تاریخ‌نگاریدل‌نوشته‌ها

به بابایت افتخار کن محمد امین

به بهانه ی شهادت خلبان حسین طحان نظیف

بالانویس:

تصویر محمد امین و بابای شهیدش ، این روزها بدجور مرا به هم ریخته است. نوشتم ، شاید کمی آرام شوم. اگر گرمی ِاین لبخندِ حسین طحان نظیف آتشم نزند.

 

به بابایت افتخار کن محمد امین

 

محمد امین عزیزم ، سلام

سلامم هم گرم است و هم سرد. گرمی اش مال اشک هایی است که همین ابتدای نوشتن دارد جاری می شود و سردی اش مال این انگشت های سرد که همین ابتدا لرزشش را دارم احساس می کنم.

رسم است که بعد از سلام ، بگویند : حالت چطور است؟

و اگر من نگفتم ، خرده مگیر. آخر این روزها ، حال و روزت را می دانم. می دانم این روزها حالت خوب نیست و اگر بگویم حالت چطور است سوال بیهوده ای پرسیده ام.

محمد امین جان

اینگونه که می گویند ، باید ۷ ساله باشی. بچه های ۷ ساله امروز ، با بچه های ۷ ساله دوره ما خیلی فرق دارند. فهمشان . درکشان. حرف زدنشان. هوش و ذکاوتشان. همه چیزشان فرق می کند با دوره ما.

پس نگران این نیستم که این سطرها را ندانی و نفهمی. ممکن است واژه هایش کمی کودکانه نباشد ،اما نگران این هم نیستم چون تویی که فرزند شیرمردی چون حسین هستی ، حتما بابایت از همان سال های اول ، مرد بارت آورده است. جوری بارت آورده است که مفهوم واژه های مردانه را زودتر یادبگیری. جوری بارت آورده است که کم نیاوری در برابر سختی ها. آخر خلبان ها دوست دارند پسرانشان زودتر بزرگ شوند. زودتر مرد شوند.

نمی دانم این روزها برای نبودن بابا ، چه دلیل هایی برایت آورده اند؟ شاید مثل آن روزهای حماسه و ایثار سفر را بهانه کرده باشند.  تو به سفر رفتن بابا عادت داشته ای، اما وقتی زمان بگذرد و بابا برنگردد چه ؟ لابد بازهم مثل روزهای جنگ به تو  می گویند ، بابا پیش خدا رفته است و گوشه ای از آسمان را که ستاره هایش بیشتر است نشانت می دهند.

 اما این نسخه را برای تو پیچیدن بی فایده است. تویی که عادت داشتی مدام بابا را توی آسمان ببینی و در جواب آنانکه می گفتند : بابا کجاست؟ با انگشت آسمان را نشان می دادی. هر قصه ای که برایت گفته باشند ، گمان نکنم به درد تو بخورد. با این همه شلوغی دور و برت ، اشک های پنهان و آشکار مادر ، لرزش مدام دست های مادر بزرگ و کمر از قبل خمیده تر بابابزرگ.

با این همه محبت بیش از پیشی که از این و آن می بینی . با این همه نگاه هایی که دلسوزانه به تو خیره می شوند ، حتماً تا بحال متوجه شده ای باید خبری باشد. از آن همه جمعیتی که خیلی هاشان را نمی شناختی و همه غرق اشک و آه عکس بابایت را توی دستشان داشتند.

از همان تابوت سه رنگ.

«تابوت» را نمی دانم می دانی یعنی چه یانه؟  همان جعبه سه رنگی که کلاه خلبانی بابایت رویش بود و پرچم سه رنگ دورش پیچیده بودندو مردم گلبارانش می کردند.

محمد امین

هرکس قهرمان باشد ، دور آن جعبه را برایش پرچم ایران می پیچند. بابای تو هم چون قهرمان بود ،  تابوتش را آنقدر زیبا تزئین کرده بودند. تابوت، بزرگتر که شدی بهتر می فهمی تابوت را ، و ارزش سه رنگ بودنش را. آری همان که روی دست مردم بود. همان که مردم سعی می کردند دستشان را برسانند به آن. همان که مردم دستشان را می زند به آن و می کشیدند روی صورتشان.

هر چند که بابایت ، همان موقع که پرنده اش افتاد و خودش پرنده شد ، ذره ذره وجوش ، ماند توی آسمان و شاید توی این تابوت جز لباس های سوخته اش چیزی نبود.

محمد امین

تابوت بهانه بود ، تا بدانی مردم چقدر بابایت را دوست داشتند  و اینکه بدانی ، بابایت شهید شد.اینکه برای تو از شهادت بگویند ، بعید می دانم کار سختی باشد. یقین دارم بابایت توی همان روزهای با تو بودن برایت زمزمه کرده است شهادت را.شاید در داستان های شبانه اش برایت گفته باشد. در زمزمه هایش. در لالایی خواندن هایش. بگذار واقعیت را بگویم محمد امین

بابایت شهید شده است و تو باید یک عمر به بابایت در نهایت دلتنگی و بغض ِ نبودنش ، افتخار کنی.  به قهرمانی هایش ، به شجاعت هایش ، به شاگردانی که تربیت کرد ، به تیز پروازی هایش و به پروازش . . .  به همه و همه باید افتخار کنی و سرت را بالا بگیری بدون اینکه بابا بالای سرت باشد.

محمد امین

شهادت یک باغ بزرگ است ، باغی زیبا که زیباترش وجود ندارد. باغی بزرگ توی آسمان. وخداوند تمام آدم های خوب را ، تمام آدم هایی را که دوستشان دارد، می برد توی این باغ تا کنارش باشند. آخر آدم های خوب حیف است روی زمین باشند.

یادت هست بابایت چقدر از آسمان برایت می گفت. یادت هست بابایت چقدرآسمان را دوست داشت. یادت هست بابایت می گفت توی آسمان که باشی ،زمین خیلی کوچک است. بابایت توی آسمان که می رفت ، توی آن باغ که گفتم مدام سرک می کشید.بابایت هر بار که می پرید ، بیشتر عاشق و دلبسته آن باغ می شد. دیده ای که هر بار بابا تو را برای بازی به پارک می برد ، تو بیشتر بهانه می گرفتی برای پارک رفتن.

بابا هم همینطور.

دلش بهانه گرفته بود برای رفتن به آن باغ. آخر باباها هم دل دارند محمد امین. باباها هم دوست دارند کسی آنها را ببرد به یک جای خوش آب و هوا تا کمی دلشان باز شود. بابای تو هم دلش بهانه آن باغ بزرگ را داشت. یادت هست برخی روزها چقدر بهانه می گرفتی تا بابا راضی شود تو را به گردش ببرد. بابایت هم دلش آنقدر بهانه گرفت. آنقدر در نمازهاو دعاهایش از خدا خواست، آنقدر توی آسمان که می رفت از خدا می خواست توی آن باغ بزرگ راهش دهد ، تا عاقبت راهش داد.

 محمد امین

از این به بعد به تو می گویند فرزند شهید. فرزند شهید یعنی کسی که بابایش دیگر پیشش نمی آید ، دیگر بابایش بغلش نمی کند. نمی بوسدش. برایش بستنی و شکلات نمی خرد. یعنی کسی که بابایش رفته باشد توی آن باغ بزرگ ، اما از توی آن باغ بزرگ هر روز و هر ساعت پسرش را نگاه می کند. نگاهش می کند تا ببیند کارهای خوب انجام می دهد یانه ؟ نگاهش می کند و روز به روز و ماه به ماه و سال به سال ، همراهیش می کند تا بزرگ شود. تا مرد شود. بابای تو هم چند روزی است رفته است  توی همان باغ که گفتم. نمی دانم. شاید توی خواب ، بابایت را توی همان باغ دیده باشی.

 محمد امین

دیگر آن روزهایی که بابا قبل از پرواز درآغوشت می گرفت و آن لپ های قشنگت را می بوسید ، تمام شد.

دیگر آن روزها که وقتی از پرواز با همان لباس خلبانی اش در را باز می کرد و تو می پریدی توی بغلش و او تو را و تو او را غرق بوسه می کردید ، تمام شد.دیگر باید فقط نقاشی هایت را به مادر نشان بدهی.بیست های دیکته ات را ، بیست های کارنامه ات را ، باید فقط چشم های کم فروغ مادر ببیند. می دانم محمد امین می دانم. سخت است.

از همین عکسی که بابا دستت را محکم گرفته است توی دستش ، می دانم که بین تو و بابا چه محبتی بود.این لبخند بابا، این لبخند را نگو . من که ندیده بودمش بخدا چند روزی است مات این لبخندم .تو و مادر و آنهایی که سال های سال این لبخند را دیده اید ، نمی دانم چه بر سرتان می آید.

اما محمد امین.

سرت را بالا بگیر.نمی دانم دوست داری چه کاره شوی.اما معمولا بچه های خلبان ها دوست دارند ، خلبان شوند.آخر آنقدر باباها از آسمان تعریف می کنند که بچه ها با همان عشق خلبانی بزرگ می شوند.شاید از همان لباس خلبانی کوچک که پوشیده ای ، عشقت را به خلبانی فهمیدم.

محمد امین

سختی زیاد در پیش رو داری عزیزم.خیلی زیاد.همین که این کوه لبخند را  دیگر نمی توانی ببینی ، خودش کم مصیبتی نیست.اما تو باید مقاوم باشی.حتما بابا برایت از صبر گفته است.و اگر نگفته باشد ، این سال های در پیش رو از مادر صبر را خواهی آموخت.مادرت شاید خودش را از قبل برای این روزها آماده کرده باشد.آخر کسی که همسر خلبان می شود ، می داند که پرنده که پرید ، نشستنش با خداست.همسر خلبان ، می داند که دارد با پرنده عهد می بندد و پرنده هم که دلبستگی اش به آسمان همیشه بیشتر از زمین است.امروز نپرد ، فردا می پرد.

محمد امین

سرت را بالا بگیر عزیزم .به بابایت افتخار کن.می دانی توی آن باغ بزرگ که گفتم الان چه خبر است؟تمام آدم های توی آن باغ ، بابایت را دوره کرده اند و دارند روبوسی می کنند.مثل همان ساعت که پرنده بابا نشست و حلقه گل انداختند دور گردنش ، دارند بابایت را توی آن باغ بزرگ گل باران می کنند.

محمد امین

به بابایت افتخار کن.اینکه کسی را توی این سال ها توی آن باغ راه بدهند خیلی سخت است.قبلاً هم آدم های خوب زیادتر بودند و هم آن باغ توی آسمان زیاد دور نبود و دروازه ای داشت بزرگ برای اینکه آدم های خوب از توی آن دروازه وارد شود.اما امروز هم آدم های خوب کمترند و هم راه آن باغ دورتر شده است و تازه ، همان دروازه ای که گفتم ، معبری تنگ شده است. «معبرتنگ» را از مادر بپرس ، برایت می گوید یعنی چه؟آن وقت می فهمی که بابایت چقدر هنرمند بود.شهید شدن در سال ۹۲ هنری می خواهد که هر کسی ندارد.

می دانم محمد امین.عزیز دلم.این وسط سختی هایش فقط برای تو می ماند و برای مادرت. اما بدان که تکلیفی بزرگ بر دوش توست. «تکلیف » را هم از مادر بپرس برایت می گوید.باید راه پدر را بروی محمد امین. ارزش هایی را که دوست داشت ، گرامی بدار. با خدا باش و سرباز ولایت.مثل بابایت.

کمی طاقت کن محمد امین.لباس بابا را هر روز بپوش تا روزی که اندازه ات شود.شاید هنوز اندازه ات نشده ، امام زمان بیاید.کمی طاقت کن ، محمد امین.راه پدر را برو.خلبان شو محمد امین.می دانی آن روز که امام زمان بیاید ، خیلی از شهدا هم با او می آیند.آن روز اگر بابایت بیاید و تو خلبان شده باشی ، چقدر زیبا می شود.

پدر و پسر خلبان

هر دو با هم می نشینید توی کابین و پرواز می کنید بر فراز آسمانی که زمینش پر است از عدالت.پر است از عطر ظهور.و هر دو از آن بالا دست تکان می دهید.

محمد امین

صبور باش عزیزم.به آن روز فکر کن که کنار بابا پرواز می کنی.راستی!خیلی دوست دارم تصویر لبخند تو را کنار تصویر لبخند بابا تصور کنم ، وقتی از پرنده تان پایین می آیید. حلقه های گل چقدر بهتان می آید . . . .

سرهنگ شهید خلبان حسین طحان نظیف ،از فرزندان دزفول قهرمان ،در تاریخ اول اردیبهشت ماه ۹۲  حین ماموریت هواپیمایش دچار نقص فنی می شود و در آسمان ، آسمانی می شود.

روحش شاد و یادش گرامی باد

فیلم آخرین مصاحبه با خلبان شهید حسین طحان نظیف

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا