خاطره شهدا

بگذار تشنه شهید شوم

روایت هایی از شهید محمدرضا مجلل

بگذار تشنه شهید شوم

روایت هایی از شهید محمدرضا مجلل

پیاده نشد

متولد ۱۳۴۸ بود و از کودکی عضو بسیج نوجوانان و یک عنصر فعال جلسات قرآن مسجد امیرالمومنین(ع) دزفول بود. بنابراین پیش از اینه به جبهه بیاید با رزمندگان محشور و مانوس بود. نوجواني ۱۴ ساله بود، با جثه اي ضعيف و لاغر، اما اراده اي آهنين. او از بسيجي هاي عاشقي بود که در شهر ماندن، برايش ننگ بود و به خاطر همين، با آن سن کم، در فهرست اعزام نيرو ثبت نام کرده بود. او همراه با بسيجيان ديگر، سوار ميني بوس شد تا به نيروهاي اسلام بپيوندد. مسؤولين اعزام نيرو که براي مرتب کردن فهرست وارد ميني بوس شدند، وقتي«محمد رضا» را با آن جثه ي ضعيف ديدند، به او گفتند: «چرا سوار شده اي؟ زود باش از ميني بوس پياده شو»

او قبول نکرد و جر و بحث مي کرد. بعد از کلي جر و بحث، دست او را گرفتند تا از ميني بوس پياده کنند، ولي محمدرضا ميله ي وسط ميني بوس را گرفته بود و هر چه کردند نتوانستند او را پياده کنند. خلاصه مجبور شدند تمامي نيروهاي آن ميني بوس آن پياده کرده و سوار ماشين ديگري کنند.

 

اولین اعزام

اولین بار برای شرکت در عملیات والفجر۸، در سن شانزده سالگی به جبهه اعزام شد. ولی انرژی فوق العاده، روابط عمومی بسیار بالا، مسولیت پذیری و شوخ طبعی او چنان بود که هیچکس باور نمی کرد که مجلل رزمنده تازه واردی است که اولین نوبت حضور او در جبهه است.

در همان نیم روز اول که از تحویل نیروها به گروهان گذشت آنچنان جنب و جوشی از خود نشان داد که فرج اله پیکرستان که معمولا درخواستی برای نیروی خاصی نداشت، تقاضا کردتا مجلل برای انجام مسولیت پیک به دسته سوم ملحق شود.

 

بمب روحیه

در عملیات والفجر۸ ، بنده، عبدالمحمد مشاک، امیر ناجی، حسین بویزه و عبدالمحمد قصری زاده در یک قایق بودیم و در قایق کنار من فرج اله پیکرستان، مصطفی کمال، محمدرضا مجلل و سید مجتبی صایبی نیا.

آتشبار بی امان توپخانه ایران بر روی مواضع عراق شروع شد.

تیربارهای عراق نیز بی هدف شلیک میکردند و توپخانه و خمپاره های عراق نیز با حجم آتش زیاد پاسخ می دادند.

محشری برپا شده بود ، در آن بحبوحه محمدرضا مجلل، شیرین کاری اش گل کرده بود، پاشنه های پا را به کف قایق می زد و ادای بچه های ترسو و گریان را درآورده بطوری که خنده دیگران را باعث شود، صدا می زد: مامان!… مامان!… من مامانمو می خوام!… چرا زور دارید منو می برید عملیات!… و مصطفی کمال هم با بدنه قایق طبل گود زورخانه می زد و شعر حماسی می خواند…

من در آن لحظه ی پر هیاهو دیدم که چقدر مرگ در نظر اینان حقیر است.

 

لشکر تک نفره

وقتی روز بیست و ششم بهمن با یکی از سخت ترین پاتک های عراق در منطقه ی فاو مواجه شدیم، محمدرضا مجلل را دیدم که از خط دوم صندوق های مهمات خمپاره ۶۰ را پای قبضه می آورد، خمپاره را تنظیم می کرد، گلوله را درون لوله خمپاره می انداخت و بلافاصله خودش را به خاکریز می رساند و دیده بانی می کرد و دوباره بر می گشت خمپاره را تنظیم مجدد می کرد و همین کار را تا موقعی که پاتک سرکوب شد ادامه یافت.

 

 

بگذار تشنه شهید شوم

 شب عملیات بود. عملیات کربلای ۴. هرکس به مقتضای روحیه‌اش مشغول انجام کارهای عقب مانده‌اش بود، یکی وصیتنامه‌اش را تکمیل می‌کرد، دیگری اسلحه‌اش را تمیز می‌کرد. اون یکی هم توی اون سرمای سخت شب سوم دی سال ۱۳۶۵ جایی پیدا کرده بود برای غسل شهادت!!. عده‌ای هم توی سنگر دعای توسل برپا کرده بودند و از گناهان نکرده خود توبه می‌کردند. او با چشمهای قرمز و صورت خیس از اشک از سنگر بیرون آمد. هنوز از توی سنگر زمزمه دعای توسل به گوش می‌رسید.

به زعم خودم می‌خواستم فضا رو عوض کنم و از خودش بکشمش بیرون‌. بی مقدمه بهش گفتم: محمدرضا! توی سنگر تا دلت بخواد میوه بی صاحب ریخته روی زمین، همه هم می‌دونند که رابطه تو و میوه چقدر حسنه است!! ‌می‌خوای برم چند تا از اون پرتقال های دزفولی آب دار و شیرین برات بیارم؟ منتظر جوابش شدم، ولی نه خیر. انگار با دیوار حرف می زنم. این محمدرضا دیگه اون پسر شوخ و سرحال همیشگی نبود. با کم محلی سرش رو بالا آورد و دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: نه ممنون. میل ندارم. بعدش هم راهش را کشید و رفت.

عملیات با رمز «یا محمد رسول‌الله» شروع شده بود. او پیک گروهان بود و من بیسیم‌چی گروهان. غواص‌ها به خط دشمن زده بودند، قایق ها آماده انتقال نیروها بودند. محمدرضا باز هم مثل عملیات های قبل کار روحیه دادن به بچه ها را به عهده گرفته بود. اما در این عملیات اوضاع خیلی بر وفق مراد نبود. از حجم آتش دشمن می‌شد فهمید که از عملیات بو برده است. هنوز قایقها استارت نزده بودند که صدای چند انفجار اطراف نهر محل استقرار قایق های ما را به شدت لرزاند.

حتی چند نفر از بچه هایمان همانجا شهید و مجروح شدند. چاره‌ای نبود. غواص‌ها به ساحل دشمن رسیده بودند و موانع را برطرف و حتی تا حدودی خاکریز اول دشمن را هم در هم شکسته بودند. جانشین فرماندهی گردان بلال دزفول سیدجمشید صفویان هم با بچه های غواص بود. همه بچه ها مصمم اما مضطرب منتظر چراغ سبز غواص‌ها بودند. مشهدی عبدالحسین خضریان فرمانده گردان، از همه نگران تر. مسئولیت همه با او بود. خیلی نگران سیدجمشید بود. درگیری در ساحل دشمن خیلی شدید بود.

رزمنده ها سوار بر قایق ها ذکر بر لب در حالی که از خشم و غیرت دندانهایشان را بر هم می‌فشردند مهیای هجوم به سمت دشمن بعثی بودند. چراغ سبز غواص‌ها روشن شد و قایقها با ذکر نام پروردگار استارت زدند و شروع به حرکت در نهر کردند. قایق ما تنها قایق سکان فرمانی گردان بود. نفر سکانی یک دست به سکان و دست دیگر به پدال گاز وارد اروند شد. اروند متلاطم بود. عراق بدجور سطح آب را زیر آتش گرفته بود و بی‌محابا می‌زد. با انواع ادوات. حتی سر تفنگ چهارلول را پایین آورده بود و قایقها را نشانه می‌رفت. قایقها از مسیر منحرف می شدند و حتی به سمت خط خودی بر می‌گشتند.

من و محمدرضا که کنار سکانی نشسته بودیم مرتب او را فرمان می‌دادیم که مسیر را گم نکند. با هر مکافاتی بود رسیدیم به ساحل دشمن. بچه‌ها که منتظر این لحظه بودند مثل برق از قایق پایین پریدند و با فریاد الله‌اکبر به سمت دشمن یورش بردند. به خاطر تردد بچه‌های غواص مسیر لغزنده و گل آلود بود. چند قدمی از ساحل دور نشده بودم که احساس کردم از روی کسی رد شدم به پشت سرم که نگاه کردم آه از نهادم برخاست.

پیکر مطهر سیدجمشید صفویان بود که همان لحظه اول رسیدن بچه های غواص به ساحل دشمن شهید شده بود. جای درنگ نبود. بچه های تخریبچی معبری به عرض نیم متر را باز کرده بودند. غواص‌ها سر همان معبر ایستاده بودند و بچه ها را راهنمایی می کردند که سریعتر به سمت مواضع دشمن برسند. مأموریت ما این بود که بعد از عبور از خاکریز اول دشمن به سمت راست برویم و مواضع را پاکسازی کنیم.

همینطور که از شیب خاکریز بالا می‌رفتیم یک لحظه در جا میخکوب شدیم؛ متوجه شدیم دشمن برای استحکام مواضعش چند ردیف بلوک روی خاکریز کار گذاشته و ارتفاع خاکریز را تا حدود یک دژ بالا برده است. بعضی بچه ها که محمدرضا هم یکی از آنها بود هم به خاطر قدرت بدنی بالا و هم اینکه بارشان سبکتر بود سریع از روی آن خاکریز بلند پریدند. قبل از من حسین موتاب به خاکریز رسیده بود.

حسین تا مرا دید گفت: عبدالمحمد صبر کن قراره با بچه ها این چند ردیف بلوک را هل بدیم بندازیم پایین. پس از چند لحظه مکث و بعد از اینکه بلوکها را پایین انداختند عبور از آن خاکریز راحت تر شد. انتهای سمت راست خاکریز به سمت دشمن حدود ۷۰ تا ۸۰ درجه منحنی می شد. سر همان زاویه خاکریز یک سنگر بتنی مستحکم بود.

نگاهش که می‌کردی بجز یک سوراخ کوچک هیچ منفذی نمی‌دیدی. تیربارچی عراقی از توی همین سوراخ لول اسلحه‌اش را داده بود بیرون و وحشیانه بچه‌ها را درو می‌کرد. اصلاً انگاری وصل بود به کارخانه مهمات سازی عراق. دستش رو از روی ماشه بر نمی‌داشت و یک ریز می‌زد. به همین خاطر کسی هم نمی‌توانست نزدیکش برود و خاموشش کند. تا ما به آن نزدیکی برسیم تیربار برای لحظاتی گیر کرده بود و یکی از بچه ها رفته بود از پشت و به سرعت یک نارنجک انداخته بود توی سنگرش و خاموشش کرده بود. جنگ تن به تن بود و صحبت فرمانده و پیک و بیسیم چی و این حرفها نبود. ضمناً بی سیم هم دیگر کاربردی نداشت. همه باید اسلحه می‌گرفتند و می‌جنگیدند.

از محمدرضا خبری نداشتم یعنی توی آن موقعیت گم‌اش کرده بودم. لحظه‌ای از فکرش بیرون نمی‌امدم. به شدت مضطرب و نگران بودم. نگران خودم که نکند محمدرضا از دستم برود، توی فکر و خیال خودم بودم که هواپیمای عراقی منطقه را با منورهای خودش مثل روز روشن کرد. ناخودآگاه نگاهم به سمتی کشانده شد. سه چهارمتری خودم پیکر آغشته به خون رزمنده‌ای توجه من را جلب کرد؛ زانوهایم سست و بی رمق شد… نکند محمدرضا … با ترس و دلهره خودم را به آن رزمنده زخمی رساندم کابوسی که همیشه همراهم بود و هیچوقت دوست نداشتم تعبیر شود به واقعیت پیوسته بود. گریه‌های شب عملیات کار خودشان را کرده بود…. محمدرضا بود. از شال سبزش شناختمش.

نزدیکش که رسیدم زانوهایم سست و بی رمق شد. کنار پیکر رشیدش بر زمین افتادم. سه چهار تا گلوله تیربار سینه ستبرش را شکافته بود و لخته های خون لباس خاکی رنگش را کاملاً قرمز کرده بود. مأیوسانه صدایش کردم: محمدرضا‌! به زور سرش را برگرداند. به زحمت چشمهایش را باز کرد تا مرا دید بی رمق و بریده بریده لب‌های خشکش را تکان داد و گفت: عبدالمحمد تشنه‌ام آب داری؟ از جای گلوله‌ها چندتا چشمه خون جاری بود و خون مثل فواره از سینه اش بیرون می زد.

– محمدرضا جان عملیات خوب بوده و بچه ها مواضع را تصرف کردند.الان بچه های امدادگر میان می برنت عقب. چون زخمی شدی اصلاً آب برات خوب نیست. به خیال خودم با این حرفها می خواستم آرامش کنم. تا این حرفم را شنید باز لبش شروع به حرکت کرد و حرفی زد که آتشم زد:

بهتر… پس بذار تشنه شهید بشم… آه از نهادم برخاست. رنگ چهره‌اش زرد و زردتر می‌شد. چهره معصومش زیر نور منورها به سفیدی می زد با هر زحمتی بود پیکر نیمه جانش را کشان کشان بردم داخل سنگر. پاهایش روی زمین ساییده می شد. یک صندوق مهمات پیدا کردم و کنارش گذاشتم که زیاد تکان نخورد خیلی صحنه ی جانسوزی بود و بدترین خاطره زندگی ام. خیلی با هم بودیم. در مانورها، در منطقه، وقتی بر می گشتیم شهر. چه شیطنت‌هایی که با هم می‌کردیم و چقدر بچه‌ها از دست ما عاصی شده بودند و خلاصه چه روزها و شب‌هایی را که با هم بودیم آخرین باری که محمدرضا را دیدم حسابی توی دلم خالی شده بود.

تحمل دیدن لحظات آخر بهترین دوستم برایم غیر ممکن بود. از سنگر زدم بیرون. ولی دلم تاب نمی‌آورد. از درون آتش گرفته بودم ولی عرقی سرد بدنم را آزار می‌داد. دلم را جا گذاشته بودم توی سنگر. تاب نیاوردم و برگشتم. از او قطع امید کرده بودم ولی نمی‌خواستم باور کنم دیگر او را نخواهم دید. چشمهایم به خلاف دلم دنبال چیزی می گشت که توان دیدنش را نداشت ولی واقعیت همیشه آن چیزی نیست که ما دوست داریم. دنیا روی سرم خراب شد. چشمهای زیبا و نافذ محمدرضا باز بود و افقی را می نگریست که چشمان ما لیاقت دیدنش را نداشت… دیگر او تشنه نبود. پیشانی اش را بوسیدم.

با هر زحمتی بود زیر بغلهایش را گرفتم کشاندمش بیرون سنگر. به صورت نشسته تکیه‌اش را به درب ورودی سنگر دادم که بچه های تعاون او را ببینند و به عقب منتقل کنند. شال سبزش را گذاشتم روی صورتش تا بچه‌ها او را نبینند و روحیه‌شان خراب نشود. آخر محمدرضا منبع روحیه گروهان ما بود. همه بچه ها دوستش داشتند. در عین شوخ طبعی، حجب و حیایش زبانزد بچه ها بود.

دل کندن خیلی سخت بود ولی چاره‌ای نداشتم یعنی به معنای واقعی کلمه بی چاره شده بودم. از یک طرف محمدرضایم را از دست داده بودم و از طرفی هم نمی‌توانستم او را با خودم به عقب بیاورم، خدایا چطور به چشم های پدرش نگاه کنم؟ مثل کسی که تمام سرمایه و سود خود را یک جا می بازد در حالی که دل ازش نمی بریدم و هر از گاهی نگاهم به پشت سرم برمیگشت، ‌برگشتم لب اروند و از آنجا هم با قایق به خط خودی برگشتیم.

 

مثل قاسم

در عملیات کربلای۴ من بدلیل مجروحیت از همراهی با نیروهای گردان بلال بازماندم. در این عملیات محمدرضا مجلل به شهادت رسید. از امیر پریان که بجای من در این عملیات فرمانده گروهان قایم بود، سراغ مجلل را گرفتم؟از شجاعت، پر کاری و مفید بودنش بسیار گفت و از شهادتش…

وقتی با اصرار نحوه شهادتش را پرسیدم، گفت: شنیده ای که لحظات شهادت قاسم چه جملاتی رد و بدل شد؟ بالای سرش رسیدم، در حالیکه بشدت مجروح بود و از درد پاشنه های پایش را به زمین می سایید، ذکر خدا بر لبش بود. و من آنجا قالب تهی کردم وقتی دیدم که هیچ چاره ای ندارم و نمی توانم برایش کاری کنم.

دوازده سال بعد یعنی سال ۱۳۷۷ محمدرضا آمد ولی چه آمدنی، با یک پلاک و استخوان هایی تکیده.

 

شهید محمدرضا مجلل فرزند عبدالنبی ، متولد ۱۳۴۸ ، در مورخ ۴ دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴و در جزیره سهیل به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش ۱۳ سال بعد در مورخ ۲ اردیبهشت ماه ۱۳۷۷ کشف و به زادگاهش دزفول منتقل و در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد

 

راویان:

حاج علیرضا زمانی راد

حاج عبدالمحمد قصری

نوشته های مشابه

‫۲ دیدگاه ها

    1. سلام و سپاس از یادداشت شما
      در اسنادی که در اختیار من قرار گرفته ، اولین اعزام ایشون برای والفجر۸ بوده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا