خاطره شهدا

او چهره ی برزخی پیرمرد را دیده بود

روایتی تکان دهنده از سردار شهدای اهل قلم، شهید حسین بیدخ

او چهره ی برزخی پیرمرد را دیده بود

روایتی تکان دهنده از سردار شهدای اهل قلم، شهید حسین بیدخ

آنقدر صمیمی بودیم که چنین خواسته ای از او داشته باشم. اما این را هم می دانستم که در چنین مواردی دهانش بدجوری قرص است. پاپیچش شدم. مدام می خواست از زیر خواسته ام در برود؛ فرصت خوبی بود. باید حتماً از زیر زبانش بیرون می کشیدم. اصرار از من و انکار از حسین. گفت: «اینو ازم نخواه!»

اما مگر من ول کنِ ماجرا بودم. گفتم: «باید بگی! نمیشه و نمیتونم نداره!»

کم کم داشت نرم می شد. چندباری سکوت کرد و سرش را انداخت پایین و آب دهانش را قورت داد و سیبک گلویش بالا و پایین رفت. قطره های ریز عرق را روی پیشانی اش به وضوح می دیدم. در برزخ گفتن و نگفتن بود. دوباره خواسته ام را تکرار کردم: «ببین! تویی که این همه اهل دعا و نماز و نافله و قرآن و مناجاتی؛ بالاخره باید یه چیزایی دیده باشی! باید یه حال و هوایی بهت گذشته باشه! نگو نه که قبول نمیکنم! فقط یکی! فقط یکی اش رو برام بگو!»

از حالت چشم هایش خواندم که راضی شده است به گفتن. حس قهرمان ها را داشتم که پس از یک عمر تلاش بالاخره روی سکو می روند.

حسین آرام و شمرده گفت: «فقط یه شرطی داره!»

گفتم:«چه شرطی! بگو شاید قبول کردم!»

-«تا زنده ام حق نداری برای احدی تعریف کنی!»

در نهایت شیطنت گفتم: «کار سختیه! اما باشه سعی می کنم!»

سرش را انداخت پایین و آرام شروع کرد به روایت:

برای نماز و قرآن به یکی از مساجد رفتم. نمازم را خواندم و وقتی شروع به قرآن خواندن کردم، صدای خادم مسجد درآمد.

بداخلاق بود و تند مزاج. می خواست مردم سریع بروند بیرون و درها را ببندد و برود دنبال کارش. آن روز من بد جوری محو آیات یکی از سوره های قرآن شده بودم و زیاد حواسم به دور و اطرافم نبود. صدای خادم را می شنیدم که تند و تند فحش و ناسزا می گوید و از من می خواهد که از مسجد بروم بیرون.

سرم را بلند کردم و نیم نگاهی به او انداختم. جارو توی دستش بود، اما رگباری فحش می داد و می گفت چرا مانده ای توی مسجد. سریع جمع کن و برو بیرون.

زیر لبم «استغفرالله» گفتم و دوباره نگاهم را دوختم به صفحه قرآن. با خودم گفتم: خدایا! حالا چکار کنم! قرآن خواندنم را ادامه بدهم و بی خیال این بنده خدا شوم ؟ یا اصلاً ول کنم و از مسجد بزنم بیرون.

صدای فحش و ناسزاهایش لحظه ای قطع نمی شد: فلان فلان شده! پس نه با تواَم. دپاشو برو بیرون دیگه!

جذابیت آیات مرا دنبال خودش کشید و دوباره محو قرآن شدم که دیدم صدایش مدام نزدیک و نزدیک تر می شود.

– چرا اینجا موندی؟ پاشو برو خونه تون! دیروقته  می خوایم بریم بخوابیم! و باز هم پشت سر هم مرا به فحش بست.

با اشاره به او فهماندم که حرفش را شنیده ام و الان می روم. گفتم: باشه عمو! الان میرم!

اما او همچنان توهین می کرد و به من نزدیک می شد. ناگهان . . .

حسین به اینجا که رسید دوباره مکثی کرد. سرش را انداخت پایین. انگار باز هم در دوراهی گفتن و نگفتن بود. اما تا اینجایش را گفته بود، دیگر باید تا انتهایش را تعریف می کرد.

ناگهان . . .

شهید حسین بیدخ – نشسته از راست نفر اول

چشمانم را از صفحه ی  قرآن گرفتم و سرم را بالا آوردم. با خودم گفتم نکند چیزی سمتِ من پرت کند. نگاهم که به او افتاد، وجودم گُر گرفت. دیدم آنچه را که ای کاش نمی دیدم. سر پیرمرد سر یک الاغ بود با گوش هایی دراز و آویزان. جارو دستش بود و هنوز صدای توهین ها و ناسزاهایش به گوش می رسید و داشت به من نزدیک و نزدیک تر می شد.

-پس نه با توأم . . . چرا نمی فهمی … میگم پاشو برو بیرون فلان فلان شده ….

نگاهم را به سرعت از آن تصویری که می دیدم گرفتم و انداختم روی آیات قرآن و بلاقاصله شروع کردم به استغفار کردن و مدام به خدا می گفتم: من ندیدم! من چیزی ندیدم! استغفرالله…

به سرعت قرآن را بستم و بوسیدم و بلند شدم. قرآن را روی طاقچه گذاشتم و به سرعت از کنارش رد شدم و گفتم:

-عمو ببخشید! معذرت می خوام! چشم! دارم میرم بیرون! خداحافظ! حلالم کن عمو اگر اذیتت کردم.

به سرعت از مسجد زدم بیرون و تمام راه تا خانه را برای او از خداوند طلب بخشش کردم.

حسین باز هم مکثی مرد و  نگاهش را انداخت به من که حیرت زده داشتم نگاهش می کردم.

گفت: تا مدت ها بابت این مسئله ناراحت بودم. از دست خودم.  از دست خودم عصبانی بودم. مدام با خودم می گفتم: حسین چه کردی؟ چرا باعث شدی پیرمرد دل آزرده بشه؟ این چه کاری بود که با این بنده ی خدا کردی؟ تا مدت ها خودم رو سرزنش می کردم.

همیشه به خودم می گفتم : تو باعث و بانی این اتفاق شدی. اگر همون اول به حرفش گوش می دادی این اتفاق براش نمی افتاد.

حسین چنین دلی داشت. دلی بزرگ به وسعت دریا. پیرمرد خطای بزرگی کرده بود با بد دهنی و بدزبانی اش، اما حسین خودش را باعث و بانی این اتفاق می دانست و خودش را سرزنش می کرد.

 

حسین دوباره تأکید کرد. ببین! قول دادی ها!  قرار شد تا زنده ام برا کسی این ماجرا رو تعریف نکنی!

من هنوز در حیرت رفتار حسین بودم.

 

راوی: حاج خیرعلی زمانی راد

منبع: کتاب فروردین ۶۱ نوشته نجمه فرهاد نژاد

بازنویسی خاطره: الف دزفول

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا