بالانویس :
در برنامه یادواره سیزده شهیدمسجدمان، قبل از اینکه از حاج صادق آهنگران دعوت کنم تا مجلس را به صوت آسمانی اش معطر کند، دلنوشته ای در خصوص ایشان خواندم . دلنوشته ای که سالها بود می خواستم واژه به واژه اش را روزی به حاج صادق بگویم و حاج صادق هم مثل همیشه در نهایت خضوع سرش را انداخته بود پایین و گوش می داد و پس از مراسم هم در نهایت تواضع و فروتنی رو کرد به من و گفت: «امام فرمودند: عیب عمر طولانی این است که آدم باید داغ عزیزانش را ببیند» و گفت : «این متن را برایم بفرست» و قول دادم که به او برسانمش.
داستان این دلنوشته به گوش برخی دوستان رسید و تعدادی از من خواستند تا این دلنوشته را بخوانند. با آگاهی کامل از شکسته نفسی ها و تواضع حاج صادق، به خاطر ارادتی که به ایشان دارم ، هم متن دلنوشته و هم فایل صوتی اش را منتشر می کنم.
حاج صادق بیا . . .
دلنوشته ای در وصف حاج صادق آهنگران
چهار پنج ساله است که خواندن را شروع می کند. همه به مادرش می گویند پسرت روزی روضه خوان خوبی می شود و شاید آن روز مادر گمان نمی کرد پسرش چه تقدیر شگرفی در دنیای مداحی و روضه خوانی خواهد داشت.
شش ساله است که معلم صدایش می زند که «صادق بیا» و شروع می کند به خواندن توی کلاس. تمام زندگی اش شده است خواندن. دل نمی کند از خواندن.
ده یازده ساله که می شود، می شود مداح هیات علی اصغر و تاسوعا و عاشورایشان را راه می اندازد.
حضور استادی چون حاج حسین آل مبارک سبب خیر می شود برایش و هر آنگاه که به دزفول می آید ، این در و آن در می زند برای دیدن مداحان دزفولی.
کلاس هشتم دبیرستان آن روز که برای تولد شاه دارند می برندشان مراسم توی استادیوم ، توی راه شروع می کند به خواندن : «زیر خنجر گفته شاه تشنه لب ، تشنه ام تشنه » و بقیه سینه میزنند و همین باعث می شود که مدیر بیاید و بخواباند توی گوشش.
کم کم دوستی با حسین آغاز می شود. حسین علم الهدی را می گویم. همانکه پیکر صدپاره اش سال هاست میهمان هویزه است و به همراه حسین می افتد توی جریانات انقلاب.
حتی سربازیش که در شکاربانی مریوان است را برای هیات شیعه های مریوان می خواند.
از آن روز که در بحبوحه انقلاب «کتان باف» اولین شهید انقلاب اهواز کنارش تیر می خورد و آسمانی می شود، تقدیر غریب صادق کم کمک آغاز می شود.
صادق قرار است با آسمانی های زیادی باشد و خود در نهایت آسمانی بودن، آسمانی نشود و این خود تقدیر سنگینی است و شانه های صبر سترگی را می خواهد.
با تشکیل سپاه و سبزپوش شدن صادق، کلاس هایی را که حسین برگزار می کند هم می شود، حسینه برای خواندن های صادق و از آن روز که به اصرار شهید حکیم روضه خواندن را علاوه بر نوحه خواندن شروع می کند، خودش نمی داند که این آوای محزون قرار است واسطه اتصال خیلی از آسمانی ها شود ، اما او قرار است خود فعلا مهمان زمین باشد.
جنگ که آغاز می شود، تقدیر صادق پیچیده و پیچیده تر می شود. آشنایی با حبیب الله معلمی و همان نوحه ی «ای شهیدان به خون غلطان خوزستان درود» که بیادماندنی ترین خاطره صادق همان روزی است که پس از دعای توسل نوحه را می خواند و سی چهل نفری که بعدها همه شان کبوتر می شوند الا چهار نفر، ساعت ها زار می زنند و همین نوحه می شود بابی برای گشوده شدن پای صادق در جماران.
صادق آهنگری از همان روزهاست که تبدیل می شود به «صادق آهنگران».
مداحی که امام چندبار برایش پیام می فرستد که به او بگویید حماسی بخواند. خصوص آنگاه که صادق برای شهدای مظلوم موشکباران های دزفول نوحه می خواند که : «ای عزیزان بار دیگر شد بپا غوغای محشر یک طرف افتاده طفلی یک طرف افتاده مادر»
و امام پیام می فرستد که بگویید حماسی بخواند.
و صادق می خواند.
صادق هشت سال را در گوشه گوشه جبهه های نبرد سر می کند و نوحه می خواند و مرثیه ثرایی می کند.
همه اینها را گفتم تا برسم به تقدیر کسی که سال هاست «حاج صادق» صدایش می کنند.
خیلی فکر کرده ام.
اینکه چقدر سخت است یک نفر روز به روز که می گذرد رفیقی را از دست بدهد و با داغ رفیق و درد جاماندن که سر کند ، هیچ، باید برایش بخواند.
از آن روزی که حسین علم الهدی کبوتر می شود تا روزی که در مکه خبر جهان آرا و بقیه را به او می دهند و او باید صبور باشد و تسلیم.
در خلوت های خودم زیاد به حاج صادق اندیشیده ام و رمز و رازی که در تقدیر اوست.
اینکه هر بار تلفن زنگ بخورد و بگویند« حاج صادق بیا».
و پشت این دعوت خبر پر زدن کبوتری باشد.
از آن روز که خبر می دهند پیر و مرادت رفت، همان که به فرمانش بارها و بارها حماسی خواند، اینبار باید حاج صادق برای او مرثیه بخواند و مگر این داغ به مرثیه خواندن سبک می شود که مرثیه آب برآتش که نمی شود هیچ ، داغ را شعله ورتر می کند.
و صادق باید بخواند:
«چهره نیلی کن ای صبح صادق ، ناله کن با گلوی شقایق»
حاج صادق باید بخواند از دردهای جاماندن، از قافله ای که رفت و قافله سالاری که به قافله پیوست.
حاج صادق باید بخواند:
«سبکبالان خرامیدند و رفتند مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظه ای تمکین نکردند ترحم بر من مسکین نکردند»
حاج صادق باید بخواند:
«شیعه یعنی یک بیابان بی کسی غربت صدساله بی دلواپسی»
حاج صادق باید بخواند:
«سرزمین نینوا یادش بخیر کربلای جبهه ها یادش بخیر
سنگر خوب و قشنگی داشتیم روی دوش خود تفنگی داشتیم
جنگ ما را لایق خود کرده بود جبهه ما را عاشق خود کرده بود.»
حاج صادق هر بار باید بخواند و در این میان هر بار کبوتری پر بکشد و صدای تلفن و یک پیام که «حاج صادق بیا».
و هر بار که بگویند بیا، دل هری بریزد پایین که باز هم کسی از معبر شهادت رد شده است.
یک بار برای آوینی ، یک بار برای صیاد ، برای احمد کاظمی ، برای شوشتری ، برای تهرانی مقدم ، برای سوداگر و برای تمام آنها که از معبر تنگ شهادت عبور می کنند در روزگاری که دروازه شهادت معبری تنگ است.
و حاج صادق باید بخواند.
و این وسط نمی دانم کسی به فکر خود حاج صادق هم هست؟
کسی به این فکر کرده است که یک آدم چقدر باید دل داشته باشد که سال های سال هر بار یکی از رفیقانش برود و تقدیر او علاوه بر« ماندن »، «خواندن» باشد.
حاج صادق!
اینبار هم که حاج حسن تماس گرفت و گفت« حاج صادق بیا» ، به خاطر خودتان بود. خواستیم کلکسیون خواندن هایتان را کامل کنیم.
دکتر سنگری جایی می گفت : مقام برخی شهدا از امام زاده ها هم بیشتر است.
خواستیم بیایید تا این سیزده امام زاده ما را زیارت کنی.
امام زاده های مسجد ما حاجت می دهند.
گفتیم امشب شما هم باشی.
ما که خیلی هامان از این بچه ها حاجت گرفته ایم.
گفتیم شما هم باشی تا در کنار هم و لابلای مرثیه سرایی ات حاجت بطلبیم و گاه دعاخواندنت آمین بگوییم
می دانی چرا؟
چون می دانیم صدای آمین هایی که بلند می شود از تعداد این جمعیت به تعداد سیزده نفر بیشتر.
شاید به امین آنها که در لابلای آمین ما گم می شود، باران بگیرد.
باران نور
همان نوری که منتظرش هستیم.
حاج صادق
دعوتت کردیم و گفتیم «حاج صادق بیا».
امشب اینجا مهمانی غریبی است.
گفتیم شما هم باشی.
پس حتما لابلای دعاهایت ، برای این بر و بچه هایی که روزهاست زحمت می کشند دعا کنید.
این بچه ها روزگاری را که شما تجربه کرده اید تجربه نکرده اند
اما به سربازی در رکاب یار امید دارند.
اصلا شاید تقدیر زیبای شما هم در رکاب همان آقا رقم بخورد.
پس «حاج صادق بیا».
همه منتظرند
«حاج صادق بیا»