خاطره شهدا

برگ پایان خدمت سید مرتضی، شهادت بود

یادی از شهید کربلای 4 ، سیدمرتضی سیدملارجبی به بهانه ی وفات پدر گرامی اش

 

یادی از شهید کربلای ۴ ، سیدمرتضی سیدملارجبی

برگ پایان خدمت سید مرتضی، شهادت بود

 

در لباس بسیجی

من و سید مرتضی ، علاوه بر حضور بسیجی در بهداری  رزمی لشکر، مدت خدمت سربازی را نیز در همان گردان سپری کرده بودیم.  سید در طول خدمت سربازی همیشه یک تکیه کلام داشت. سید  می گفت: «دوست دارم اگر قرار است شهید شوم در لباس بسیجی باشم». می گفتم : سید آنهایی که در لباس خدمت سربازی شهید   می شوند هم شهیدند.می گفت: «میدانم ! اما در لباس بسیجی شهید شدن، لطفی دیگر دارد. . »

فردا خیلی دیر است

 یکی دو روز قبل از عملیات کربلای ۴ هنگام غروب سید آمده بود درب خانه مان. گفت: « حاج قاسم خورشید زاده گفته بچه ها زود برگردن بیان که عملیات سختی در پیش داریم. تو هم باید آماده بشی زود برگردیم .»

گفتم:«سید تو که تازه ازدواج  کردی! لااقل یه چند روز دیگه بمون فردا نه، پس فردا با هم میریم.!»

سید  گفت:« نه! باید همین الان بریم. گفتم : « سید من دیروز اومدم .بذار فردا بریم». سید  نگاهی پرمعنا به من انداخت و گفت: « من رفتم . ولی این رو بدون  که فردا دیره»

 

من مشمول نیستم

چند روز به عملیات کربلای ۴ مانده بود. من برای بردن مقداری دارو و لباس زیر و لباس کار برای  مصدومین سلاحهای شیمیایی از پادگان کرخه (مقر لشکر ۷ ولیعصرعج) به همراه سید مرتضی  ملارجبی به پادگان آمده بودیم آن روز  اول دی ماه ۱۳۶۵ بود، سید مرتضی برای تسویه حساب پایان خدمت سربازی اش به معاونت نیرو (پرسنلی) رفت و من هم کارهایی را که بخاطر آن به پادگان آمده بودم انجام دادم و نزدیکی های ظهر کارم تمام شد و منتظر سید شدم و جلوی درب بهداری نشسته بودم که با همان شور همیشگی از دور که من را دید فریاد زد: محمد محمد دیگه به من نمی توانی بگویی مشمول (سید مرتضی اولش بصورت بسیجی به جبهه آمده بود  و با رسیدن به سن خدمت تغییر عضویت داد و سرباز وظیفه یا به قول ما مشمول شد و ما با گفتن این کلمه با او شوخی می کردیم) من الان بسیجی ام و برگه تسویه خدمت وظیفه خود را به من نشان داد و برگه معرفی به بهداری با عضویت بسیجی را از معاونت نیرو گرفته بود. سید مرتضی سه شب بعد در جلوی اورژانس بهداری لشکر ۷ ولی عصرعج به همراه ۲ نفر از رانندگان آمبولانس به شهدا پیوست.

برگ پایان خدمت سید

شب عملیات کربلای چهار بود و سید تنها ۴ روز بود که دیگر مشمول نبود و دوباره با عضویت بسیجی درجبهه بود او جانشین امداد و انتقال موتوری بهداری لشکر۷ ولی عصرعج بود و مسئولیت آمبولانس ها و رانندگان آنها به عهده او بود. در عملیات کربلای ۴ نیازی به اعزام آمبولانس به خط نبود چون عملیات عبور از رودخانه بود و اورژانس مجروحین ما در کنار نهر در جزیره مینو قرار داشت و قایق ها بایستی مجروحین را در اسکله روبروی اورژانس تخلیه می کردند و توسط تخلیه مجروحین به داخل اورژانس منتقل می شدند و پس از اقدامات امدادی لازم در اورژانس ۱۶تخته با آمبولانس و با مدیریت سیدمرتضی ملارجبی به بیمارستان صحرایی و عقبه منتقل می شدند.

 با شروع عملیات ، اورژانس و اطراف آن مورد اصابت گلوله های متعدد توپ دشمن قرار گرفت که  یکی از این گلوله های توپ، درست رو به روی درب اورژانس اصابت کرد و پیکر بی جان سیدمرتضی و  ناصرسبزی دیلمی و یکی دیگر از بچه ها پیش چشم بچه ها روی زمین افتاد و به اهواز و سپس دزفول منتقل شد.

 به همراه  حاج قاسم خورشیدزاده(شهید) و چندتن از دوستان بلافاصله به دزفول آمدیم و پیکر مطهر سید را زیارت کردیم و مانده بودیم که چگونه خبر شهادت سید را به خانواده اش و بخصوص همسر تازه عروسش بدهیم.  رفتیم درب منزلشان. خانه نبودند. رفته بودند منزل سید جمشید صفویان. سید جمشید فرمانده گردان بلال ، پسر خاله سیدمرتضی بود که در همین عملیات به شهادت رسیده، اما از پیکرش خبری نبود.

راه خانه ی سیدجمشید را در پیش گرفتیم. درب منزل سید جمشید شلوغ بود و این در حالی بود که پیکر شهید سید جمشید صفویان مفقود شده بود و کسی از شهادت سید مرتضی و وجود پیکر مطهرش در شهیدآباد خبر نداشت. بهرحال با خبر دادن به برادرش و خانواده اش آنها را از شهادت سید مطلع کردیم و چه سخت بود این لحظات برای من که چندسالی با سیدمرتضی دوست بودم و حتی در مراسم ازدواج او شرکت کرده بودم و به همراه همسرم بعد از ازدواج شان در تابستان همان سال برای عرض تبریک به منزلشان رفته بودم.

سیدمرتضی در شهیدآباد دزفول آرام گرفت و در کنارش مزار یادبودی هم برای سیدجمشید صفویان آماده شد.( البته بعد از پیدا شدن پیکر سیدجمشید، او را در محل دیگری دفن کردند) مادرش می گفت: «شهادت برگه پایان خدمت سید مرتضی بود»

 راویان:

 حاج امیر ابراهیمیان و محمد جمال زاده

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. یکی از نو عروسش میگذرد .یکی از بچه ای که هنوز در رحم مادر است.یکی از فرزندان قد و‌نیم قدش میگذرد و‌یکی از پدرو‌مادرش .مگر این همه تعلقاتی که نام بردم جاذبه ندارد ؟پس مجذوب چه شدند که از این همه بریدند و‌فریاد زدند *فردا دیر است ؟* واقعا فردا دیر است؟ برای چکاری؟ شما چه‌دیدید که بریدیدو با عجله فریاد زدید فردا دیر است؟
    ما کوریم، نمیبینم.در عالم مُلک کوت شده ایم و‌ملکوت را نمیبینیم.
    ای نظاره نشسته به ملکوت برای ما کوران دعا کنید
    برای دیدنمان،برای بریدنمان، برای اینکه بیش از این دیرمان نشود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا