خاطره شهدافیلم

ققنوس سوخته

روایت شگفت انگیز شهید احمد رضا حسامی

بالانویس:

بعد از اینکه «سرهنگ پاسدار حاج غلامحسین سخاوت» روایت «احمدرضا» را برایم گفت، بین فیلم های آرشیوی چشمم به یک تصویر آشنا افتاد. خودش بود. احمد رضا. «احمد رضا حسامی» . . .

وقتی احمد رضا ، از بین صدها ساعت فیلم، خودش را اینگونه نشان می دهد، یعنی باید از او نوشت. باید تکثیرش کرد. به فدای استخوان های سوخته ات احمد رضا . . .

 

ققنوس سوخته

روایت شگفت انگیز شهید احمد رضا حسامی

به همراه فیلم منتشر نشده ای از این شهید جاویدالاثر

پرده اول:

حاج غلامحسین در تعاون سپاه دزفول مشغول خدمت است. کار «واحد تعاون» تهیه و به روز رسانی آمار شهدا و مفقودین و مجروحین و اُسراست و همچنین پیگیری وضعیت خود و خانواده هایشان. علیرغم اینکه ساده به نظر می آید، اما تلخ است، دردناک و گاه جانکاه. بچه های تعاون معمولاً حامل خبر های شیرینی نیستند. یک نمونه اش رساندن خبر شهادت یک جوان به پدر و مادر یا همسر جوانش! باری که به اندازه ی کوه بر شانه هایشان سنگینی می کند.

 

پرده دوم:

اوایل آذرماه ۱۳۶۰ عملیات طریق القدس در جریان است و حاج غلامحسین و رفقایش با اشک و لبخند خبرهای جبهه را دنبال می کنند. لبخند از پیروزی ها و فتوحاتی که به دست می آید و بغض و اشک از خبرهایی که می رسد و هر خبر، از پرواز یکی از بچه ها حکایت دارد.

عملیات فاتحانه به پایان می رسد، اما ۵۵ تابوت روی شانه های دزفول باید برود تا شهیدآباد و بهشت علی و سایر گلزار های شهدا.

در بین اسامی شهدا، چشم حاج غلامحسین روی «احمدرضا حسامی» ثابت می ماند. احمدرضا پاسدار است. خانواده اش رفته اند اراک و آنجا ماندگار شده اند.

حاج غلامحسین چند بار دیگر نام «احمدرضا حسامی» را مرور می کند. «علی رنگ- شهید-» درب اتاق تعاون را باز می کند. وارد می شود و بدون مقدمه می گوید: « احمدرضا هم شهید شده! »

علی از رفقای گرمابه و گلستان احمدرضاست و حالا پیچیدن خبر شهادت او در سپاه دزفول ، کام همه و خصوصاً علی را تلخ کرده است. خبر را تلفنی و از طریق سپاه اراک به خانواده اش می رسانند.

 

پرده سوم:

تابوت احمدرضا به دزفول می رسد. درب چوبی تابوت با چندین میخ بسته شده است و اسم و مشخصات احمدرضا روی آن خودنمایی می کند.

شهدای دزفول در مراسمی کم نظیر و قیامت گونه روی شانه های مردم راهی خانه های ابدی شان می شوند و تابوت احمدرضا می ماند تا طی مراسمی تحویل خانواده اش شود.

حاج غلامحسین و تعدادی از بچه های سپاه دزفول به همراه پیکر راه می افتند به سمت اراک و احمدرضا در لابلای امواج گریه های مردم و خانواده اش، تشییع و به خاک سپرده می شود و بچه های دزفول هم داغدارتر از قبل برمی گردند. چه می شود کرد. جنگ است و قانون های خاص خودش. باید عادت می کردند که از بهترین رفقایشان به همین سادگی دل بکنند.

 

پرده چهارم:

سه روز از تشییع و تدفین احمدرضا در اراک گذشته است. حاج غلامحسین در آسایشگاه سپاه خوابیده است که یک نفر صدایش می کند. دستش را روی کتف حاج غلامحسین گذاشته و آرام تکانش می دهد:

«بلند شو . . . بیدار شو کاِرت دارم»

صدا خیلی برای حاج غلامحسین آشناست. آرام چشمانش را باز می کند.در تاریکی آسایشگاه، عقربه های شبنمای ساعت، حوالی ۲ شب را نشان می دهند.

صدا دوباره خیلی آرام و با طمأنیه تکرار می شود: «منم… احمد رضا… بیدار شو . . . »

حاج غلامحسین با شنیدن نام احمد رضا ، دلش تکانی می خورد و همه حیرت و شگفتی اش را توی چشمانش می ریزد. این احمدرضاست که به خواب حاج غلامحسین آمده است. اما انگار خواب نیست. رؤیای صادقه است. چقدر صدا و تصاویر واقعی به نظر می رسد؛ خصوصاً تصویر لبخند احمدرضا که به وضوح در تاریکی آسایشگاه به چشم می آید. اصلاً حرارت وجود احمد رضا قابل حس کردن است.

– احمدرضا توئی؟!!!

– آره بابا! خودمم! نترس!

حاج غلامحسین دور و برش را نگاه می کند. بچه ها همه از خستگی دراز به دراز هر یک کنج آسایشگاه افتاده اند زمین و خوابیده اند.

– واقعاً خودتی احمدرضا؟! یا خواب می بینم؟

احمد رضا دوباره دستش را می گذارد روی شانه حاج غلامحسین و می گوید :

-خوابِ چی ؟! بابا من زنده ام! پاشو ببینم چیکار کردین؟

تازه حاج غلامحسین متوجه می شود که نه خواب می بیند و نه رؤیای صادقه ای در کار است. احمد رضاست که غرقِ خاک و خُل از منطقه برگشته است. غرق تعجب می پرسد:

–  پس اون خبر شهادت؟ اون جنازه؟ بابا ما سه روز پیش تشییع کردیم و تو گلزار شهدای اراک دفن کردیم.

– پاشو… پاشو ببینیم کدوم بنده خدا رو به جای من فرستادین اراک!

پرده پنجم:

احمد رضا و حاج غلامحسین راه می افتند به سمت حیاط و در زیر نور کم سوی ماه احمد رضا ماجرا را اینگونه روایت می کند:

من قبل از عملیات اورکتم رو که همه ی مدارک شناسایی ام داخلش بود، گم کردم. معلوم نیست کدوم بنده خدایی پیدا کرده و پوشیده و الان به اسم من رفته سینه ی خاک!

منم منطقه بودم. تازه امروز بهم خبردادن که ماجرا چیه و من شهید شدم و بلافاصله اومدم شهر که پیگیر ماجرا بشم!

حاج غلامحسین می پرسد: پس اون بنده خدا که الان به جای تو دفن شده کیه؟!

– من چه میدونم کیه ؟

– باید بریم اراک و پیگیر ماجرا بشیم.       

بلافاصله حاج غلامحسین به همراه احمدرضا و جمعی دیگر از بچه های دزفول راهی اراک می شوند.

 

پرده ششم:

دادن خبر سلامتی احمدرضا شاید سخت تر از گفتن خبر شهادتش باشد. با سپاه اراک هماهنگی می شود. هم برای دادن خبر سلامتی احمدرضا و هم برای نبش قبر و انتقال پیکر شهید مدفون شده به دزفول برای شناسایی!

عکس احمد رضا روی در و دیوار شهر هنوز خودنمایی می کند.

ماشین درب خانه ی احمدرضا ترمز می کند. درب خانه شان پر است از پرده های تبریک و تسلیت. چشم احمدرضا می افتد به حجله ی زیبای شهادت خودش.

اول خواهرش خبردار می شود و با دیدن احمدرضا غش می کند. حالا نوبت مادر است که از هیجان شنیدن حادثه و دیدن شاخ شمشادش از حال برود و بعد پدر از شوق زار می زند و این بار قیامتی از شوق و شور خانه را و سپس کل شهر را در بر می گیرد. خبر به زودی در شهر می پیچد . . .

 

پرده هفتم:

سه روز بعد از انتقال پیکر شهید به دزفول ، دو برادر که دزفولی هم نیستند با چند قطعه عکس دنبال برادر شهیدشان می گردند. حاج غلامحسین را نشانشان می دهند و چشم حاج غلامحسین که به عکس می افتد، بلافاصله صاحبش را می شناسد.همان جوانی که به جای احمدرضا دفن و دوباره به سردخانه برگشت.

پیکر شهید تحویل برادرهایش می شود.

 

پرده هشتم :  

دست تقدیر برای احمد رضا چیز دیگری نوشته است. او ازدواج می کند و در عملیات های فتح المبین و بیت المقدس و رمضان شرکت می کند. فرمانده گروهان است و نامش نام آشنای دوست و همچنین بی سیم های دشمن!

تیرماه ۶۱ وقتی بچه های دزفول در عملیات رمضان محاصره می شوند. احمدرضا ، بین بچه هایی که در خط مقدم هستند می ماند و مقاومت می کند تا سایر نیروها بتوانند به عقب برگشته و از محاصره خارج شوند.

این آخرین تصویری است که بعضی از بچه ها از فرمانده گروهانشان، احمدرضا حسامی به خاطر دارند. از آن روز دیگر هیچ کس از سرنوشت احمد رضا باخبر نمی شود که نمی شود.

 

پرده ی نهم:

بین نامه های بچه هایی که به اسارت درآمده اند ، خبرهایی مبنی بر شهادت «احمدرضا حسامی» به شهر می رسد ، اما هنوز ابهاماتی وجود دارد و البته امیدهایی برای زنده بودن احمدرضا.

آزادگان به شهر برمی گردند. پرس و جوها شروع می شود و برآیند همه ی حرف ها و روایت ها به اینجا ختم می شود:

احمدرضا در محاصره ی عراقی ها به شهادت می رسد.( در برخی روایت ها هم از اسارت و سپس شهادت او نقل قول شده است) شناسایی احمدرضا به عنوان یک فرمانده باعث می شود که عراقی ها تمام نفرتشان از او را به همراه یک پیت گازوئیل روی او خالی کنند و پیکر پاک و مطهرش را هم به آتش بکشند.

 

  پرده ی دهم :

عجیب است که روایت های عاشورایی ، مثل عاشورا ده پرده دارند و حالا روایت احمدرضا هم از این دست است.

حالا احمد رضا یک مزار در دزفول دارد و یک مزار در اراک و البته هر دو خالی. پیکر سوخته اش معلوم نیست کجای این دنیای خاکی، همنشین خاک است، اما روح مطهرش یقیناً در آسمان ها جاودانه شده است.

هنوز طنین صدایش را هم می توان از دل واژه های وصیت نامه  اش شنید که :

« نگویید احمد مُرد. بلکه بگویید: احمد جاودانه شد.»

  

این فیلم با تمام کهنگی اش ، چقدر زیبا لبخند و اندیشه و کلام احمد رضا را به تصویر کشیده است.

 

 

مطلب تکمیلی در خصوص شهید احمدرضا حسامی

 راوی: حاج غلامحسین سخاوت

 

 

                                                             

 

‫۷ دیدگاه ها

    1. سلام.
      چقدر خوشحال شدم با شنیدن این خبر
      بچه های دزفول اکثرا از این موضوع بی خبر بوده اند
      مطلب جدیدی در تکمیل مطلب ققنوس سوخته در سایت قرار گرفته است
      سپاس

  1. با سلام
    در وحله اول که شهید حسامی رجعت نمودند و هم اکنون در اراک در گلزار شهدا این شهر هستند. البته همسر ایشان در در فول ساکن می باشند

    1. سلام.
      چقدر خوشحال شدم با شنیدن این خبر
      بچه های دزفول اکثرا از این موضوع بی خبر بوده اند
      مطلب جدیدی در تکمیل مطلب ققنوس سوخته در سایت قرار گرفته است
      سپاس

    1. سلام.
      چقدر خوشحال شدم با شنیدن این خبر
      بچه های دزفول اکثرا از این موضوع بی خبر بوده اند
      مطلب جدیدی در تکمیل مطلب ققنوس سوخته در سایت قرار گرفته است
      سپاس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا