یادهای ماندگار

علیرضای سوم همان علیرضای اول است که برگشته است

روایت سه علیرضا

بالانویس :

داستان سه علیرضا را برایتان نوشته ام. اگر وقت ندارید فقط روایت علیرضای سوم را بخوانید.

 

علیرضای سوم همان علیرضای اول است که برگشته است

 

علیرضای اول :

شهید علیرضا موجودی

نوزدهم آبان ماه سال ۶۰ صدای چندگلوله توپ زمین را به لرزش در می آورد. «علیرضا» علی­رغم اصرارهای مکرر مادر پله های شوادون را دوتا یکی می­کند و می دود سمت کوچه. هنوز پای علیرضا به کوچه نرسیده است که صدای مهیب گلوله ای دیگر همه جا را غرق دود و سیاهی می کند.

گلوله دقیق خورده است روبروی درب حیاط. مردم می آیند کمک، تا اهل خانه را از شوادون بیاورند بیرون.

از دود و خاک و غبار، چشم، چشم را نمی بیند.توی کوچه چند نفر افتاده اند روی زمین. یکی­شان علیرضاست که لبخند به لب افتاده است کنار خیابان. سرش را که بلند می کنند، پشت سر و کمرش را بوسه باران ترکش می بینند. آنطرف­تر فروزان(دختر عموی علیرضا) غرق خون افتاده است و مادرش دارد با شیون روده هایش را با دست میریزد توی شکمش. فرزانه (دخترعموی دیگر علیرضا) یک ترکش بزرگ خورده است توی کمرش.

و فردا دو تابوت روی شانه های شهر می رود سمت شهیدآباد. یکی شان «شهید علیرضا موجودی» و دیگری «شهیده فروزان موجودی» است و فرزانه می ماند با زخمی که هنوز گاهی جایش می سوزد.

 

علیرضای دوم :

بهمن ماه سال ۶۰. تقریبا سه ماه بعد از شهادت «علیرضا». زهرا (خواهر علیرضا) فرزندش به دنیا می آید. پسر است. مادربزرگ اصرار دارد که باید نامش را بگذارند«علیرضا». اما زهرا قبول نمی کند. از همه اصرار و از زهرا انکار. به هر ترتیب نامش را می گذارند «علی» تا هم مادربزرگ آرام بگیرد و هم زهرا با صداکردن پسر کوچکش یاد برادر نیفتد. اما زهرا تا سه چهار سالگی پسرش، هیچگاه فرزند را به اسم صدا نمی زند.

داغ برادر بدجوری زهرا را هم سوزانده است.

علیرضای دوم حکایت خاصی ندارد. تمام این پست را نوشتم تا برسم به علیرضای سوم.

 

علیرضای سوم:

مرداد ماه سال ۸۵ . خداوند به محمدرضا( برادر شهید علیرضا) پسری عنایت می کند و او نام برادر شهیدش را روی پسر می گذارد.

علیرضا موجودی (علیرضای سوم) قهرمان داستان

و این علیرضای سوم پسر دایی کوچک و دوست داشتنی من است که عجیب دوستش دارم و مرا «داداش» صدا می زند. همیشه وقتی درآغوشش می گیرم، احساس می کنم دایی شهیدم را که هیچگاه ندیدم در آغوش گرفته ام. خیلی ها از این شدت علاقه من به علیرضا متعجبند، چون دلیلش را نمی دانند.

علیرضا امسال رفته است کلاس اول. اما حرکاتی از او دیده ام که علاقه ام را به او بیشتر و بیشتر می کندو این همه مقدمه نوشتم تا از علیرضا برایتان بگویم.

همین چند روز پیش بود که آمد خانه مان و اصرار پشت اصرار که کامپیوتر را برایش روشن کنم. با خودم گفتم باز هم می خواهد «انگری برد» بازی کند. سیستم را روشن کردم.

گفت : «گوشی رو هم بده بهم».

فیش گوشی را زدم به سیستم و گذاشت روی گوشش و مثل همیشه گفت : «داداش تو دیگه برو».

رفتم و نشستم پای تلویزیون. چند دقیقه گذشت. یک نگاه کردم دیدم علیرضا مات صفحه است و رنگش سرخ شده. احساس کردم بغض کرده و دارد خفه می شود. متوجه من نبود.

سریع رفتم کنارش که دیدم فیلم مقاله خواندم را در یادواره شهید بیدخ گذاشته است و دارد نگاه می کند. در این فیلم من دلنوشته ای راکه برای شهید حسین بیدخ نوشته ام ، دارم با آهنگ دکلمه می کنم.

تعجب کردم که علیرضا مثل همیشه بازی نمی کند.

برگشت سمت من و گفت : «داداش! دوستت مرده ؟»

بدنم یخ زد و شروع کرد به لرزیدن. از این سوال بی مقدمه اش شوکه شدم.

گفتم: «کی گفته؟»

با همان لحن شیرین بچه گانه اش گفت : «این سخنرانی رو برا دوستت خوندی؟»

دیگر من هم بغض کرده بودم.

گفتم «نمرده داداشم . . .، شهید شده»

گفت: «داداش . . .! خیلی دوسش داشتی ؟»

گفتم : «آره، خیلی»

گفت: «دلت براش تنگ شده؟»

با چشمانی که اشک درشان حلقه زده بود، متعجبانه گفتم : «آره، خیلی»

و موج سوالات علیرضا شروع شد.

– کی شهید شده؟

* توی جنگ

– کی شهیدش کرده ؟

* آدمای بد.

– با چی؟

* با تفنگ .

– تفنگ چطوری ؟

و . . . .

گفتم « علیرضا . . . داداشم . . . این فیلمو از کجا پیدا کردی ؟»

گفت : من همیشه اینو نگا می کنم.

تعجبم بیشتر شد که او هر بار پشت کامپیوتر من نشسته است ، رفته است سراغ این فیلم و بازی بهانه ای بوده است که برود این فیلم را ببیند.

و درآخر با بغض حرفی زد که تمام وجودم گر گرفت :

«داداش . . . این حرفا که سخنرانی می کنی خیلی قشنگن . . .»

و من دیگر نتوانستم جلو اشک هایم را بگیرم.

سرش را گذاشتم توی بغلم تا نبیند دارم گریه می کنم.

اما فهمید و بلافاصله فیلم را قطع کرد.

گفت : داداش . . . اصلاً من میخوام «انگری برد» بازی کنم . . .

ولش کردم کنار کامپیوتر و آمدم گوشه ای نشستم.

متعجب از اینکه بچه هفت ساله چطور با دکلمه ای در ارتباط با شهدا که کلماتی نه چندان ساده هم دارد ارتباط می گیرد و درک می کند.

شهید را می فهمد. دوست داشتن را . غم را . بغض را ، دلتنگی را . . . و چگونگی پیچاندن مرا.

ازآن روز به بعد هر بار علیرضا را بغل می کنم ، ناخودآگاه بغضم می گیرد و طنین آن حرفش می پیچد توی گوشم. «داداش . .  این حرفا که سخنرانی می کنی خیلی قشنگن»

و صدالبته نباید فراموش کرد که این از برکات شهداست که هفت ساله ها هم می توانند درکشان کنند و بشناسندشان.

خداوند این علیرضا را به خانواده ببخشد و در پناه خودش حفظش کند.

راستی چند روز پیش معلمشان به هر کدام از شاگردان یک شکلات می دهد و می گوید :

«بروید و جایی که هیچکس شما را نبیند این شکلات را بخورید.»

همه شکلات را می خورند الا علیرضا که با گریه می آید سمت خانم.

«خانم اجازه! هرجا رفتم دیدم خدا داره نگام می کنه. . .  خب من چطوری شکلات رو بخورم»

خانم معلم همپای علیرضا بغض می کند و در آغوشش میگیرد و یک شکلات دیگر به او می دهد و می گوید :«این شکلات رو بخور»

 

علیرضا وقتی گوشی مرا می گیرد بلافاصله می رود توی گالری و نوحه گوش می دهد. گاهی اوقات وقتی تلویزیون نوحه پخش می کند و یا روضه ، علیرضا زار زار گریه می کند.

این روزها هم مدام می رود سمت کلیپ« مرگ بر آمریکا» و «گزینه های روزی میز »حامد زمانی و با او زمزمه می کند و می گوید : «داداش من این سرودا را خیلی دوس دارم»

علیرضا خصوصیات عجیب و غریب دیگری هم دارد که به همان که گفتم بسنده می کنم. همه اینها را نوشتم تا فقط یک جمله بگویم :

 

من حس می کنم، علیرضای سوم، یک جورهایی همان علیرضای اول است که دوباره برگشته است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا