خاطره شهدا

چهل سال است برنگشته است ( آخرین قسمت )

روایت هایی از شهید جاویدالاثر محمد روغن چراغی

چهل سال است برنگشته است ( آخرین قسمت )

روایت هایی از شهید جاویدالاثر محمد روغن چراغی

 

عملیات والفجرمقدماتی تمام شده بود، اما خبری از محمد نبود. امیر که آمد خانه بلافاصله رفتم سراغش و با التهابی که داشتم پرسیدم: «امیر! خوبی؟! سالمی؟! طوریت که نشده؟!» برخلاف همیشه به سختی لبخند زد و گفت: «می­بینی که! خدارو شکر سالمم!» گفتم: «محمد! چه خبر از محمد؟!» سرش را انداخته بود پایین. ناراحتی را می­توانستم در قیافه­اش حس کنم، اما حرفی نزد. گفتم: «علی خیلی بهانه­اش رو می­گیره!» گفت: «منطقه­ای که من بودم، با جایی که محمد بوده خیلی فاصله داره! ان­شاءالله خبری گرفتم، بهت می­گم! نگران نباش! بچه­ها اون­جا کارِشون زیاده!»

دلم آشوب بود. مثل سیر و سرکه می­جوشید. گفتم: «تو خودت محمد رو با چشمات دیدی؟!» گفت: «خواهرم! گفتمت که! منطقه­ای که اونا مستقر هستن، خیلی جلوتر از ماست. وسیله­ نبود که بخوام برم سراغش! از بچه­ها که سراغش رو گرفتم، گفتن حالش خوبه! آخه اونجا کارش خیلی مهمه و کار داره! ممکنه فعلاً نتونه بیاد! تو آروم باش! ان­شاءالله خبری گرفتم، بلافاصله بهت می­گم. چند تا از بچه­ها می­خواستن برگردن عقب، منم اومدم که این نی­نی کوچولو رو ببینم!» امین پسر دومم تازه به دنیا آمده بود. امیر بغلش کرد و ناز و نوازشش کرد و بوسید و با این­که سعی می­کرد خیلی معمولی رفتار کند، کمی برافروخته و نگران به نظر می­رسید.

به قدری صبورانه و با آرامش حرف ­زد که اندکی آرام شدم و دیگر چیزی نپرسیدم. قدری ماند و گفت: «کاری نداری برات انجام بدم؟! می­خوام برگردم منطقه!» گفتم: «نه! فقط یه خبری از محمد برام بگیر! علی خیلی اذیته! صدای زنگ در که بلند میشه بلافاصله از جا می­پره و می­گه بابا! مریض شده طفلی!»

امیر سکوت معناداری کرد و خیلی مظلومانه سرش را انداخت پایین و گفت: «باشه! من میرم دنبال بابای علی آقا!» علی کوچولوی یک­سال و نیمه، پیچیده بود به پر و پای امیر و گریه می­کرد. امیر خیلی سعی کرد با حرف زدن و نوازش کردن آرامش کند. امیر حال غریبی داشت. حس کردم بین رفتن و ماندن مردد است. ماندن پیش علی برای آرام کردنش و رفتن دنبال محمد و سراغ گرفتن از او. بالاخره علی آرام شد و امیر گفت: «دیگه من برم!» گفتم: «منم دیگه از الان منتظر خبرتم! اگه هم دیدیش بهش بگو حتماً بیاد یه سر بزنه خونه و دوباره برگرده!» امیر راه افتاد و من دوباره بلند صدایش زدم و گفتم: «امیر! من و علی منتظرتیم!»

چند روزی از رفتن امیر گذشت، اما خبری نشد! هر کدام از بچه­های رزمنده را که می­دیدم سراغ محمد را می­گرفتم، اما هیچ کس خبری نداشت تا این­که یک شب دایی محمود( شهید محمود دوستانی دزفولی)  آمد خانه­مان. کنجی نشست و نگاهش را دوخت به من. من هم نگاهش می­کردم. بعد از سلام و احوال­پرسی هنوز حرفی نزده بودیم. نه من نه دایی محمود. فقط سکوت بود و سکوت.

سکوت را شکستم و گفتم: «چرا این­قدر ساکتی؟! بگو ببینم محمد کجاست؟ چی شده؟ اگه اتفاقی افتاده خب به منم بگین!»

او هم مثل امیر سرش را انداخت پایین و گفت: «راستش نمی­دونم! آخه من و محمد با هم نبودیم! وقت نکردم سراغی ازش بگیرم!» این طرز حرف زدن محمود و شباهتش با حرف­های امیر، دلم را لرزاند. گفتم: «تو الان از جبهه برگشتی! خط مقدم هم بودی! از همه چی هم خبر داری! من نمی­تونم این حرفت رو باور کنم که ازش خبر نداری! حتماً یه چیزی شده و نمی­خوای بگی؟!»

گفت: «فردا صبح میرم منطقه و پیگیر میشم ببینم محمد کجاست؟!» این را گفت و رفت، اما من شک کردم به رفتار دایی محمود. انگار می­خواست چیزی بگوید، اما نگفت.

فردا صبح، دایی محمود به پدرم گفته بود که محمد در عملیات مفقودالاثر شده است و هیچ خبری از او نیست. از دو حال خارج نیست. یا اسیر شده و یا شهید! و از آن روز به بعد بود که خانواده­ی ما داغ سومین جوان را هم به دوش صبر گذاشت. هنوز یک سال از شهادت برادرم حسین و دایی علی ام نگذشته بود که والفجر مقدماتی «محمد» را هم از ما گرفت.

راوی: همسر شهید

خواب دیدم که با تعدادی از دوستانش آمدند خانه. دامادم، محمد، هم با آن­ها بود. آمدند داخل اتاق و چند دقیقه­ای نشستند و هنگامی که خواستند بروند، حسین را صدا زدم و گفتم: «حسین! مادر! مگه نمی­مونی؟!» گفت: «نه! اومدم محمد رو تحویلتون بدم و برم! بچه­ها منتظرن! باید سریع برم!»

خب محمد، شوهر خواهر حسین، مفقودالاثر بود. همزمان با این خواب خبر تأیید شهادت محمد را بهمان دادند. به­گمانم حسین هم آمده بود تا در مراسم محمد، سهمی داشته باشد.

راوی: مادر شهیدان ناجی

 

 

مادرم مي دانم تو در سوگم گريه خواهي كرد ، به تو حق مي دهم، اما مادر! به خدا سوگند منِ بي ارزش، لايق گريه و اشک ريختن تو نيستم ، مادر براي امام حسين (ع)گريه كن ، من حقير، گريه ندارم !

ما آمديم در جبهه ی حق عليه كفار كه با شما، اي حسين شهيد، و با ياران تو و پيروان تو  قيام كنيم. ما آمديم كه دين خدا را ياري كنيم ، ما آمديم كه جواب تاريخي « آيا كسي هست مرا ياري كند » حسین را لبيک گوئيم.

شهید محمد روغن چراغی

 

 

فراز هایی از وصیت‌نامه پاسدار شهید محمد روغن چراغی

ولایت فقیه را که تداوم راه انبیاء است و خون بهای همه شهیدان اسلام است، با کمال رغبت و جدیت حافظ و پاسدار باشید و همیشه گوش بفرمان رهبری امام باشید و از فرمان او سرباز نزنید.

 نفس اماره را بشناسید و با آن دائم در مبارزه باشید و همیشه مواظب باشید که اعمال شما را ضایع نکند و در نتیجه شما را جهنمی کند.

با گلوله‌هایم انتقام خون برادرم حسین ناجی و علی دوستانی را که حق بزرگی بر ما دارند و دیگر شهیدان را از مستکبران خواهیم گرفت.  

حتما مرا با لباس خون‌آلود در کفنم بگذارید که میخواهم با این حال به دیدار خدا بروم، شاید مورد لطف و رحمتش قرار گیرم. مرا در شهید آباد نزدیک حسین ناجی و علی دوستانی بخاک بسپارید. میخواهم نزدیک دوستان و برادرانم باشم.

 

شهید محمد روغن چراغی ، متولد ۱۳۳۴ ، درمورخ ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۱ و در عملیات والفجر مقدماتی جاویدالاثر شد و پیکر پاک و مطهرش همچنان مهمان رمل های گرم فکه است. مزار یادبود این شهید والامقام در گلزار شهدای شهیدآباد شهرستان دزفول، زیارتگاه عاشقان است.

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا