خاطره شهدا
موضوعات داغ

فوتبالیست شهید ( قسمت دوم )

خُرده روایت هایی از شهید عبدالکریم ناحی ، فوتبالیست تیم ملی جمهوری اسلامی ایران

بالانویس:

مدت ها بود که می خواستم  از شهید عبدالکریم ناحی بنویسم. زمان من کم است و شهدا و اتفاقات مربوط به شهدا زیاد. ماجرا چرخید و چرخید تا رسید به ایام جام جهانی فوتبال. جام جهانی ، بهانه ی خوبی بود تا این قهرمان ناشناخته دزفول را به مردم معرفی کنم. خصوصاً به فوتبالیست های امروز. چه خوب است پا به توپ های امروز ،  این اسوه ها و پهلوان هایی که فوتبال برایشان شهرت و درآمد نبود، را بیشتر بشناسند. آنانکه فوتبال را هم برای خدا می خواستند. برای کمال . برای بالاتر رفتن. آنان که آبی آسمان برایشان دلرباتر از سبزی چمن میدان بازی دنیا بود.

فوتبالیست شهید ( قسمت دوم )

خُرده روایت هایی از شهید عبدالکریم ناحی ، فوتبالیست تیم ملی جمهوری اسلامی ایران

طعم چای کریم

اگر منطقه نبودیم، پاتوقمان بسیج عباسیه اعظم بود. یک فضای گرم و ساده و صمیمی. گشت و نگهبانی ها برای امنیت محلات به راه بود و آن صفای بی بدیل سنگرهای جبهه برایمان تداعی می شد.

این وسط چای کریم هم به راه بود. هیچ چایی طعم چای های کریم را نمی داد. فرمولاسیونش را از او کِش رفته بودیم. برگ های نازک و تازه جوانه ی زده ی درخت نارنج را می شست و توی قوری چای می ریخت. ما هم همان کار را می کردیم، اما عطر و طعمش آن نمی شد که کریم دم می کرد. انگار راز و رمز دیگری در چای های او بود که هیچ وقت لو نرفت. بعد از کریم دیگر کسی چایی به آن خوش عطری برایمان دم نکرد.

 

یک آموزش خاص

صبر و حوصله اش مثال زدنی بود. نگهبانی عمدتاً برایمان خسته کننده بود، اما شب هایی که کریم می آمد عباسیه، ماجرا متفاوت می شد. سرزندگی اش تکثیر می شد و سرایت می کرد به همه. می خندید و می خنداند و روحیه می آفرید.

یکی از بچه ها که در منطقه مجروح شده بود، آمده بود عباسیه کنارمان. هنوز یکی در میان بلد بود با عصاهای زیر بغلش راه برود.

کریم عصاهایش را گرفت و شروع کرد به آموزش و برای یک آموزش دقیق خواست که از خیابان روبروی عباسیه بگذرد. مرحله به مرحله را خیلی جدی آموزش می داد و ما هم می خندیدیم. این وسط ماشینی که داشت از خیابان عبور می کرد، با دیدن کریم و عصاهای زیر بغش ، ترمز کرد و منتظر شد تا کریم از عرض خیابان عبور کند. ما دستمان را گرفته بودیم روی روده هایمان.  آن بنده خدا پشت فرمان منتظر بود و کریم همچنان آرام و لنگان لنگان در حال عبور و آموزش استفاده از عصا بود.

از خیابان که عبور کرد، برگشت سمت راننده و از اینکه او را معطل کرده بود، عذرخواهی کرد. ما فقط داشتیم می خندیدیم.

 

آن روح بزرگ

نگهبانی اش تمام شده بود و توی شوادون عباسیه دراز کشیده بود و پتو را انداخته بود توی صورتش. یکی از بچه ها که هنوز کریم را درست و حسابی نشناخته بود، شروع کرد به بدگویی از او. حرف زد و حرف زد در حالی که می دانستیم کریم حالا دارد زیر پتو همه ماجرا را می شنود.

وقتی آن بنده خدا رفت، کریم پتو را کنار زد و گفت: «خدایا توبه! روبروی آدم غیبتش را کردن هم نوبر است!» این را گفت و لبخندی زد و دوباره خوابید.

کریم به راحتی می توانست پتو را کنار بزند و طرف را بدجوری خجالت زده و شرمنده کند، اما از روح بزرگی مثل او همین انتظار را می رفت که انجام داد. بعدها هم هیچ وقت به روی طرف نیاورد.

 

آن شب بارانی

باران به شدت می بارید و صدای شرُشُر ناودان های عباسیه ، تنها صدایی بود که گوش می رسید. نمی دانم آن شب ماجرا چه بود که بچه ها حال و روز خوبی نداشتند. شهر هم در سکوت کامل بود و انگار کوچه و خیابان ها هم همپای بچه ها بغض داشتند.

کریم با موتور سیکلتش آمد عباسه. خیس خیس شده بود. چشمش که به بچه ها افتاد، بلافاصله رفت و شیلنگ آب را باز کرد و شروع کرد به آب پاشی خیابان. حالا باران بی امان می بارید و کریم هم شلینگ را گرفته بود و می گفت: باید این خیابون خوب شسته بشه! »

با این کارش نگهبان زد زیر خنده و بچه ها یکی یکی آمدند بیرون و کم کم لبخند بین بچه ها منتشر شد.

جایی که کریم بود، طراوت جریان داشت. نمی گذاشت کسی زانوی غم بغل کند.

 

حرفه ای

در فوتبال که لنگه نداشت و عضو تیم ملی بود. اما اهل تنیس روی میز و والیبال هم بود. والیبالش هم عین فوتبالش حرف نداشت. توی پادگان دوکوهه که با بچه ها والیبال بازی می کرد، رجز هایی برای تیم حریف می خواند به این مضمون که محکم باشید که ما آمدیم! رجز هایی که شور می ریخت بین بازی و  هیجان بازی را مضاعف می کرد. معروف بود که تیمی که کریم در آن بازی کند، حریف ندارد. حالا فوتبال باشد یا والیبال.  مهر برنده شدن را زده بودند توی پیشانی تیمش. برای همین بود که بچه ها سر و دست می شکستند برای اینکه بیفتند توی تیم کریم .

 

نشاط آفرین

اکثر اوقات مسئول بدنسازی و تمرینات ورزشی گروهان بود. تجربه اش در ورزش را آورده بود توی میدان نبرد و بچه ها را هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روحی آماده می کرد. کارش را خوب بلد بود. نرمش های دقیق و حساب شده و اصولی او ، آمادگی جسمانی بچه ها را بالا می برد و روحیه پر از نشاط و لبخندآفرینی اش ، روحیه ها را شاداب می کرد. کریم بهترین مربی بود.

پایان قسمت دوم

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا