تاریخ‌نگاری

سرت را بالا بگیر مادر. . .

دلگویه ای از زبان شهید کامبیز مرادی نسب با مادرش

بالانویس:

دیشب باز هم رزقی از شهدا نصیبم شد و افتخار داشتم که در مراسم وداع شهید تازه تفحص شده، «کامبیز مرادی نسب» دلگویه ای از زبان کامبیز برای مادرش بخوانم.

از ابتدا تا انتهای خواندن متن ، صدای گریه ی مادر شهید در گوشم می پیچید. بعد از مراسم رفتم سراغش و طلب حلالیت کردم و او مادرانه فقط دعایم کرد.

چه دل بزرگی دارند و چه روح وسیعی. کاش قدر این مادرها را بیشتر می دانستیم و البته هوایشان را بیشتر داشتیم….

 

سرت را بالا بگیر مادر. . .

دلگویه ای از زبان شهید کامبیز مرادی نسب با مادرش

سلام مادر

سلام بر تو و بر صبوری ات

سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ

برگشتم مادر. . . . برگشتم. عزیزِ خمپاره اندازت برگشت. . . .

نه ! آنجا را نه! کجا را نگاه می کنی مادر! آن تابوت را بی خیال! سرت را بالا بگیر مادر! من رو به رویت تمام قد ایستاده ام.

با همان قد بلندی که همیشه قربان صدقه اش می رفتی. لبخند به لب رو به رویت ایستاده ام.

نگاهت را از آن تابوت سه رنگ بگیر  مادر. که نشانه ای  بیشتر نیست. برای تو که یک لحظه فراموشم نکرده ای و برای عده ای که برای همیشه فراموشم کرده اند.

چیز قابل داری نیست مادر! قنداقه ای کوتاه تر از قدم و بلندتر از قنداقه ی کودکی ام و البته سبک از آن.

جز عطری آشنا چیزی که به کارت بیاید توی آن پیدا نمی شود.

دنبال نشانه ی زمینی نباش مادر!

که نه از آن قد بلند خبری هست و نه از آن موهای حالت گرفته و نه از آن محاسن نرم شانه خورده و نه از آن چشم های رنگی . . .

همه اش را با اِنَّ اللّهَ اشتَری مِنَ المُؤمِنینَ اَنفُسَهُم وَ اَموالَهُم بِاَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ معامله کردم . . .

یک مشت استخوان تکیده و شکسته و سوخته که دیدن ندارد مادر!

سرت را بالا بگیر!

می خواهم چشم هایت را دوباره ببینم! از پشت همین عینکی که سال به سال شیشه هایش قطورتر شد.

نه! اصلاً عینک را بردار مادر! بگذار مردمک های خسته است را خوب تماشا کنم!

می خواهم ببینم و مردم ببینند که انتظار با چشم هایت چه کرده است!

عینکت را بردار مادر!

آن تابوت گل زده تار می شود؟! بگذار تار شود! عکس من تار می شود! بگذار تار شود!  بگذار نبینی اش!

من که تمام قد روبرویت ایستاده ام، عکس و تابوت را می خواهی چکار!

بگذار نبینی شان!

مثل خیلی ها که این روزها عکس و تابوت مرا و امثال مرا نمی بینند!

نمی بینند! آن عکس ها را !  این تابوت را، چشم های تو را ، دل به انتظار نشسته ات را . و ترک های بغض پاشیده شده بر زمینت را . .

درد فراموشی مسری ترین و کشنده ترین درد است.

روح را می کشد، دل را می میراند و آدم ها فراموش می کنند. . .

گریه نکن مادر!

عزیز خمپاره اندازت برگشت! عزیز دیده بانت ! سربازت . . .

پایان خدمتم کمی طول کشید مادر!

آغوشت را واکن! در آغوشم بگیر مادر! دلم عطر نفس هایت را می خواهد!

با من حرف بزن!  مثل همه ی آن شب هایی که سرت را بالا می گرفتی و با قاب عکس من حرف می زدی. . .

و همه گمانشان این بود که تو با قاب، حرف می زنی و نمی دانستند که من ۳۲ سال، ثانیه به ثانیه کنارت بودم.

یادت هست مادر! یادت هست گاهی به یکباره دلت آرام می شد؟

آنجا من بودم که سرم را روی سینه ات می گذاشتم و از عمق جان نفس می کشیدم تا عطر مادری ات در سراسر وجودم بپیچد.

درست است که ما اینجا عند ربهم یرزقونیم ، اما بهشت زیر پای تو که قاعده اش به هم نخورده است، گاهی دلم برای بهشت زیر پایت تنگ می شد. آنجا بود که هم تو آرامش می گرفتی و هم فرشتگانی که در طواف تو بال بال می زدند.

آن همه سال که دلتنگ من بودی! من هم دلتنگ تو می شدم، اما آنجا مادری برایمان مادری می کرد که اگر تو هم جای من و جای ما بودی، دل نمی کندی از آن خاک!

مادری هر شب بهمان سر می زد، که زودتر از خوش ، عطر چادرش می پیچید!

چهره اش را هیچ کداممان نمی دیدیم، اما مهربانی اش تا عمق جانمان می نشست.

و مگر تنها کدام مادر است که هر شب در آن برهوت عالم، خودش را به بچه هایش برساند، با دستی که همیشه بر کمر داشت.

او خوب تو را می شناخت مادر! حساب قطره قطره اشکت را داشت و حتی نفس هایی را که در فراق من با حسرت می کشیدی!

سرت را بالابگیر مادر!  من بالای سرت هستم!

برگشتم مادر!  دلتنگ نباش! نگاهت را از در بردار و بگذار چشم هایت قدری آرامش را تجربه کنند.

دستانت را جلو بیاور مادر! بالاتر. . .کمی بالاتر . . .

بگذار ببوسم این دست های لرزان و خسته را . . . بگذار این بوسه ام هدیه ی روز مادر امسالت باشد!

اولین روزمادری که بعد از ۳۲ سال کنار هم هستیم! به ظاهر! که اگر بنا بر باطن و عالم معنا باشد، لحظه ای از تو جدا نبوده ام.

مادر ! من گم نشده بودم! کنارت بودم همیشه و این رازی است بین من و تو …

من همه ی مویه هایت را می شنیدم و همپای من فرشته هایی که مامور طواف گرد تو بودند. آن روزها که تو مویه می کردی ، گریه ملائکه قیامت می کرد. آن روز که در تنهایی هایت زبان می گرفتی که :

 

خونه سیُم لِف قفسِ بی دَرَه           مه دلِ مو روضه علی اکبره

گُل به گُل خونه پُرِه یادته             روضه بخونن مه دلُم هر کِتَه

کار مو یه عُمره که بِ تُبیَه          وقته صدا زنگه، بپُرسم کیه؟

پاپتی دووُم به رووُم پشتِ در          یادمه رووَه یَکته کُنُم چارمه سَر

هه بگریووم که ابوالفضل کمک!      یعنی خبر وُردنَه سیُم اَ کووَک

دایه تیَم ور دَرَه، قربون سرِت         تا که خودت اُیی و یا پیکرت

دایه بیو روله چه بید ای سفر         مونده تیام عُمریه مه چارچو در

مُوند به دلُم آرزوایی که بید           سُختَه بِرِشتَه س دل مارِ شهید

آرزو داشتم سی تو مو بی عدد       کُلِشون موندن به دلُم تا ابد

موند به دلم وایَه درارون کُنُم         سی دَعوتت حوشه چراغون کنم

موند به دلُم تَشتِ حَناته گِرُم         دور سرت روله کُتِه لر خورم

جومه پُر پیلَکی و شالِ سوز          سُفرَه کَشُم تارمَنه تا پَلی حوض

دور سرت په صلوات و سلام         مَنغَلِ وَحشانه گِرُم لِر دُهام

کِل زنم و بِیُ مَه آرُم مِه حوش      موند به دلم رَختن نُقل و شَبوش

موند به دلم آرزوایی که بید         سُخته بِرِشتَه س دلِ مارِ شهید

کاش سی مونَم رد و نشونه رَسَه    یان که تیامَه بُرَه اَ در بَسَه

کاش به مُرادِ دل خینم رَسُم        اندو قُمات کورده دِهنِت دَسُم

و امروز همان قنداقه را که آرزو کردی برایت آورده اند!

مادر ! من برگشتم و تو به آرزویت رسیدی!

سرت را بالا بگیر مادر! که تو سربلند همیشگی تاریخ خواهی ماند!

آن روز کنارت ایستاده بودم که گفتی : پسرم برگردد یا برنگردد حرفی ندارم! راضی ام. اما آرزویم این است که مرا به عنوان یک مادر شهید قبول کنند!

فدایت شوم مادر! به عنوان مادر شهید قبولت کنند؟  تو که هر روز شهید می شدی با آن همه انتظار!

من شهید شدن و شهید بودنم را از تو دارم مادر!

کاش می شد اجازه داشتم و پرده ها را کنار می زدم تا جایگاه آسمانی ات را ببینی! که سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ

اشک هایت را پاک کن مادر! لبخند بزن! آغوشت را باز کن!

بگذار یک بار دیگر در آغوشت آرام بگیرم!

 

بگذار ببینم!

چه عطری پیچیده است اینجا! مادر!

عطر چادر توست؟ نه! این عطر را خوب می شناسم. . .

عطر چادر همان مادر! مادرِ شب های تاریک زبیدات . . .

دارم می بینمش! آرام آرام و دست به کمر گرفته دارد می آید.

لابد به چشم روشنی تو آمده است.

سرت را بالابگیر مادر  و  زمزمه کن: صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا(س)

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا