خاطره شهدا
موضوعات داغ

میم مثل مادر

روایت هایی از بانوی شهید صدیقه رزاق پناه

بالانویس:

در ایام سالروز شهدای حله ، که چهارم آذرماه ۱۳۹۵ در مسیر بازگشت از سفر اربعین طی یک عملیات انتحاری  به شهادت رسیدند جا دارد از این شهدای عزیز و آسمانی یادی کنیم. از شهید اکرم شکیبایی ، شهید محمد نوری منش و مادر ارجمندش شهید صدیقه رزاق پناه.

دو هفته پیش بود که وصیتنامه این شهید را منتشر کردم و همین شد باب خیری که با خانواده ی ایشان آشنا شوم و خاطراتی را از این بانوی آسمانی منتشر کنم. خواستم روایت ها را در چند قسمت منتشر کنم، اما تصمیمم عوض شد. بگذارید تمام روایت ها را یکجا مرور کنید.

میم مثل مادر

روایت هایی از بانوی شهید صدیقه رزاق پناه

به همراه تصاویری منتشر نشده از این شهید و از محل وقوع حادثه

 

آن پدر و مادر آسمانی

مادرمان زن باتقوایی بود و اهل ایمان. عفاف و حجاب و حیا و دینداری از اولویت های زیستنش بود و زندگی پدرمان هم حول محور دین و شریعت می چرخید. تقوایش مثال زدنی بود. یاد ندارم یک نماز مغرب و عشا یا ظهر و عصرش را در خانه خوانده باشد. نماز صبح پدرمان گاهی قریب به دو ساعت و نیم طول می کشید. از اذان صبح تا یک ساعت و نیم بعد از طلوع آفتاب هنوز روی سجاده بود و مناجات می کرد.

حرفش ، عملش ، بازارش ، . .  همه و همه بر اساس قوانین و قواعد اسلام بود. محمود، صدیقه، من و سایر خواهر و بردارها روی سفره چنین پدری و در دامان چنان مادری بزرگ شدیم.

راوی: برادر شهید

 

مبارزه

قبل از انقلاب پا به پای برادرمان محمود می دوید و فعالیت می کرد. روز و شب نمی شناختند این خواهر و برادر و از جانشان مایه می گذاشتند. برادرم محمود طلبه بود و راهش را در آن لباس مقدس انتخاب کرده بود و یک جورهایی شده بود الگوی خواهرم.

راوی: برادر شهید

شهید محمود رزاق پناه

نماز شب های محمود

محمود برادرم بسیار اهل مطالعه بود. در دوران قبل از پیروزی انقلاب بسیار جریان ساز بود و گروه های انقلابی دور و برش را مدیریت می کرد و خط می داد.

محمود نماز شب هایش را روی پشت بام خانه می خواند. ازخوف خدا چنان گریه می کرد که علاوه بر ما، همسایگان هم از خواب بیدار می شدند و او برای اینکه مزاحمتی برای دیگران نداشته باشد، با دوچرخه می رفت بیرون شهر و در خلوت و سکوت بیرون شهر نماز شبش را می خواند.

صدیقه، خواهرم در کلاس معرفت محمود، معرفت و محبت آموخت و خدا را در سایه آموزه های محمود لمس کرد.

راوی: برادر شهید

 

سفیر حجاب

دوران نوجوانی اش بیشتر تحت تأثیر و تعلیم برادرمان محمود بود. همانند او به شدت اهل مطالعه بود و کتاب های مختلف مذهبی و اعتقادی مثل کتب شهید مطهری و دکتر شریعتی و . . . را مرور می کرد. همین مطالعات از او یک مربی ساخته بود برای دوستان و اطرافیانش و ثمره مطالعات و مباحثاتش را می برد و برای دوستانش در دبیرستان مطرح می کرد. سفیری شده بود برای دعوت دوستانش به سمت اسلام و رعایت مبانی و موازین اسلامی و خصوصاً حجاب. حجابی که حرف زدن از آن و دفاع از آن خود نوعی مبارزه بود. این ماجراها همزمان شده بود با اوج گیری انقلاب اسلامی.

راوی: برادر شهید

 

شجاع و استوار

در اولین تظاهرات ها حضور داشت. بدون ذره ای ترس از آن همه تهدید کلامی و عملی. هرکس بازداشت می شد سر وکارش با ساواک بود و حضور در تظاهرات ها هم مواجهه مستقیم بود با گلوله های ارتشی ها! اما او شجاع و استوار قدم در راه مبارزه گذاشته بود.

راوی: برادر شهید

شهید صدیقه رزاق پناه

اعتصاب

دبیرستان که بود، برنامه ای برای صف صبحگاهی شان ابلاغ شده بود که به نام ورزش ، چیزی شبیه به رقص انجام می شد. با گروهی که راه انداخته بود و جمعی که با خود همراه کرده بود، در این برنامه شرکت نمی کردند و در مقابل تهدیدات مدیر و مسئولان مدرسه هم ایستاده بودند.

علاوه بر شرکت نکردن، دیگران را هم از شرکت در این برنامه ی دیکته شده و هدفمند منع می کردند. کار کم کم به جایی رسید که کل مدرسه را به اعتصاب کشاندند و تعطیل کردند.

راوی: برادر شهید

 

معلمم بود

بیشتر از اینکه خواهرم باشد ، معلمم بود. در همه زمینه ها خصوصاً مسائل دینی و تربیتی. وقتی برای اولین بار نماز را به من آموخت، نماز شب را هم یادم داد. من هشت سال بیشتر نداشتم و او حدوداً هفده ساله بود. در همان سن و سال، نماز شب می خواند. مرا هم نیمه شب ها برای نماز شب بیدار می کرد.

راوی: خواهر شهید

 

ادای تکلیف

در هر دوره و زمانی تکلیفش را خوب می شناخت و عمل می کرد. در گرماگرم جریانات انقلاب ، شبانه روزش را گذاشت برای مبارزه، تبلیغ و جریان سازی، اما اوایل پیروزی انقلاب که ازدواج کرد ، سبک زندگی اش تغییر کرد. فعالیت های اجتماعی اش را کمتر کرد و دل بست به تربیت فرزندانش. به خوبی تشخیص داده بود حالا باید در این مسیر ادای تکلیف کند.

راوی: برادر شهید

 

سکوت

بیشتر با عمل درس زیستن را بهمان یاد می داد تا حرف زدن. ما گاهی از سکوت مادر هم می آموختیم!  گاهی در سکوتش حرف های زیادی بود که چراغ راهمان می شد. سکوتش هم معلم ما بود.

راوی: دختر شهید

 

فقط برای خدا

گاهی اوقات پیش می آمد که بین دوستان و آشنایان و اطرافیان افرادی پیدا می شد که مادرم ازشان دلخور می شد. حتی گاهی دلشکسته. اما او هیچگاه در پاسخ چنین رفتارهایی مقابله به مثل نمی کرد. به مناسبت هایی هدیه ای تهیه می کرد و می رفت خانه کسی که از او دلخور بود.

وقتی با اعتراض ما مواجه می شد ،  می گفت: «نباید جواب بدی را با بدی داد! هنر این است که بتوانی جواب کسانی را که دلت را شکسته اند، با خوبی بدهی! من این کار را صرفاً برای خدا انجام می دهم.! من این قدم را فقط برای خدا بر می دارم»

راوی: دختر شهید

حرف بیهوده

به غیبت می گفت: «حرف بیهوده» . اگر با خواهرها دورهم بودیم و حرف ها به جایی کشیده می شد، که نباید؛ صدای مادرم از توی آشپزخانه بلند می شد که حرف بیهوده بس است. این حرف ها را تمام کنید که کار زیاد روی سرمان ریخته. می آمد و آن دورهمی چند نفره خواهرانه را به هم می ریخت.!

راوی: دختر شهید

 

تواضع

تواضع مادرم مثال زدنی بود. شبی روی موضوعی با هم گفتگو می کردیم که من دلخور شدم. موضوع خیلی جدی نبود. یک مسئله ساده و معمولی. اما آن شب با ناراحتی از مادرم جدا شدم.

فردا به ظهر نکشیده خودش تماس گرفت و عذرخواهی کرد. دوست داشتم زمین دهن باز کند و مرا ببلعد که چرا کاری کردم که مادر چنین واکنشی نشان دهد. اما مرامش همین بود. در رفع کدورت ها همیشه پیش قدم بود.

راوی: دختر شهید

 

شهادت لیاقت می خواهد

توی آشپزخانه مشغول آشپزی بود. کنجی نشستم و شروع کردم به حرف زدن تا شاید بتوانم تصمیمش را برای کربلا رفتن تغییر بدهم. سال گذشته با هر تلاشی بود، نگذاشته بودیم برود، امسال هم داشتم دلایلی را برایش لیست می کردم که شاید نظرش عوض شود.

داشتم در خصوص خطرات و حضور داعش و تهدیدهایش حرف می زدم. اینکه باید به فکر ما هم باشد و اگر خدایی نکرده بلایی سرش بیاید ، ما بدون حضور و وجود او چه باید بکنیم؟

حرفم را برید و دستش را به نشانه ی تأکید تکان داد: «ببین دخترم! شهادت لیاقت می خواهد!»

چاره ای جز سکوت نبود. او تصمیمش را گرفته بود برای رفتن! و با این حرف ها نظرش عوض نمی شد.

راوی: دختر شهید

 

پیاده خواهم رفت

به او گفته بودند امسال داعش بدجوری تهدید کرده است که به جان زوار اربعین خواهد افتاد. گفته بود: « اربعین فرصتی برای نمایش اقتدار شیعه و مقدمه ی ظهور حضرت موعود است. امسال حتی اگر از آسمان  داعش ببارد، من این مسیر را پیاده خواهم رفت. اربعین را باید زنده نگه داشت و کسی نباید از این تهدید ها و کشته شدن ها ترس داشته باشد »

راوی: برادر شهید

آن ندای درون

چند روز قبل از عزیمتش برای سفر اربعین با من تماس گرفت و استخاره خواست. استخاره کردم؛ نتیجه اش خوب بود. فردای همان روز دوباره تماس گرفت و مجدداً استخاره کرد. این بار هم پاسخ خوب بود اما گفتم هر نیتی داری ، قدری سختی و مشقت هم دارد. سپس قدری با هم گفتگو کردیم. حرف های خودمانی و خواهر برادری.

چند دقیقه ای با هم همکلام شدیم و زمانی که مکالمه تمام شد، حسی غریب سرتا سر وجودم را گرفت. حسی که به من می گفت این آخرین گفتگوی من با خواهرم است. آنقدر این ندای درونی ام قوی بود که یقین کردم این آخرین بار بود که صدایش را می شنوم. حالا این ندا و این یقین درونی از کجا سرچشمه می گرفت را نمی دانم ، اما طوری بود که چندقدم برداشتم و خواستم که ماجرا را با همسرم مطرح کنم و بگویم: «خواهرم رفت و برنخواهد گشت»، اما باز ندایی درونی از این کار منصرفم کرد. این موضوع را همچنان سربسته و رازگونه پیش خودم نگه داشتم.

راوی: برادر شهید

 

لیاقت

مهرماه ۱۳۶۲ که محمود به شهادت رسید،  من لیاقت شهادت را در وجود صدیقه هم می دیدم، اما همیشه دوست داشتم زنده باشم و ببینم عاقبت او چگونه می شود؟

شهادت محمود برایم سخت نبود، چون لیاقتش را داشت و من هر لحظه آماده ی شنیدن خبر پروازش بودم. شهادت صدیقه هم برایم همان حس و حال و هوا را داشت. می دانستم روزی به محمود خواهد رسید.

راوی: برادر شهید

 

ثانیه های آسمانی

زمان پروازش از بهترین ساعاتی بود که خداوند برای ساکنان زمین قرار داده است. عصر پنجشنبه و بعد از اینکه از دیدار یار برمی گشت. بعد از طی مسیر نجف تا کربلا با پای پیاده. بعد از زیارتی دلنشین در اربعین حسینی و مگر زمانی خوش ثانیه تر از این دقایق شیرین برای پرواز سراغ داریم؟

محمود برادرم هم صبح جمعه ای در حین وضو گرفتن به شهادت رسید. او هم در یکی از بهترین ساعات و دقیق پر باز کرد برای اوج گرفتن.

راوی: برادر شهید

وصیتنامه

از بین ۶۳ شهید ایرانی حادثه حله ، تنها شهیدی که پیش از رفتن به سفر وصیت نامه نوشته بود، مادرم بود. آن هم وصیتی به سبک و سیاق وصیت های شهدای جنگ تحمیلی، پر از توصیه ها و سفارشات معنوی.

پس از شهادت مادرم، زمانی که لابلای وسایلش دنبال کفن می گشتیم، در اوج حیرت و ناباوری وصیت نامه اش را پیدا کردیم. دهم ماه صفر یعنی سه روز قبل از سفرش نوشته بود. بیست و چهارم صفر هم که به شهادت رسید. انگار کاملاً آگاه بود که سفری دراز در پیش دارد.

راوی: پسر شهید

 

آن جمله ی خط خورده

خواهرم می گفت من برگ پیش نویس وصیت نامه ی مادرم را هم پیدا کرده ام. یک جمله هست که در پیش نویس وصیتش نوشته و خط زده است و در نسخه نهایی وصیت نامه اش نیاورده است و آن جمله این است:

«راه من و توصیه و وصیت من ، همان نحوه ی زندگی من است»

ظاهراً اخلاص و تواضعش اجازه نداده بود، زندگی خودش را به عنوان الگو و اسوه معرفی کند.

راوی: پسر شهید

متن وصیتنامه با دستخط شهید رزاق پناه

عامل

 وصیت نامه اش ، مروری بود بر سبک زندگی و زمانه ی خودش. آنچه را که زیسته بود، نوشته بود. آنچه را نوشته بود که یک عمر عمل کرده بود.  آنچه را به دیگران توصیه کرده بود که با ذره ذره وجودش ادراک کرده بود. وصیت نامه اش در حقیقت کتاب زندگی اش بود. کتاب زیستنش و رمز پرگشودنش.

راوی: برادر شهید

 

آن نیم تنه ی سوخته

پیکرش را که آوردند چیزی قابل شناسایی نبود. صلی الله علیک یا اباعبدالله. یک نیم تنه ی بدون سر و دست سوخته! همین! اما چشمم که به آن نیم تنه ی سوخته افتاد، جز عظمت ندیدم. حس غریبی بود. عظمتی که من در آن بدن پاره پاره دیدم، از عظمت و بزرگی پیکر پدر و مادرم بیشتر بود. عظمتی که آن نیمه تنه ی سوخته داشت، از جاذبه و عظمت پیکر زخم خورده برادر شهیدم بیشتر بود. چقدر آن نیم تنه ی سوخته، در نگاه من باعظمت جلوه می کرد.

راوی: برادر شهید

بهترین هدیه

یکی از مشکلاتمان همیشه این بود که برای مناسبت های مختلف مثل روز مادر چه هدیه ای به مادر بدهیم؟ اهل مادیات نبود. هدیه های مادی را نمی پسندید! پیدا کردن هدیه ای که به دلش بنشیند کار سختی بود. همین بود که گاهی هدیه های روز مادر ما می شد یک جلد قرآن یا یک سفر مشهد یا . . . .

شاید خدا هم می دانست که مادرم به هدیه های دنیایی دلخوش نیست، برای همین بود که بهترین هدیه را گذاشت توی دامنش! شهادت!

راوی: دختر شهید

 

تصاویری دیده نشده از محل وقوع حادثه تروریستی حله:

 

 

 

 

 

شهید صدیقه رزاق پناه متولد ۱۳۴۰ به همراه فرزندش محمد نوری منش در حال برگشت از سفرزیارتی اربعین در حادثه تروریستی انفجار اتوبوس در حله عراق در مورخ ۴ آذرماه ۱۳۹۵ به شهادت رسید و مزار مطهر این مادر و پسر شهید در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است

 

 

نوشته های مشابه

‫۱۰ دیدگاه ها

    1. سلام. خوشا به سعادتشان

      زمانی که خواندن این روایت را شروع کردم اصلا تصور نمیکردم در پایان، اشک در چشمانم جمع شود!

      یا حسین شهید

  1. بسیار لذت بردم از مطالب این شرح حال و چقدر افسوس که ما نمی‌توانیم به آنها برسیم..
    الهی که چقدر پرستیدنی هستی
    روحشان شاد و راهشان پر رهرو

    1. البته بدانید که می توان به این آدم ها رسید، همانطور که آنها به دیگر شهدا رسیدند. لکن اراده ای باید . . .

  2. من که این خاطرات و زندگی نامه رو با اشک مطالعه کردم که فکر میکنم این حس خوب از خلوص این شهیده ی والا مقام هست.
    ان شاالله که بتونیم زندگی شهدا رو سر لوحه ی زیست خود قرار دهیم.

    1. سلام و عرض ادب
      واقعا کار ارزشمندی دارید انجام میدید خدا خیرتان بدهد
      شنیدن این خاطرات بسیار پربار و شنیدنی است.
      اجرتون با سیدالشهداء(ع)

  3. من که این خاطرات و زندگی نامه رو با اشک مطالعه کردم که فکر میکنم این حس خوب از خلوص این شهیده ی والا مقام هست.
    ان شاالله که بتونیم زندگی شهدا رو سر لوحه ی زیست خود قرار دهیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا