خاطره شهدا

در نگاه اول عاشقش شدم ( قسمت اول)

روایت زندگی شهید مدافع حرم علی سعد از زبان همسرش

روایت زندگی شهید مدافع حرم علی سعد از زبان همسرش

قسمت اول

در نگاه اول عاشقش شدم

 

شهید مدافع حرم، علی سعد، سال ۱۳۹۴ در خان طومان سوریه به شهادت رسید، اما بدنش در منطقه ماند و پیکرش چهار سال بعد در فروردین سال ۹۸ توسط گروه تفحص کشف شد. بسیاری از شهدا در سخنانشان قبلا از شهادت گفته‌اند دوست دارند پیکرشان باز نگردد تا گمنام بمانند، اما اینکه از پیکر علی سعد چند استخوان برگشت، حکایت دیگری دارد که «کلثوم ناصر» یا به قول علی «کلی»، اینگونه در ادامه این مطلب ماجرایش را روایت می‌کند: 

 

*قصد ازدواج نداشتم

۱۵ خرداد سال ۶۴ در شهرستان شوش دانیال، در یک خانواده چهار نفری با دو فرزند دختر به دنیا آمدم. پدرم سلطان، مردی مذهبی و بسیار ساده و مهربان است. مشغول تحصیل در رشته مدیریت، مقطع کارشناسی بودم که اولین خواستگارم، علی سعد همراه خانواده‌اش به خانه‌مان آمد.

عروس یکی از اقوام ما، برادرزاده پدرشوهرم بود. وقتی پدر علی از او می‌خواهد دختری برای ازدواج با پسرش معرفی کند، او مرا که یک بار هم بیشتر ندیده بود، معرفی می‌کند.

وقتی مادرم اطلاع داد قرار است برایم خواستگار بیاید، مخالفت کردم؛ چون درس خواندن برایم مهم‌تر بود، قصد ازدواج نداشتم. آنقدر تحصیل را دوست داشتم که وقتی سال قبلش سفر حج قسمتم شد به خاطر اینکه از درس عقب نمانم، نرفتم. پدرم که مخالفت مرا دید، گفت: این‌ها فامیل هستند، اجازه بده پسرشان را بیاورند. شاید اصلا به درد هم نخوردید. پدرم در رودربایستی مانده و خجالت کشیده بود «نه» بیاورد.

*راستش من عاشق علی شده بودم

وقتی خانواده سعد به خواستگاری آمدند و پدرها مشغول صحبت شدند، فهمیدند با هم قوم و خویش هستند، جد من و جد علی با هم برادر بودند؛ در حالی که ما طی این سال‌ها نه رفت و آمدی داشتیم نه حتی همدیگر را می‌شناختیم. پدرشوهرم وقتی متوجه این فامیلی شد، خیلی خوشحالی کرد و گفت: هر طور شده این دختر باید عروسم شود. 

برای همین هر شرطی داشتیم، که البته شرط خاص و سختی هم نبود، پذیرفتند. خانواده علی عرب بودند و در شهرکی نزدیک دزفول ساکن بودند. برای همین برخی رسومشان با ما فرق داشت. مثلا آنها رسم داشتند پول، به عنوان مهریه تعیین کنند و ۲۰۰ هزارتومان به عنوان مهر اعلام کردند. اما پدرم به نیت سوره‌های قرآن ۱۱۴ سکه معین کرد. پدرشوهرم پذیرفت. سپس قرار شد من و علی برویم داخل اتاقی صحبت کنیم. وقتی رفتیم داخل اتاق، علی چند کاغذ از جیبش درآورد و شروع کرد سوال‌هایش را پرسید. اولین سوالش این بود که شما نماز می‌خوانید؟ بعد در مورد کتاب‌هایی که می‌خوانم، پرسید. یکی دیگر از پرسش‌هایش در این باره بود که اگر مهمان ناگهانی همراهم به خانه بیاورم، شما چه واکنشی دارید؟ سفره‌داری را خیلی دوست داشت؛ اینکه مهمان زیاد به خانه بیاید. از نماز شب پرسید، گفتم تا این سن فقط ۴ بار توفیق خواندنش را داشته‌ام.

بعد در مورد شغلش صحبت کرد. اینکه پاسدار است و ممکن است اگر لیاقت پیدا کند، روزی شهید شود. از من در مورد شهادت پرسید، گفتم تا به حال به آن فکر نکرده‌ام. ما هیچ کسی در اقواممان پاسدار نبود و با سپاه آشنا نبودیم. پرسیدم پاسدار یعنی چه؟ گفت: یعنی کارمند سپاه هستم. تاکید کرد: ساده پوش است و رسیدن به ظاهر برایش در اولویت دهم قرار دارد. در مورد ظاهر من هم گفت: دوست دارم محجبه باشی و چادر عربی بپوشی. 

احترام بین دو خانواده و رعایت ادب نسبت به پدرمادرها هم از نکاتی بود که علی روی آن تاکید کرد.

آخر صحبتش هم گفت: پیشنهاد من ۱۴ سکه برای مهریه‌ است، به نیت چهارده معصوم. اعتقاد دارم این تعداد زندگی ما را بیمه خواهد کرد. من این پیشنهادش را هم قبول کردم. راستش را بخواهید در نگاه اول عاشق علی شده بودم. محبتش به دلم نفوذ کرده بود. سادگی و صداقتش در دوره و زمانه‌ای که هر کسی به دنبال دروغگویی برای بالا بردن جایگاه خودش هست، جالب بود. اینطور آدم‌ها کمیاب هستند. شخصیت و حتی ظاهرش مرا جذب کرد. 

از او پرسیدم من آدم مادی نیستم، اما می‌خواهم بدانم چقدر حقوق می‌گیرید؟ گفت: اتفاقا همین امروز اولین حقوق رسمی به حسابم واریز شد به مبلغ ۱۸۰ هزار تومان. البته در دانشگاه امام حسین(ع) هم مترجمی زبان عربی تدریس می‌کنم که بابتش مبلغ ناچیزی به عنوان  اضافه کار می‌گیرم. 

می‌دانستم کار علی، تهران است و قرار است بعد از ازدواج آنجا ساکن شویم. برای همین از او پرسیدم با این مقدار می‌شود در شهری مثل تهران زندگی کرد؟ گفت: بله. اگر قناعت کنیم و ساده زندگی کنیم، می‌شود. از او پرسیدم همسرتان در زندگی شما چه جایگاهی دارد؟ گفت: اگر چیزهایی که می‌خواهم انجام دهد، می‌شود تاج سرم. همینطور هم بود. در طول زندگی مشترکمان جز محبت و احترام از علی ندیدم.

بعد از صحبتم با علی موضوع مهریه را به پدرم گفتم و او هم پذیرفت. پدر علی گفت: پس ۶ سکه هم من اضافه می‌کنم بشود ۲۰ سکه. 

شهید مدافع حرم علی سعد در کنار همسر و فرزندش

*ماجرای خرید حلقه ازدواج

روزی که برای گرفتن جواب آزمایش رفتیم، پدرم، علی، برادر و پدرش هم بودند. پدرشوهرم به قدری خوشحال بود که گفت: همین الان برویم حلقه بخریم. می‌گفت: تا برویم دزفول و بیاییم دیر می‌شود. ما هنوز مَحرَم هم نبودیم.

به طلافروشی رفتیم. من از خجالتم اولین انگشتر را نشان علی دادم و او گفت زیباست، همان را برداشتم. هرچند به عنوان حلقه دوست داشتم انگشتر دیگری انتخاب کنم، ولی رویم نشد. علی هم گفت: من انگشتر طلا نمی‌خواهم، همانجا انگشتر نقره‌ای انتخاب کردم که رویش نام علی حک شده بود. تا امتحان کرد داخل دستش گیر کرد. فروشنده خندید و گفت: این نشانه خوش یُمنی است.

خانواده شوهرم رسم سفره عقد نداشتند و اصلا نمی‌دانستند آرایشگاه عروس یعنی چه؟ پدر علی خیلی مومن و مهربان بود. او بازنشسته شرکت هفت تپه بود. گفت: هر کاری صلاح می‌دانید و لازم است انجام دهید، من هزینه‌اش را پرداخت می‌کنم. سه روز مانده بود به محرم و او اصرار داشت پیش از شروع این ماه عقد کنیم. همین هم شد و بهمن سال ۸۴ با علی سعد عقد کردیم. 

 *برادر دیگر همسرم شهید دفاع مقدس بود

علی در خانواده پرجمعیتی بزرگ شده بود. پدرش دو همسر داشت. از همسر اول سه پسر و دو دختر داشت که یکی از پسرها به نام صالح در دوران دفاع مقدس حین مراحل آموزشی به شهادت رسیده بود و یک دخترش هم بعد از عروسی ما از دنیا رفت. از همسر دوم هم که مادر علی بود، چهار پسر و چهار دختر داشت.

*علی از حوزه علمیه به سپاه رفت

شهید سعد پیش از اینکه وارد سپاه شود در حوزه علمیه شهرستان شوش دانیال درس می‌خواند، اما خیلی دوست داشت جذب سپاه شود. تا اینکه یکی از پسرعموهایش، حاج ناصر که الان از سرداران سپاه است، در ایام عید نوروز برای دیدن خانواده و فامیل به دزفول می‌آید. علی با او صحبت می‌کند و می‌گوید: من خیلی دوست دارم وارد سپاه شوم. حاج ناصر می‌گوید: اتفاقاً خیلی هم بهت می‌آید، می‌توانی بیایی تهران؟ آنجا پذیرش هم داریم. او می‌رود تهران و آموزش‌ها و گزینش‌ها را با موفقیت می‌گذراند و می‌تواند وارد سپاه شود.

*عروسی ساده ما

پنج ماه بعد از مراسم عقد در ۲۷ تیر سال ۸۵ یک عروسی خیلی ساده در تالار گرفتیم. ۳۵۰ نفر مهمان داشتیم، با اینکه طبق رسم ما، معمولا ۱۰۰۰ نفر به بالا باید مهمان داشته باشیم، اما چون مراسم پای خود علی بود و واقعاً توان مالی نداشت ما هم به ۳۵۰ نفر اکتفا کردیم. سپس برای شروع زندگی مشترک آمدیم تهران و در محله بلوار فردوس صادقیه یک خانه ۷۰ متری از عمویم اجاره کردیم.

شهید مدافع حرم علی سعد

*عکس العمل علی هنگام عصبانیت

شاید اینکه بین هر زن و شوهری بحث و جدل پیش بیاید و عصبانیت باشد، طبیعی به نظر برسد، اما علی هیچ‌گاه نمی‌گذاشت ناراحتی‌اش آنقدر زیاد شود که بخواهد به شدت عصبانی شود. تا می‌دید این حالت در او به وجود آمده یا یک لیوان آب می‌خورد یا شربت آب لیمو می‌خورد، سپس دوش می‌گرفت. بعد از آن یا می‌خوابید یا نماز می‌خواند و به مسجد می‌رفت. همیشه و در همه حال عکس‌العملش همین بود. علی مشکلات را با صبوری حل می‌کرد.

*از جزئیات سفرهای همسرم بی‌خبر بودم

ما باهم زیاد سفر رفته بودیم. برخی از این سفرها مربوط به ماموریت‌های علی بود که من هم همراهی‌اش می‌کردم و برخی از ماموریت‌هایش خارج کشور بود. ماموریت‌هایی که می‌رفت به من می‌گفت دور و بر تهران هستم. خیلی از جزئیات آن برایم نمی‌گفت.


علی سعد در کنار همرزمانش در سوریه

*کلی! فرشته آوردی

حاصل ازدواج ما سه فرزند به نام‌های معصومه، محمدمهدی و نازنین زهراست. اوایل ازدواج، علی خیلی دوست داشت خدا یک پسر به ما بدهد که نام محمدمهدی را برایش انتخاب کند. برای همین همیشه در دلم می‌گفتم: خدایا آرزوی علی را برآورده کن. تا اینکه سال ۸۶ یعنی یک سال و چند ماه بعد از ازدواج باردار شدم. البته علی می‌گفت بهتر است دو سال حداقل از عروسی‌مان بگذرد بعد بچه‌دار شویم. اما از آنجایی که مشغله کاری همسرم فوق‌العاده زیاد بود، صبح زود می‌رفت و ۱۱ شب بر‌می‌گشت، در تهران غریب بودیم و آشنایی هم نبود و از طرفی به مادرم هم خیلی وابسته بودم، از تنهایی و دلتنگی گریه می‌کردم و حوصله‌ام خیلی سر می‌رفت. به علی گفتم: اجازه بده بچه‌دار شویم. اینطوری من هم سرم گرم فرزندمان می‌شود. علی قبول کرد و وقتی به او در نوروز سال ۸۶ خبر دادم پدر شده آنقدر خوشحال بود که هر کسی به خانه‌مان می‌آمد شیرینی می‌داد. یک روز هم گوسفندی قربانی کرد و به فامیل نهار داد.

لحظه تولد تازه فهمیدیم فرزندمان دختر است. تا پرستار بچه را برد علی در گوشش اذان بگوید به من زنگ زد و گفت: کلی (اسم من را مخفف کرده بود و کلی صدایم می‌زد) عجب بچه‌ای خدا به ما داده! مثل فرشته‌ها می‌ماند. معصومه واقعا زیباست. با درد زیاد خندیدم و گفتم: مگر اسمش معصومه است؟ گفت: این نام را برایش انتخاب کردم. دوست داری؟ گفتم: هر چه تو دوست داری، من هم دوست دارم. هیچگاه روی حرفش حرفی نمی‌زدم. از درد داشتم بی‌هوش می‌شدم اما به پرستار گفتم: می‌خواهم بروم پیش شوهر و دخترم. آن روز تولد حضرت معصومه(س) بود و همان سالی بود که به روز دختر نامگذاری شد.  

پسرمان هم روز تولد حضرت محمد(ص) متولد شد و نازنین زهرا هم در ایام فاطمیه به دنیا آمد. برای همین این نام را برایش انتخاب کردیم.

 

ادامه دارد …

 

منبع: خبرگزاری فارس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا