بالانویس۱:
نام مقدس عباس جلائی همیشه برایم ابهت، گیرایی، جذابیت و کششی خاص داشته است. اما چرا تا حالا سراغش نرفته بودم را نمی دانم. حالا عروج پدرش باعث شد بروم سراغش، اما عجیب بود که حتی به یک عکس پرسنلی هم از او نرسیدم.
بالانویس۲:
خدا در شب میلاد امام عصر(عج)، حاج مصطفی را رساند تا نمی از دریای شخصیت عباس را برایم روایت کند. اما هنوز حس می کردم یک چیزی کم است. امروز که خواستم حرف های حاج مصطفی را روی کاغذ بیاورم ، با خودم گفتم یک بار دیگر تلاش کنم تا شاید از عباس رد و نشانی پیدا کنم. عجیب بود که عباس را در خاطرات یک طلبه ی زنجانی پیدا کردم. او حالا استاد دانشگاه علوم پزشکی زنجان بود.
بالانویس۳:
و حالا عباس را در تلفیق توصیف یک رزمنده ی دزفولی و یک رزمنده زنجانی مرور کنید.
آن طلبه لاغر اندام
روایت هایی کوتاه از طلبه و فرمانده شهید عباس جلائی
گوهر ارزشمند
قد بلند بود و لاغر اندام. خونسرد و آرام اما پر از تلاطم های عاشقانه. پرورش یافته جلسات قرائت قرآن مسجد امام حسن عسکری(ع) و از بچه های ناب ذخیره سپاه و حالا تصور کن کسی که پایه ثابت این دو نهاد مقدس؛ یعنی «مسجد» و «سپاه» باشد، چه گوهر ارزشمندی خواهد بود.
استعداد نظامی
عباس از همان روزهای اول جنگ پایش به میدان های نبرد باز شده بود. آقای چاییده، همان روزهای قبل از فتح المبین، توانایی مدیریتی و استعداد نظامی عباس را تشخیص داده بود و همین بود که انگشت گذاشته بود روی عباس برای فرماندهی گروهان. در حالی که او فقط ۱۷ سال داشت. هر چند تعدد نیروهای خلاق و ممتاز باعث شد که علیرغم میل باطنی اش، او را فرمانده دسته قرار دهد و عباس هم بدون اینکه با این تصمیم به او بر بخورد، خاضعانه پذیرفت و اعتراضی به این تقلیل رتبه ی فرماندهی نداشت.
رو به رشد
عباس با اینکه هم در مدیریت تشکیلاتی و فرماندهی و مشاوره نظامی رشد کرده بود و می توانست در لباس سپاه نیرویی کم نظیر و اثرگذار باشد، اما احساس نیازی او را به سمت طلبه شدن کشید. این راه را هم با تفکر و اندیشه و با علم به استعدادهای درونی اش انتخاب کرده بود. همین بود که در طلبه بودن هم رشد کرد. رشدی سریع و نمایی و در آن مسیر هم اوج گرفت.
حالا عباس در دو جبهه می جنگید، یکی در لباس خاکی تکلیف در جبهه های نبرد تا جایی که در کربلای ۴ مشاور حاج عظیم محمدی زاده ، فرمانده محور عملیات شد و شد دست راست حاج عظیم و یکی در کسوت یک طلبه ی بیدار و بصیر و با معرفت و انقلابی.
نفوذ
حوالی سال ۶۵ بود که رفتم قم و سری بزنم به عباس. رفتیم و نشستیم کنارش توی همان حجره ی کوچکی که با وجود عباس به اندازه بهشت وسعت داشت.
از هر دری حرف زدیم تا اینکه عباس شروع کرد به گفتن یکی از دغدغه هایش. می گفت: «در حوزه طلبه هایی هستند که یقین دارم کمونیست هستند. اهل نماز و روزه نیستند. اینها آمده اند تا در بطن حوزه نفوذ کنند. من این نفوذ و حضور حساب شده اینها را حس می کنم. چندین بار هم با مدیران حوزه مطرح کرده ام. اینها فقط یک هدف دارند و آن هم ولایت فقیه است. اینها فقط برای ضربه زدن به جایگاه و شخص ولایت فقیه ورود کرده اند»
عباس در همان مقطع بحث نفوذ را تشخیص داده بود. موضوعی که کمتر طلبه ای توانسته بود کشف کند و افشا کند و این از بصیرت بالای عباس بود.
شهید عباس جلائی – سمت چپ
آن طلبه لاغر اندام
تابستان ۶۳ طلبه ی لاغر اندامی به نام عباس(محمد) جلائی اهل دزفول ، از قم به مشهد آمد و با اجازه ی مسئولان مربوطه ، در مدرسه ی «امام موسی بن جعفر (ع)» اسکان یافت. عباس در اکثر عملیات هایی که تا آن موقع انجام شده بود شرکت کرده بود و من این را از خاطرات متعددی که برایمان تعریف می کرد، متوجه شدم. معلوم بود خاک جبهه خورده است و اهل فن! کسی که علاوه بر میدان درس و مباحثه، میدان نبرد را هم به خوبی می شناخت.
هم اتاقی
یک ماه از حضور عباس در مدرسه ی ما نگذاشته بود که مسئولین مدرسه دستور تخلیه ی مدرسه را – به بهانه ی تعمیر- صادر کردند تا هر کسی را می خواهند اخراج کنند! و… در این فاصله ما به مدت بیش از یک ماه که -ماه رمضان هم بود- در مدرسه ی «حاج آقا سید عباس سیدان» اسکان پیدا کرده و با عباس جلائی هم اتاق شدیم. «احد ملکی» و «شهید حسن تبریزی» هم با ما بودند.
ریا نمی شود
عباس همه ی آداب اخلاقی را در طلبگی و معاشرت رعایت می کرد. در طول یک ماه من از او توصیه های مفیدی دریافت کردم. یکی از اصرار هایش به من این بود که «خاطرات جنگ را بنویس . نترس، ریا نمی شود!» با اصرار او من در همان مدرسه، خاطرات عملیات خیبررا نوشتم که همان دفترموجود است.
همه کاره های هیچ کاره
یکی دیگر از تذکراتی که معمولاً عباس به مسئولین مدرسه موسی بن جعفر(ع)می داد ، این بود که این قدر برنامه های حاشیه ای برای طلاب طراحی نکنید. شما با این برنامه ها، طلاب را با همه ی فنون و مهارت ها –به جز طلبگی- آشنا می کنید! و اینطور که پیش می رود این طلاب در آینده همه کاره ی هیچکاره خواهند شد!
اسمش را دوست نداشت
عباس می گفت: «من از مصداق عباس خوشم می آید، ولی از معنای آن خوشم نمی آید. چون به معنی«عبوس» است. او به همین خاطر دوست داشت او را به نام «محمد» صدا کنیم. و من هم او را به نام «محمد عباس» صدا می کردم و به شوخی می گفتم: «الجمع مهما امکن اولی من الترک»! اما عباس نتنها عبوس نبود، بلکه بسیار خوشرو و با حوصله بود و در طول مدتی که هم اتاق بودیم حتی یکبار عصبانی نشد.
شهید عباس جلائی – نفر دوم از راست
اگر زنده ماندم . . .
عباس همیشه می گفت: «تصمیم دارم به یاری خدا در همه ی عملیات های آینده نیز شرکت کنم و احتمال می دهم بالاخره شهید شوم؛ ولی تا زمانی که در این دنیا هستم باید شبانه روز تلاش کنم و درس بخوانم. یک وقت دیدی جنگ تمام شد و زنده ماندم!
فان الذکری تنفع المومنین
تذکراتی را که به دوستان می داد واقعاً خالصانه و از روی احساس تکلیف بود و از هیچ تذکری دریغ نمی ورزید. جالب آن بود که در تذکراتش نهایت تلاش را می کرد که کسی را از خود نرنجاند و مثل بعضی ها نبود که رنجش دیگران برایش مهم نباشد. یک روز به نحوه ی نماز خواندن بنده خدایی ایراد گرفت و خطاب به او گفت: «شما چرا موقع رکوع کردن یک قدم جلوتر می گذارید و موقع سجده کردن یک قدم عقب تر می آیید؟» آن بنده خدا پاسخ داد: «رکوع مانند دستبوسی است که لازم است آدم پا پیش بگذارد و سجده مانند پابوسی است که آدم باید یک قدم عقب بیاید تا بتواند پای طرف مقابل را ببوسد!»
عباس باشنیدن این استدلال خیلی تعجب کرده و آن را رد کرد؛ ولی آن بنده خدا توجهی نکرد تا اینکه عباس عمداً همین سؤال را به هنگام نماز جماعت از مرحوم آیت الله جعفری کاشمری پرسید و ایشان گفتند: «این بدعت است» و ان بنده خدا قانع شد.
فرمانده ای که نشناختم
عباس در قم در مدرسه ی آیت الله گلپایگانی واقع در ۴۵ متری مدرس ساکن بود و من تابستان ۶۴ در آن مدرسه به دیدارش رفتم. حجره ی عجیبی داشت راهش از پشت بام مدرسه بود! در یک نیمروز تابستان هندوانه ای خوردیم و دوساعت گپی زدیم و برای آخرین بار از او خداحافظی کردم. بعد ها شنیدم که عباس جلائی به خیل عظیم شهیدان پیوسته است. چند سال بعد با استاد احمدعابدی و آقای خسروپناه ذکر خیرش رفت . هردو با عباس صمیمی بودند. استاد عابدی فرمود که در باره ی عباس مطالبی نوشته است. بعد از شهادتش ، از زبان کسانی که او را می شناختند حماسه های بلندی در باره ی عباس شنیدیم و معلوم شد که او یکی از فرماندهان لایق در آن یگان بوده است. همه او را تجسم اخلاص و شجاعت معرفی می کردند و افسوس که ما شربتی از لب لعلش نچشیدیم و قدر صحبتش نشناختیم. زمستان سال ۱۳۹۰ که به همراه خانواده ام به دزفول رفته بودم، مزار عباس را جویا شدم، ولی نیافتمش. تنها به دیدار تصویر بزرگ او که بر دیوار سپاه دزفول ترسیم شده بود، قناعت کرده و فاتحه ای نثارش کردم.
شهید عباس جلائی، متولد ۱۳۴۳ ، در مورخ ۵ اسفندماه ۱۳۶۵ و عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه به فیض شهادت نائل آمد و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.
راویان:
حاج مصطفی و سید زین العابدین صفوی