دل‌نوشته‌ها
موضوعات داغ

دیدن همیشه چشم نمی خواهد

روایتی متفاوت از زبان یادگار هشت سال دفاع مقدس، حاج ناصر اسد مسجدی

بالانویس:

تمام این واژه ها تصویر ذهنی من از عروج حاج ناصر است. متنی که قدری به خود جرأت و جسارت دادم برای نوشتن آن. متنی که بر اساس شناختم از حاج ناصر و شهدا و آیات و روایات و نقل قول های دیدار شهدا پس از شهادت است.

متنی که شاید برای خودم تلنگری بجا و اثر گذار باشد و البته ممکن است به مذاق برخی ها خوش نیاید و حقیقتا نقدهایی هم بر آن وارد باشد. لکن دلنوشته است دیگر! دلنوشته ای که شاید بر دل بنشیند.

 

دیدن همیشه چشم نمی خواهد

روایتی متفاوت از زبان یادگار هشت سال دفاع مقدس، مرحوم حاج ناصر اسد مسجدی

به مناسبت اربعین رحلت این جانباز و مدیر و معلم قرآنی

 

و داستان از آنجا شروع شد که روی تخت بیمارستان ، به یکباره احساس کردم دردهایم کمتر و کمتر شد تا جایی که دیگر هیچ دردی را احساس نکردم.

آرامش عجیبی سراغم آمده بود. حس غریبی بود. سبک شده بودم. آرامشی که چندین سال بود تجربه نکرده بودم.

از روی تخت نیم خیز شدم و نشستم. سبکتر از همیشه. پشت شیشه اتاق ایزوله قیافه های آشنایی داشتند لبخند می زدند. نیاز نبود به حافظه ام فشار بیاورم. تعدادی از بچه های خودمان بودند. با همان لباس های خاکی و با همان شیطنت های همیشگی. سیدجمشید صفویان، سیدرضا پورموسوی ، بهمن درولی ، حسین غیاثی ، نعمت خادمعلی ، عبدالرحیم جمال و . . .  تعدادی دیگر از بچه ها. تعجب کردم چطور با این سرو وضع راهشان داده اند توی بیمارستان. دست تکان می دادند برایم و می خندیدند.

تلفیق گرمای لبخند بچه ها و آرامش بی نظیری که داشتم طراوتی عجیب به من بخشیده بود.بچه ها مدام از پشت شیشه دست تکان می دادند و اشاره می کردند که بروم پیششان.

از روی تخت برخاستم تا به سمتشان بروم که به یکباره یادم آمد، همه این بچه ها شهید شده اند. متحیر و شگفت زده فقط نگاهشان می کردم. لبخندشان چقدر حیاتبخش بود. حرارتش را و طراوتش را با تمام وجودم حس می کردم. تا حالا لبخندهایی اینچنین دلنشین ادراک نکرده بودم. حتی وقتی که کنار همین بچه ها گذر عمر می کردم، لبخندشان این طور دل آدم را زیر و رو نمی کرد. حسی است که قابل گفتن نیست. اما حالا همه شگفتی من این بود که اینجا چه می کردند؟ وسط بیمارستان و پشت پنجره ی اتاق آی سی یو؟! خصوصا عبدالرحیم با آن بی سیم پی آرسی که روی دوشش داشت؟! گوشی بی سیم توی دستش بود و مثل همان روزها که بی سیم چی ام بود، داشت با همان قیافه ی آرام و محجوبش اشاره می داد که بی سیم با من کار دارد.

با خودم گفتم:  باز هم خواب می بینم. مثل همان خواب های شیرین قبلی. آخر فقط توی خواب بود که لحظه ای می شد آرامش را تجربه کنم. اگر دردهای گاه و بی گاه امانم را نمی برید.

باز هم غنیمت بود. اینکه لحظه هایی را فارغ از دردهایی که در تار و پودم پیچیده بود، با بچه ها سر کنم. بارها از این خواب ها دیده بودم، اما اینبار حضورشان حس غریبی به من می داد. زنده تر از همیشه، حسشان می کردم. حرارت وجودشان را ادراک می کردم. مثل همان روزها که با هم بودیم ، اما این بار عجیب بود که حسرت و افسوس سراغم نمی آمد. همان حس همیشگی. درد جا ماندن از یک کاروان بی برگشت. عجیب بود که اصلاً آن حس فراق را نداشتم. انگار این همه سال دوری کنارشان بوده ام و لحظه ای از هم جدا نبوده ایم. اما من باید از این فرصت ناب استفاده می کردم. کمتر پیش می آمد که بچه ها، با هم و با این اوصاف توی خوابم آمده باشند. تا تنور داغ بود باید نان را می چسباندم. باید دوباره ازشان می خواستم که سفارشم را بکنند. باید یک بار دیگر هم رو می زدم به سیدجمشید. به نعمت! یا حتی به عبدالرحیم! شاید این بار دیگر توصیه به صبر و انتظار نمی کردند.

برخی هاشان غرق شیطنت بودند. درست مثل همان روزها و برخی شان هم مظلوم و ساکت فقط لبخند می زدند. مثل عبدالرحیم. و برخی هاشان هم پرجاذبه و مقتدر ایستاده بودند مثل سید رضا و حسین غیاثی. 

این وسط لبخند سید جمشید از بین همه شان دیدنی تر بود.  همیشه عاشق آن لبخند بودم. حتی آنگاه که ثانیه هایی را مات عکسش می شدم توی ردیف اول شهید آباد.

عجیب بود. سید مدام اشاره می کرد که بروم کنارش. بر خلاف خواب های همیشه که وقتی می خواستم به سمتش بروم ، کف دستش را رو به من می گرفت و می گفت: «نه ناصر! هنوز نه! فعلا کار داریم! »  حالا این بار خودش داشت صدایم می کرد که بروم.

خوشحال از روی تخت بلند شدم تا بروم و خودم را غرق کنم توی آغوش سید، اما هنوز نرفته حسرت دل کندن را داشتم و یاد بیدار شدن آزارم می داد.

خودتان خوب می دانید گاهی وقت ها که آدم دارد خواب شیرینی می بیند و توی خواب هم به خواب بودنش یقین دارد،  شیرینی خواب برایش تلخ می شود، چون می داند که دارد خواب می بیند و وقتی بیدارشد همه چیز تمام می شود و دوباره خودش می ماند و خودش و همان دنیای اطرافش با معادلات بیخودی که دارد.

من هم چنین حسی داشتم.

خواستم آن همه سیم و شلنگ و لوله و ماسک را که به من بسته اند جدا کنم و بروم سمت سید. بروم سمت بچه ها. سمت نعمت. دلم برای آغوشش لک زده بود. برم سمت عبدالرحیم و گوشی بی سیم را از دستش بگیرم. اما با آن همه دم و دستگاهی که به من بسته بودند، نمی شد. فرصت اما تنگ بود. باید می رفتم سمتشان. برگشتم سمت آن همه دم و دستگاه. باید از گیر و گور این همه خودم را رها می کردم اما تازه اینجا بود که  متوجه رفت و آمد و قیافه پریشان دکترها شدم. به دستگاه بالای سرم نگاه کردم.

یک خط سبز و صاف آرام آرام داشت می رفت. بدون هیچ نوسانی.

به روی تخت نگاهی انداختم. خودم را دیدم. بین آن همه سیم و لوله و شلنگ که آرام خوابیده ام.

اگر او من بودم، پس من که بودم.

اگر آنکس که خوابیده است ، ناصر است پس من که ام؟

برگشتم سمت پنجره.  بچه ها مدام اشاره می کردند و چشم و ابرو می آمدند برایم.

کمی نگران شدم و شاید اندکی دلهره.

چنین خوابهایی قبلا دیده بودم، اما این بار کمی متفاوت تر بود. نمی دانستم لبخند بچه ها را ببینم یا قیافه پریشان دکترها را؟ و در این برزخ حیرت ، مبهوت مانده بودم.

لبخند بچه ها می چربید به نگرانی دکترها که دکترها همیشه هستند و همیشه هم نگران. اما این بچه ها را  به سادگی نمی شد چنین دورهم جمع شده دید.

از روی تخت بلند شدم و رفتم سمتشان و آن یکی ناصر را در محاصره دکترها و پرستارها رها کردم.

بچه ها دوازده نفر بودند. رفتم سمت در اتاق. دوباره برگشتم و پشت سرم را نگاهی انداختم. آن خط سبز هنوز هم داشت می رفت .

چیزی از دلم گذشت. یکباره قدری به خود آمدم. نکند . . .  نکند آن اتفاق که سال ها دنبالش بودم اتفاق افتاده است. برگشتم سمت تخت. دکترها و پرستارها با پیشانی های عرق کرده داشتند ناصر را احیا می کردند، ولی من که احیا شده بودم. حی تر از همیشه. حیاتی عجیب و دوست داشتنی و لذت بخش.

شیطنت بچه ها از پشت شیشه یک طرف و این ناصرِ تکیده ی لاغری که آرام خوابیده بود روی تخت و دکترها دوره اش کرده بودند یک طرف.

صدای یکیشان در گوشم پیچید! مریض رفت! بی فایده است. اما من که بودم. تمام قد! روبرویشان! بدون هیچ دردی! من که نرفته بودم!

یکی از دکترها که ملافه را روی صورتم کشید. من! ناصر! با آن همه مطالعه و کتابی که خوانده بودم و یقینی که به مرگ و معاد داشتم، دیگر اینجا باید می فهمیدم که اینبار قصه قصه دیگری است و این خواب با خواب های قبلی فرق داد. اصلاً خواب نیست. حقیقتی است که بارها و بارها تمرینش کرده بودم. تصویرش کرده بودم. تصورش کرده بودم. اتفاقی که مدت ها بود، منتظرش بودم. قدری ترس وجودم را گرفت. اضطرابی غریب سراغم آمد.

دستگاه ها خاموش شد. آن خط سبزهم دیگر صاف نمی رفت. تمام شد.

دوباره برگشتم سمت بچه ها. نگاه به قیافه ی شاداب بچه ها ، همه ی آن ترس و اضطراب را با خود برد.

سید دوباره اشاره داد که بروم سمتش. اما اینبار خیلی جدی تر. مثل همان لحظه هایی که باید می زدیم به خط. با همان جدیتی که فرمان می داد. با همان لبخندی که جدیتش را دلنشین و شیرین می کرد.

صدایش پیچید توی گوشم: «ناصر! بیا دیگه!»

رفتم سمت سید. اما به در نرسیده دیدم آنسوی در هستم، در حلقه ی خوشحالی بچه ها!  سید آمد سمت من. در پلک به هم زدنی دیدم توی آغوش سیدم. اینبار گرمای آغوشش جوردیگری بود. واقعی تر از همیشه. کل وجودم را طراوت گرفت. عطر لباسش پیچید توی ریه هایم و انگار که با استشمام آن قاعده ی جاذبه و وزن از هم گسست. سبک شدم. سبک تر از همیشه. عطر نبود. یعنی عطر بود، ولی عطری فوق تصور. در تمام این سالها چنین بوی خوشی را به یاد ندارم.

چند دقیقه ای در سکوت سید و اشک های من گذشت. انگار کنید اسیری بعد از سال ها اسارت حالا آزاد شده باشد و توی آغوش عزیزترینش باشد. هنوز غرق گریه بودم که سید آرام سرش را آورد کنار گوشم و گفت : «ناصر . . . تمام شد!»

این تمام شد را که گفت، شدت گریه هایم بیشتر شد. جوری زدم زیر گریه که توی عمرم نگریسته بودم. بقیه بچه ها هم آمدند و یکی یکی در آغوشم گرفتند. هر کدامشان عطری داشت خاص خودش. ولی عطر نبود. خب چطوری برایتان توصیف کنم! اصلاً به واژه نمی آید!

برخی هایشان آرام و متین  لبخند می زند و برخی ها هم مثل لُغز خواندن های همان روزهایشان تیکه و کنایه می انداختند. به گمانم صدای جمال قانع بود که باز هم لُغُزش را انداخت: «په چِتَه یتیم! هُنا دِگه اومیمه بریمِت! لِف بِی برون!»

با بغض گفتم: « خوابه! بازم خوابه! الانه که بیدار بشم و بازم شما نباشین! بازم من می مونم و این دردایی که ول کن من نیستن!  تو رو خدا این بار بیشتر بمونین! یه کم دیگه! بذارین بیشتر ببینمتون! شما که باشید، دردامو حس نمی کنم!»

و سید انگار دوباره و با جدیت و جذبه ای غریب تر از همیشه گفت: «ناصر! می گم تموم شد! برو جمع کن بریم!»

دوباره نگاهی کردم به تخت و ناصری که آرام خوابیده بود و نفس نمی کشید. با تنی تکیده و چهره ای آرام که انگار او هم هیچ دردی نداشت!.

اینجا بود که با تمام وجود ادراک کردم که تمام شد و من دیگر حیات مادی ندارم! و شد آنچه مدت ها بود انتظارش را می کشیدم.

هیچ دردی نداشتم. هیچ دردی. سبک سبک بودم. یک لحظه انگار چشمم افتاد باشد توی آینه، خودم را دیدم. موهایم دیگر سفید نبود. انگار داشتم یکی از عکس های جبهه ام را می دیدم. اما نه! عکس نبود، خودم بودم. انگار برگشته بودم به همان سالها. شده بودم هم سن و سال بچه ها. چه دنیای غریبی بود. سراسر بُهت بودم و تحیر.

 

دل نمی کندم از آن ناصر خسته و آرام و بدون حرکت روی تخت. تعلق خاطری عجیب داشتم به او. انگار فاصله گرفتن از او برایم سخت بود، اما با این بچه ها بودن لطف دیگری داشت. حسی که می شد از همه چیز به خاطر آن، دل برید. حتی از آن ناصر تکیده ی لاغر روی تخت.

 

اینجا بود که یک لحظه ناگهان احساس کردم تکثیر شدم و یک ناصر شد هزاران ناصر و هر ناصر به سویی رفت.

اشک های همسرم را می دیدم و گریه فرزندانم را. گریه برادرانم را. اشک مادرم را. حتی بغض بچه های مسجد و اشک های رفقایم را و هر آنکس را که به نوعی دل در گرو محبت و رفاقت هم داشتیم.

خبر مدام تکثیر می شد و من هم به همراه خبر تکثیر می شدم. چطوری اش را نمی دانم!

دنیای غریبی بود. به همراه خبر هر سویی رفتم. حتی کنار خود شما، آنگاه که پیامش افتاد روی گوشی تلفن های همراهتان. همه و همه را دیدم. کنار تک تک شما بودم و دیدم. اما شما نمی دیدید.

اینجا قوانین ویژه ای دارد که به ادراک شما نمی آید. خودم هم هنوز سردرگم این معادلات عجیبم!

ما تا وقتی اسیر قاعده های زمان و مکانیم، درکی از قوانین اینجا نداریم. پس لطفا پاپیچ من نشوید تا ریز و درشت اتفاقات حاکم بر اینجا را برایتان بگویم. اینجا فضای غریبی است. فرمول هایش با دنیایی که بودیم خیلی متفاوت است بچه ها. خیلی.

داشتم می گفتم. تکثیر شدم و هر جا که خبر می رفت می رفتم و می دیدم و می شنیدم و نمی دیدند و نمی شنیدند مرا، همه آنهایی که دوستم داشتند و خبر پیچید همه جا.

یک پایم توی بیمارستان بود کنار جسمی که سال ها مشقتش دادم. کنار پاهایی که دنبال خود کشیدمشان توی این بیابان و آن بیابان. کنار دست هایی که سال های سال همراهیم کردند. همه جا. توی جبهه، درس، دانشگاه، توی کار و زندگی. کنار چشم هایی که حالا دیگر به واسطه ی دردهایم بی خوابی نمی کشیدند. کنار بدنی که این اواخر تا توانستم رنجش دادم و از پا انداختمش.

شرمنده این بدن بودم. پیکری که سال های سال خسته اش کردم.  پیکری که این سال های اخیر از هر گونه درمان و دکتری دریغش نکردم و زیر سخت ترین درمان ها فرسوده اش کردم.

یک پایم توی بیمارستان بود تا ناصر خوابیده بر تخت را بردند و رفتند و یک پایم کنار آدم هایی بود که به طریقی برایشان مهم بودم و دوستم داشتند.

در پروازم از این سو به آنسو بچه ها دور و برم بودند. همان ها که آمده بودند به استقبال.

 همه جا گریه بود و گریه. بجز بین جمع بچه ها که سراسر لبخند بود و شوق و شور و من این وسط حیران!

سید دستم را گرفت و گفت چشمانت را ببند. چشمانم را باز که کردم دیدم توی شهید آبادم. اما کدام شهیدآباد و چه شهیدآبادی!

بچه ها! توی دنیای ما که باشی ، دیدن شهیدآباد جلوه دیگری دارد. تصویرش خیلی فرق دارد با دنیای شما! شما سنگ می بینید و قاب و جعبه آینه ، اما توی دنیای ما . . .  بماند. چطور بگویم و چطور تفسیرش کنم که شدنی نیست! تا نباشید و نبینید، تصورش هم غیر ممکن است!

فقط این را بگویم که اینجا جایی فرای تصور شماست. اینجا شهیدآباد و بهشت علی و دیگر گلزارها از هم جدا نیستند. همه به هم پیوسته اند.

همان جا. آری ! همان نقطه ای که مشخص کردید در بهشت علی برای دفن من! شما می دیدیدکه با قطعه شهدا فاصله دارد، اما من می دیدم که همان گُل جا، همسایه مزار نعمت خادمعلی است. همسایه عبدالرحیم جمال ، اصلا همسایه سیدجمشید است. تعجب نکنید! گفتم که ! اینجا همه چیزش با دنیای شما تفاوت دارد. سیدجمشیدِ توی شهید آباد کجا و سیدرضای توی بهشت علی کجا؟ اما من اینجا این دو مزار را کنار هم می بینم! شانه به شانه ی هم! بگذریم! بیشتر بگویم بیشتر گیج می شوید!

حتی می دیدم برخی هایتان می گفتید باید حاج ناصر را شهید حساب می کردند. باید در قطعه شهدا دفن می شد.

من فقط داشتم به این حرف ها می خندیدم.

آخر اینجا این حرف ها جایی ندارد. شهید بودن و نبودن را که آدم ها تعیین نمی کنند. این حرف ها مال دنیای شما و روابط مادی و کاغذی حاکم بر آن است. اینجا شهدا کم و بیش کنار هم هستند و همسایه. حتی بچه ها می گفتند: خدا بین ما آدم هایی را راه داده است که اصلا جنگ و جبهه ندیده اند و حالا همسایه ما هستند و مقام و رتبه شهید دارند و شهدایی هم هستند که . . . .

بگذریم! راستی راستی داشتند برایم قبر می کندند. قرار بود مرا را بگذارند آن تو . ناصر خسته ای را که آرامش یافته بود. اما من آن را حفره ای تنگ و تاریک نمی دیدم! از نگاه من تصویرشگفتی داشت آن حفره ی تنگی که شما می دیدید. این را هم بگذریم که اجازه گفتنش را ندارم!

و من همینطور بین خانه و بیمارستان و شهیدآباد و بهشت علی و مسجد و . . .  می رفتم و می آمدم تا اینکه تابوت را دیدم که روی شانه هایتان می رود توی مسجد.

چه سنت خوبی است این سنت! هر چند که من حالا هم اراده کنم اجازه دارم هر لحظه و هر چندبار بیایم توی مسجد! اما خب این آخرین حضور مادی آن ناصر خسته ی خوابیده زیر پرچم یاحسین، لطف دیگری دارد و بعد از آن  هم شما تصاویری دیدید و من تصاویری!

شما می دیدید که تابوت روی شانه های عزیزانم به شتاب می رود و من چیز دیگری می دیدم.

شما می دیدید که ناصر را سفیدپوش سرازیر کردند توی آن حفره و من چیز دیگری می دیدم.

شما می دیدید که دارید سنگ لحد می گذارید و من چیز دیگری می دیدم.

شما می دیدید که دارند خاک می ریزند و من چیز دیگری می دیدم.

شما می دیدید و من می دیدیم و این دیدن ها کاملا متفاوت بود و اینکه من چه دیدم و پس از آن چه گذشت، همه اش بماند.

اینها همان اسراری است که خداوند اجازه فاش کردنش را به ما نمی دهد.

فقط امروز آمده ام کنارتان تا بگویم من کنارتان هستم. بقیه بچه ها هم هستند. بین شما.

و دیدن همیشه چشم نمی خواهد. مگر نگفتم فرمول دنیای ما و شما با هم تفاوت دارد. دیدن همیشه چشم نمی خواهد بچه ها. یادتان هست همیشه در روضه ها می گفتند، زینب حسینش را از عطر حضورش شناخت.

بچه ها!  امروز از خدا اجازه گرفته ام تا بیایم و برایتان از برخی رازها پرده بردارم. رازهایی که خدا اجازه افشا کردنش را داده است ، نه آن رازهایی که هنوز باید در پرده باشد و یا اینکه فقط به اهلش اجازه دارم بگویم!

آمده ام بگویم خدا به تمام وعده هایی که داده بود عمل کرد. آمده ام بگویم : اینجا همه چیز حساب و کتاب دارد و ثبت شده است.

تا قیامت برسد و حساب و کتاب ها شروع شود، خداوند فعلا خانه هایی به ما داده است که بمانیم تا روز حساب و اگر این همه نعمت بیشماری که اینجا داریم، بهشت نیست ، پس بهشت دیگر چگونه جایی است.

بچه ها! اینجا همه چیز ثبت شده است. بگذارید از روزهای جهاد بگویم. تمام آن ثانیه های مقدس هشت سال جنگ را برایمان ثبت کرده اند. تک تک گلوله هایی که شلیک کردیم، نیت هایمان ، زخم هایی که برداشتیم، ذکرهایی که گفتیم، قدم هایی که برداشتیم، عطشی که چشیدیم، سینه خیزهایمان، مناجات هایمان ، شوخی هایمان ، خنده هایمان ، گریه هایمان ، اینجا حتی آمار پلک هایی را که هنگام گشت و نگهبانی به سنگینی باز نگه می داشتیم، دارند. همه و همه ثبت شده است.

اینجا تعداد نفس های دردآلود مرا هم نوشته اند. آمار دردهایی را که کشیدم و به ازای هر یک چنان نعمت هایی دارم که آرزو می کردم ای کاش در دنیا تمام وجودم درد بود.

اینجا همه ریز و درشت کارهایمان را الک کرده اند و فقط اعمالی مانده اند که جز رضایت خدا درشان نبوده. اینجا اخلاص را به قیمت گزافی می خرند و بزرگ ترین کارهای بدون خلوص را دور می ریزند.

اینجا خدمت به مردم ،گره واکردن از کار مردم و دست ضعیفان و نیازمندان را گرفتن، اگر خالصانه بوده باشد، معجزه می کند.

اینجا نفس هایی را که خالصانه در مسجد و هیات و جهاد کشیده ایم ، یکی یکی شمرده اند و به ازای هر کدامش ، خروار خروار نور می دهند بهمان.

آن «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ » حقیقتا دیدنی است.

خسته تان نکنم، هر چه در دنیا در خصوص حساب و کتاب گفته بودند، ریز به ریزش اینجا در میدان عمل دیده می شود. مراقب باشید که اعمالتان را در کیسه ی سوراخ نریخته باشید که وامصیبتی خواهد شد.

اینجا حقیقتا عالَمی رویایی و عجیب است.

با اینکه اینجا بهشت برزخی است اما همه چیز هست.

سُرُرٍ مَّوْضُونَةٍ  ،  مُتَّكِئِينَ عَلَيْهَا مُتَقَابِلِينَ  ،  يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدَانٌ مُّخَلَّدُونَ ، أَكْوَابٍ وَأَبَارِيقَ وَكَأْسٍ مِّن مَّعِينٍ  ،  فَاكِهَةٍ مِّمَّا يَتَخَيَّرُونَ ، لَحْمِ طَيْرٍ مِّمَّا يَشْتَهُونَ ،  همه چیز هست.  همه چیز . . .

اما فرشتگان خدا هنوز هم توی کار شهدا متحیرند.

همه و همه خانه هایی وسیع و نعمت هایی فراوان دارند ، اما هیچکدامشان دلخوش به آن نعمت ها نیستند و انگار هنوز چیزی کم دارند. آخر اگر آنها دلبسته خانه و حور و شراب و میوه بودند که دل از خنکای مصنوعی شهر نمی کندند.

اینجا بچه ها همین که دورهمند یعنی بزرگترین نعمت را دارند. میوه و شیر و عسل به چه کارشان می آید؟

اینجا بچه ها همه تشنه دیدارند. گوش به زنگ و منتظر تا کی وعده دیدار باشد. آخر هر از چندگاهی بچه را می برند پابوس امام حسین(ع). اینجا بچه ها دور آقا حلقه می زنند و از جبهه می گویند و آقا هم از عاشورا می گوید و باز هم هق هق گریه و شانه هایی که می لرزد.

این بچه ها کم کم دارند قانون بهشت برزخی خدا را هم به هم می زنند که خداوند بهشت را برای لذت ساخته است و اینان لذتی جز وصال یار ندارند.

بس است دیگر. خسته تان کردم.

می دانم کسی توی دنیای شما باشد و از نعمت ها و جایگاه شهدا توی این دنیا برایش بگویند چه حالی می شود که بارها و بارها این حال را تجربه کرده ام. اما خبرهای خوبی هم برایتان دارم.

 اینجا خانه هایی دیده ام که روی سردرش نام برخی از شماها را نوشته اند. مال شما هستند و آن خانه ها را برای شما آراسته اند. زیبا و دیدنی. چه شما که روزگاری هم رزم بودیم ، چه باقی بچه هایی که دارند به هر طریق، راه شهدا را می روند و ارادت به ولایت ناب امام حاضر دارند.

قرار است برخی از شما بیایید همینجا کنارمان. کدامتان و کی؟ عجله نکنید!  این را اجازه ندارم که بگویم. اما بشارتش را گفتم که به مسیری که می روید ایمانتان قوی تر شود که خدا در مقابل تلاش هایتان، چه پاداشی در نظر گرفته است. فقط باز متذکر می شود که اخلاص را دریابید که اینجا عمل بدون اخلاص مشتری ندارد.

آمده ام تا به پاس «فَرِحينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِن فَضلِهِ » برایتان «يَستَبشِرونَ بِالَّذينَ لَم يَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم» باشم و بگویم که «أَلّا خَوفٌ عَلَيهِم وَلا هُم يَحزَنونَ»

آمده ام که بگویم «من ینتظر » بمانید و « ما بدلو تبدیلا» که پایان داستان نزدیک است.

بچه ها فقط دل نبندید که اینجا آمدن و  دل بستن به دنیا،  دو مسیر مجزا هستند. نمی گویم دنبال دنیا نباشید ، می گویم به داشته ها دل نبندید.

اینجا دل هایی را انتخاب می کنند که وقتی فرشتگان خدا می شکافندشان جز خدا توی آن نبینند.

اینجا روی دوش هیچ کسی درجه نیست. هیچکس را دکتر و مهندس صدا نمی کنند. رئیس و مرئوس دور یک سفره اند. اینجا هنوز واژه «برادر» رونق دارد.

بچه ها! می دانم حال خیلی از شماها را . آخر خودم کشیده ام درد فراق را و فکر نکنید حالا که خودم در این سایه سار رحمت پروردگار آرمیده ام، بیخیال شما هستم. اینجا با همه شهدا قرار گذاشته ایم همه با هم وارد بهشت شویم. با شما. با شمایی که قرار است به ما بپیوندید، اگر بخواهید و اراده کنید.

نگران نباشید . به خیلی هایمان اجازه شفاعت داده اند. ما به فکر شما هستیم ، اما شما هم باید به فکر خودتان باشید.

آخر اینجا بچه ها ازبرخی آدم ها گله دارند.

از فراموشی راه و یاد و نامشان. از بیخیالی آدم ها نسبت به وصیت هایشان. از اینکه رفتند تا اسلام بماند و حالا برخی ها دارند اسلام را فدای ماندشان می کنند.

اینجا هنوز گاهگاهی محمود صدیقی با لبخند می گوید: «دیدید آن روز گفتم که این آدم ها به کجا می رسند؟ دیدید گفتم روزی می رسد که فراموشمان می کنند و من وصیت کردم که برایم فقط یک بوق بزنند؟ من آن بوق را بجای فاتحه قبول می کنم!»

اینجا هنوز حسین بیدخ دلنگران شماست و دلخور از اینکه برخی ها راهش را نمی روند و هر از چندی فریاد بر می آورد: «برادر! می روم تا تو بیایی! اگر این راه بی یاور بماند زندگی را از من دزدیده ای!»

اما کسی صدایش را نمی شنود.

اینجا بچه ها هنوز دغدغه شما را دارند و البته قدری هم دلگیر!

دلگیر به دلایل متعددی که خود بهتر می دانید. دلگیر از خلوتی عصرهای پنجشنبه شهیدآباد و بهشت علی! بچه ها وقتی پایین می آیند و خلوتی گلزار را می بینند، دلگیر می شوند که قرار این نبود.

بچه ها! بیایید و قدری برگردید به عهد و پیمان های گذشته تا خدای نکرده بازی دنیا کیش و ماتتان نکند.

راستی خبر خوب دیگری هم برایتان دارم.

این خبر بیشتر امیدوارتان می کند به آینده. بیشتر حالتان را خوب می کند.

اینجا بین بچه ها و فرشته ها زمزمه هایی است . زمزمه هایی از ظهور. بعضی بچه ها دارند دوره می بینند. اینجا هنوز خیلی از بچه ها با لباس نظامی اند، نه آن لباس های موعود «سُندُسٍ وَ إِسْتَبْرَقٍ»

یقیناً همان ها هستند که قرار است در رجعت باز گردند. برخی هاشان را سید می شناسد. اما سید جمشید مثل همیشه دهانش قرص است و خود را بی خبر نشان می دهد.

 من با اینکه تازه رسیده ام حس می کنم خبرهایی هست.خبرهایی در راه است. به زودی. . .

پس شما از آنطرف دل بکنید و معادلات زیستنتان را خدایی کنید و ما هم از این بالا داریم ردیف می کنیم کار شما را.

اگر بتوانید زودتر برسید اینجا، چه می شود. جمع مان دوباره جمع می شود. منتظرتان هستیم.

راستی بچه ها اینجا همه به سن و سال جوانی شان هستند و تغییر نکرده اند

حس و حال دلنشینی است که باید ادراک کنید.

دیگر من باید برگردم آسمان.

امروز قرار است با آقا برویم بقیع. مگر یادتان رفته است ایام شهادت امام مجتبی(ع) و پیامبراکرم(ص) و امام رضا(ع) ست؟! آنجا قرار است به مزار بی بی دوعالم هم سری بزنیم. آخر آقا نشان قبر مادرش را خوب می داند.

آنجا حتما دعایتان می کنم.

شما هم مرا فراموش نکنید. در زیارت ها ، در دعاها ، در مراسمات اهل بیت، در مسجد و در هیات.

همان تک صلواتی که به نیت ما می فرستید، در اوج نور ، نورٌ علی نور می شود برایمان و البته شعاع از آن به خودتان باز می گردد.

به امید دیدار

فعلاً خدانگهدار!

 

‫۱۰ دیدگاه ها

  1. واقعا حسرت ملی می خورم که چرا بیشتر با حاج ناصر محشور نبودم چرا ؟ اینقدر به دنیا چسبیدم که از همنشینی بیشتر با صلحا و خوبانی چون حاج ناصر غافل شدم. ولی همین مقدار اندک هم برایم نقشه راه است . انشاءالله که. درس بگیرم
    سلام ما را به شهدا و امام شهدا برسان برادرم حاج ناصر. جایت را هیچ کس در قلبم نخواهد گرفت

  2. سلام
    یقیناً همین است
    حاج ناصر اسد مسجدی را دوستان شهیدش آمدند و بردند تا عرش خداوند
    بقول خودتان و آنطور که برای ابراهیم مقامیان سرودید
    شد درد ها تمام حاج ناصر
    گویند فرشتگان سلام حاج ناصر


    چه خوب گفتی برای ابراهیم شما

    1. چه خوب یادتان مانده حاج کریم

      شد قصه ی دردها تمام ابراهیم
      لبخند بزن دگر مدام ابراهیم
      پایان عذاب شیمیایی است ببین
      گویند فرشتگان سلام ابراهیم

  3. آقای موجودی! دلمان را هر از چند گاهی شخم میزنی با نوشته هایت. بالاخره این خاک های زیرین مزرعه دل ما باید هوایی بخورد.
    خدا شما را در این مسیر مستدام بدارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا