گونه ای که شب عروسی اش لباس یکی از دوستانش را به عاریه گرفته و به تن کرده بود. وقتی من متوجه موضوع شدم، با اصرار فراوان توانستم راضی اش کنم تا لباس پدرش را که هنوز به تن نکرده بود، بپوشد

راوی : مادر شهید

 

حلقه ازدواج

سه روز از ازدواجمان نگذشته بود که بسته ی کوچکی بدستم داد. گفتم این چیه؟ گفت: حلقه ی عروسی مون. گفتم: چی کارش کنم؟  گفت: امروز که میریم نماز جمعه ، برای کمک به جبهه هدیه کن. گفتم: مگه دیگه دوستش نداری؟ گفت: چرا ولی توی این موقعیت که جنگ نیاز شدیدی به کمک داره لزومی نداره من حلقه به دست کنم. گفتم: تو خودت میری جبهه . این خودش بزرگترین کاره. گفت: هر کاری به جای خود . این کار هم ازم برمیاد و انجامش میدم.

راوی : همسر شهید

 

شفاعت

بعد از ازدواج هر وقت از جبهه می امد از اینکه در کنار خانواده بود خوشحال بود؛ ولی وابسته و دلبسته و دل خوش به این دنیا نبود. در عمل این را ثابت کرد. روزی در حالی که خوشحال از اینکه در کنار خانواده است به من گفت: اگر الان مرا برای جبهه صدا بزنند شما را رها میکنم وندای حق را لبیک می گویم و می روم و همین طور بود که گفت.بارها می گفت شهادت در راه خدا ارزوی من است. به او گفتم تو که دوست داری شهید شوی چرا ازدواج کردی؟ گفت: خواستم دینم را کامل کنم. گفتم پس سرنوشت من چی می شه؟ گفت: اگر لیاقت شفاعت داشته باشم در روز قیامت تو را حتما شفاعت می کنم.ارزوی دیگر ایشان بود که گمنام باشد و می گفت دوست دارم جایی باشم کسی از من خبر نداشته باشد. همین طو ر هم شد. هفت سال غریبانه بر خاک شوره زار چذابه خوابیده بود و ما فکر می کردیم در اسارت است. همیشه برام معما بود که چرا اینچنین اروزیی داشت و عجیب اینکه به ان هم رسید.

راوی : همسر شهید

 

زمزمه

شعری  را همیشه زمزمه می کرد. ان را خیلی دوست داشتم. مخصوصا هر وقت غلامعلی آن را  می خواند. بعد از مفقود شدن ایشان همیشه وقتی دلم می گرفت، آن را می خواندم. بعد ها به عنوان لالایی برای پسرش می خواندم. 

  روزها فکر من این است همه ی شب سخنم       که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

راوی : همسر شهید

OLYMPUS DIGITAL CAMERA

زمستان ۶۲

  سوز سرمای زمستان ۶۲ در  وجودم رخنه کرده بود ، گوشی تلفن منزل به صدا درآمد و صدای گرمابخش « غلامعلی » بود که به مادر می گفت : عازم مأموریت هستم و مدتی به اندیمشک نخواهم آمد . سه ماهی از ازدواجش  گذشته بود که در این مأموریت به آسمان سبز عشق نقب نور زد .

راوی: برادر شهید

 

رجعت

 در روزهای پایانی سال ۶۲ بود که خبر مفقود شدنش را از دوستانش شنیدیم. او در عملیات والفجر۶در منطقه چذابه مجروح و پس از اصابت دوباره تیر دشمن به شهادت می رسد، اما هیچکس از شهادت قطعی و یا اسارت او اطلاع دقیقی نداشت . روزهای برگ ریز آذر سال ۶۹ بود که سردار فضیلت پور هر روز می آمد منزل با یک دستگاه ویدئو و مادرم را پای تلویزیون می نشاند و می گفت به این جنازه ها با دقت نگاه کن شاید « غلامعلی » در میان آنها باشد … در همین روزها بود که سردار با همراهی برادرم حاج حسین و آقای شکیبا جم ( هکوکی) با راهنمایی سردار معین پور که در شب واقعه حضور داشت توانستند پیکر غلامعلی را در دل چذابه کشف کنند تا پس از سالها بی مزاری در آغوش شهیدستان دزفول به خاک بسپاریم .او در میان حسرت تنها فرزندش که هیچگاه او را ندیده بود  و سینه داغدار مادر و همسرش و گریه زلال ابرها در سالروز شهادت بانوی بی مزار حضرت فاطمه (س) بخاک سپرده شد .

راوی: برادر شهید

 

یادگار

از او پسری به نام «محمدحسن» به یادگار مانده  است که او هیچ­‌گاه پدرش را ندید. بعد از هفت سال از چذابه فقط از پدرش برایش تکه استخوان هایی آوردند و نشانه هایی. پلاک و عینکی شکسته و ساعتی با صفحه­‌ای آبی و انگشتری که در شب عملیات به او داده بودند و کارت شناسایی ای که نیمش سوخته بود.

راوی: مادر شهید

 

شهید غلامعلی اسلامی پور متولد ۱۳۴۳ در مورخ ۸ اسفندماه ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۶ به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از ۷ سال جاویدالاثر بودن در مورخ ۲۹ آذرماه ۱۳۶۹ در ایام شهادت حضرت زهرا س کشف و در گلزار شهدای بهشت علی دزفول به خاک سپرده شد.

با تشکر از  وبلاگ روشنای صبح – حاج عباس اسلامی پور

با تشکر از وبلاگ چذابه

و با تشکر از سایت تسنیم و دو رکعت عشق

 

‫۲ دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا