خاطره شهدا
موضوعات داغ

باید بدون جلیل برمی گشتیم

روایت آخرین لحظات دیدار شهید جلیل نوری دزفولی در عملیات بدر

باید بدون جلیل برمی گشتیم

روایت آخرین لحظات دیدار شهید جلیل نوری دزفولی در عملیات بدر

 این خاطرات برای اولین بار منتشر می شود

در عملیات بدر،  شبی که بچه های گردان بلال به دنبال تک سنگین دشمن روی بچه های گروهان فتح، روی پد نینوا جمع شده بودند  تا بعد از سه شب و سه روز نبرد سنگین نفسی تازه کنند ، بنا شد گردان عمار و گروهان قائم گردان بلال روبروی پد مسلم، یعنی تقاطع جاده شنی و خاکریزی که تا دجله میرفت عمل کنند.

 خسته بودیم و از رمق افتاده که شنیدیم بچه های گردان عمار آمده اند و دارند از پد نینوا به ستون یک عبور می‌کنند تا عملیات کنند. سریع آمدیم تا رفقای عماری مان را  ببینیم و بدرقه کنیم.

در این میان چشمم افتاد به جلیل. او از رفقای دوره ی کودکی تا جوانی ام بود. او هم مرا دید و چند لحظه ای همدیگر را در آغوش گرفتیم و خوش و بشی کردیم با هم. مثل همیشه آرام بود و مهربان و متین. فرصت کم بود. بلافاصله خداحافظی کردیم و جلیل خودش را رساند به ستون!  نگاهش کردم تا جایی که دیگر تصویرش در افق نگاهم  محو شد.

راوی: ناصر قمر

 

 

جلیل روی خاکریز بود و داشت آر پی جی اش را تمیز می کرد. همینکه چشمم به او افتاد،  مثل همیشه برای نشاط بچه‌ها با لحنی دوستانه و شوخ طبعانه در حالی که در حال عبور از کنار سنگرش بودم ، صدا زدم : « چیکار می‌کنی جلیل؟؟ »

سرش را بلند کرد و لبخندی زد و با صدایی بلند پاسخ داد که « دارم آر پی جی ام  را تمیز می کنم!»

صدایش توی گوشم بود و نیم نگاهی می دیدمش! داد زد : « نمی آی سنگر ما ؟! »

گفتم: « بله! میام! با حسن انبری میام! چای ات رو آماده کن ، با حسن میایم بخوریم!»

با صدایی که خنده درونش مستتر بود گفت: «چایش با ما قندش با شما!»

و من درحالی که داشتم از سنگر جلیل دورتر و دورتر می شدم ، فریاد زدم: « تو که خودت قندی . . . .»

خندید! من هم خندیدم و دستمان را برای هم آوردیم بالا. . .

عملیات بقدری سریع و غافلگیر کننده اعلام شد،  که فرصتی نشد من و حسن برویم پیش جلیل و مهمان چای تازه دمش شویم!

عملیات را با هر فراز و نشیبی بود انجام دادیم.  موفق شدیم حتی جاده خندق را هر چند با دادن شهید و زخمی زیاد بگیریم و بر آن مسلط شویم. آن شب گردان عمار غوغا کرد و حماسه ها در تاریخ ثبت کرد  و گروهان ابوالفضلش مثل سایر  گروهان ها، پهلوانانه و جان بر کف و قهرمان گونه جنگیدند.

در این بین اما دستور عقب نشینی صادر شد. شاکی شدم و توپیدم به حسن: « پس چرا عقب نشینی …؟»

حسن گفت: «چاره ای نیست! دستور فرماندهی است و نیروهای پشتیبانی به ما نخواهند پیوست!»

چاره ای نبود. باید اطاعت می کردیم. حسن انبری دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: «تو بچه ها رو ببر عقب! یه تعداد از بچه ها افتادن تو محاصره! باید برم و برشون گردونم عقب! باید برم کمک بچه ها!»

گفتم: «تو خودت بچه ها رو ببر عقب! من میرم سراغ بچه های توی محاصره و میارمشون! »

حسن زیر بار نمی رفت. یکی من می گفتم و یکی حسن و بالاخره توانستنم راضی اش کنم. تعدادی از بچه ها را با خودم همراه کردم و رفتم توی حلقه ی محاصره. حدود سی نفر از بچه ها مردانه می جنگیدند و مقاومت می کردند. خودمان را که بهشان رساندیم، پرسیدم: چه خبر از بچه ها؟ کیا هستن؟ کیا نیستن؟

گفتند: «شیش نفر از بچه ها زخمی شدن و افتادن سمت تانک های عراقی!»

اسامی را که گفتند، ناگهان شنیدن نام جلیل دلم را لرزاند. یاد آن لبخند اخرش افتادم و صدایش در گوشم می پیچید:

«چای اش از ما و قندش از شما . . . »

و حالا تلخی این اتفاق داشت کامم را به هم می ریخت. کاش می شد جلیل را برگرداند تا شیرینی برگشتنش ، به دلمان می نشست.

چندین بار تلاش کردیم برای آوردن بچه ها! اما نشد که نشد! پیکر آنها را طعمه و تله کرده بودند برای سایر بچه ها! هیچ راهی برای آوردنشان نمانده بود و حلقه محاصره هم تنگ و تنگ تر می شد.

چاره ای نمانده بود. باید برمی گشتیم و خودمان را از این محاصره لعنتی رها می کردیم.  ماندن در آن منطقه و در آن لحظات حساس سوختن فرصت بود و دادن شهدای بیشتر. باید بدون جلیل و جلیل های دیگری که پیکرشان بین گرگ های بعثی بود ، بر می گشتیم! سخت بود. اینکه آدم پاره تنش را، دوستش را، رفیقش را ، برادرش را رها کند و برگردد، کار ساده ای نیست! درد سراپای وجود آدم را می گیرد. بغض و گریه و حسرت آدم را آب می کند، اما وقتی هیچ راهی باقی نمانده باشد، باید پا را گذاشت روی دل ، ختی اگر هزینه اش حسرتی چند ده ساله باشد.

از آن محاصره ی وحشتناک به هر ترتیب بود خودمان را رها کردیم و برگشتیم عقب. اما حال و روزی برایمان نمانده بود. اینکه مجبور شده بودیم بهترین رفقایمان را لابلای تانک های عراقی و در زمین دشمن جا بگذاریم و برگردیم،  تمام وجودمان را شرمندگی محض فراگرفته بود و هیچ چیزی آراممان نمی کرد، بجز یاد خدا و امید به اینکه دوباره منطقه را خواهیم گرفت و بچه ها را به عقب انتقال خواهیم داد.

اما دیگر هیچ وقت تقدیر اجازه نداد برویم سراغ بچه ها و جلیل برای همیشه در آن منطقه جاویدالاثر شد.

راوی: فریدون معینی زاده

 

‫۲ دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا