معرفی اسوه‌ها

عطر خوش اولین دیدار

گزارش اولین دیدار وبلاگ نویسان دزفول با قهرمانان جانباز

بالانویس :

پیرو طرحی که در پست قبلی الف دزفول مطرح کردم، گفتم برای اجرای طرح دیدار دوستان وبلاگ نویس با جانبازان، دوستان را دورهم جمع کنم و از نظراتشان استفاده کنم تا کار پخته تر و سنجیده تر شود. اعتقاد دارم اگر کاری را دیرتر شروع کنم ولی کم نقص تر باشد بهتر است.

گفتم یک تیر و دو نشان باشد. جلسه را گذاشتیم خانه دلاورمرد قهرمان حاج امیر ابراهیمیان. جانباز شیمیایی که خودش وبلاگ بهداری لشکر هفت را می نویسد. هم با حاج امیر دیداری تازه کنیم و هم طرح دیدار را بررسی کنیم.

 

 

عطر خوش اولین دیدار

 

 

ست دوم بازی والیبال ایران و آلمان بود که راه افتادم سمت خانه حاج علیرضا بی­باک. معمولاً وقت شناسم. رسیدم درب خانه حاج علیرضا که محمد زنگ زد و گفت نمی رسد بیاید. کمی اعصابم به هم ریخت. گوشی را قطع کردم.حاج علیرضا آمد دم در. همدیگر را در آغوش گرفتیم و سوار شدیم.

بین راه کمی در مورد برنامه با حاجی حرف زدیم. رسیدیم در خانه هادی اسدمسجدی. کمی معطل کرد تا بیاید. از آن طرف آقای مقامیان تماس گرفت و گفت که  درب مسجد منتظر است.

هادی که آمد رفتیم درب مسجد نجفیه و با آقای مقامیان راه افتادیم.

با آنکه جمع هشت ، نه نفره ای بیشتر نبودیم، هماهنگ کردن برنامه خودش کمی دردسر داشت و برای من که یک جورهایی بانی برنامه بودم کمی استرس زا بود.

رسیدیم در خانه حاج امیر.

محمد کوره پز هم رسید. ماشین سید عزیز پژوهیده را که دیدم در خانه حاج امیر، کمی آرام شدم. سید همیشه برایم مایه آرامش است. هم حضورش ، هم لحن کلامش و حتی کامنت هایی که برایم می گذارد توی الف دزفول.

در زدیم و رفتیم داخل.

دیدن حاج امیر ، با همان لبخند همیشگی و برق نگاهش باعث شد اصلاً متوجه عظیم سرتیپی و حاج محمد حسین درچین و سیدعزیز که زودتر از ما رسیده بودند، نشوم.

انگار سال ها باشد حاج امیر را ندیده باشم ، در آغوش گرمش آرام گرفتم و چهره اش را بوسیدم.

بعد رفتم سمت سید و بقیه دوستان.

نشستیم دورهم.

اولین چیزی که توجه مرا جلب کرد، کپسول اکسیژن حاج امیر بود که در کنار تلویزیون تمام قد ایستاده بود.  ابزار و آلات تنفس حاج امیر ، گویا بخشی از دکوراسیون اتاقی بود که در و دیوارش مزین بود به انواع تابلوهای آیات و روایات و احادیث.

 

 

مات چهره حاج امیر شده بودم. دوست داشتم فقط نگاهش کنم. حتی اگر ساکت باشد. خیلی وقت بود دوست داشتم بروم و سر بزنم به حاجی که به هر ترتیب نمی شد.

اغراق نمی کنم، اما بعضی آدم ها را دوست داری فقط به چهره شان نگاه کنی. حتی اگر ساکت باشند.  خضریان هم برایم همچین حسی بوجود می آورد.هرجایی می بینمش دوست دارم فقط نگاهش کنم.

مات چهره حاج امیر از سید عزیز اجازه گرفتم و حرف و بحث را شروع کردیم. البته این وسط حاج امیر زحمت کشیده بود و از ما پذیرایی کرد.

بحث را طرح کردم و از دوستان خواستم که برای شروع و اجرای برنامه دیدار وبلاگ نویسان با جانبازان هرگونه طرح و نظر و پیشنهادی را که دارند، مطرح کنند.

حرف ها و پیشنهاد ها ، یک ساعتی طول کشید. این وسط از خود حاج امیر هم بهره بردیم و من این وسط داشتم طرح و نظر دوستان را می نوشتم و محمد کوره پز هم تمام برنامه را فیلمبرداری کردو عکس گرفت.

بنده خدا خودش توی هیچ کدام از عکس ها نیفتاد و این را من امروز که خواستم عکس ها را گلچین کنم فهمیدم.

دوستان نظرات متعددی داشتند.

 همه طرح را طرح خوب و بابرکتی دانستند ، لکن برای بهتر اجرا شدنش خواستار یک برنامه ریزی دقیق شدند و اینکه لیستی از جانبازان با مشخص بودن وضعیت جسمی و درصد و نوع جانبازی تهیه و اولویت بندی هایی صورت گیرد. نیز اینکه از جوانان بیشتردر این برنامه استفاده شود و نیز اهداف برنامه مشخص باشد. تعداد افراد شرکت کننده متعادل باشد و انواع نظراتی که ثبت و ضبط گردید و مقرر شد که ان شاء الله در دومین جلسه­ی هماهنگی ، بیشتر و ریزبینانه ترمورد بررسی و اعلام نظر دوستان قرار گیرد.

بحث پیرامون برنامه دیدار با جانبازان سرافراز که به پایان رسید ، حاج امیر ما را مهمان چند خاطره زیبا و دلنشین کرد که حداقل  جنس و نوع خاطرات برای من کم نظیر و بهتر است بگویم بی نظیر بود.

اگر شما هم لحظاتی را کنار حاجی باشید، با تمام وجود درک خواهید کرد که دل کندن از حاج امیر سخت است. لکن تقریبا یک ساعت و نیم بود که مهمان حاجی بودیم و ساعت از دوازده شب هم گذشته بود.

صلواتی فرستادیم و از حاج امیر اجازه مرخصی خواستیم.

حاج امیر با همان لبخند و برقی که در نگاهش بود تا دم در هم بدرقه مان کرد.

برایش آرزوی سلامتی کردم و از خدا خواستم که حاجی را به حق این شب ها و روزها سرحال و سلامت نگه دارد، تا در رکاب یار هم سربازی کند.

ذهنم درگیر طرح ها و پیشنهادهای دوستان بود. کار بزرگی شروع شده بود و باید به بهترین وجه پیش می رفت.

توی دلم از خدا می خواستم دست تنهایمان نگذارد. 

برمی گشتم سمت خانه ، درحالی که ذهنم هنوز درگیر کاری بود که شروع کرده بودیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا