خاطره شهدا
موضوعات داغ

ذاکرِ شب های بی تکرار( قسمت اول )

روایت هایی از شهید عبدالعلی ملک ذاکر

بالانویس:

عبدالعلی ملک ذاکر، چهره ای نام آشنا بین بچه های قدیمی جنگ است. دلاوری شیردل و مداحی روشن ضمیر که در شب عملیات والفجر مقدماتی به همراه بیسیم چی اش خلیل امیدیان در عمق خاک عراق روی جاده شنی متصل به جاده العماره در آن شب سرد بیست و یکم بهمن ماه سال ۶۱ برای همیشه ماندگار شد. نه خودش برگشت و نه خلیل.

در چند قسمت از این عزیز شهید روایت خواهیم کرد.

 

ذاکرِ شب های بی تکرار( قسمت اول)

روایت هایی از شهید عبدالعلی ملک ذاکر

 

لبخند دلنشین

او را از عملیات طریق القدس می شناختم. در آن عملیات عبدالعلی فرمانده دسته ما بود. عملیات طریق القدس یکی از بهترین عملیات هایمان بود. اغلب اوقات همه گروهان زیر یک سقف بودیم. چه در دارخوین، چه در لشکر ۹۲ زرهی اهواز و قبل از آن در مدرسه ای در اهواز.  به همین دلیل ، همه بچه های گروهان با هم آشنا و رفیق بودند. اما این چادرهای هلال احمر همه چیز را به هم ریخت. از وقتی چادرهای هلال احمر پایشان به زندگی ما باز شد، بچه ها را از هم جدا کرد و هر بسیجی فقط با هفت ـ هشت نفر آشنا و همدم می شد.

لبخند از لبهای عبدالعلی جز در مرثیه خوانی اباعبدالله محو نمی شد. هر وقت کنارش بودم، برایم اوج آرامش و آسایش و راحتی بود. نه خشن بود، نه زبانش نیش داشت و نه اهل ایراد و اشکال گرفتن های بیخود.  وجود عبدالعلی سراسر  خیر و نیکی بود.

راوی: حاج منصور ظفری

 

نماز شب

در عملیات طریق القدس تیر خورده بود به شکم عبدالعلی! خدا می داند که با آن شکم باند پیچی و پانسمان شده و با چه درد و زحمتی ، نماز شب می خواند. یک شب نماز شبش را با آن اوضاع از دست نداد. خوب شده و خوب نشده هم گذاشت و رفت برای عملیات بعدی!

راوی: برادر شهید

گروهان مالک

۱۸ آذر ماه سال ۱۳۶۱ به همراه بچه های دزفول برای شرکت در عملیات محرم اعزام شدیم پادگان کرخه که محل استقرار نیروهای لشکر۷ حضرت ولیعصر(عج) بود و در گروهان مالک اشتر از گردان بلال سازماندهی شدیم. فرمانده گروهان مالک اشتر، «عبدالعلی ملک ذاکر» بود.

همه او را به عنوان فرمانده ای شجاع و دلیر می شناختند که برای آمادگی جسمانی نیروها و آموزش نظامی آنها اهمیت زیادی قائل بود. او چنان بانیروهای گروهان کار کرده بود و چنان بچه ها را تحت تمرینات سخت و حساب شده قرار داده بود که نیروهای گروهان، در آمادگی جسمانی فوق العاده ای به سر می بردند و هر یک به نوعی ورزیده و آماده ی به کار بودند.

راوی: علیرضا زارع

 

ذاکر

عبدالعلی تفسیری از فامیلی اش بود. «ملک ذاکر»ی که «ذاکر» و مداح اباعبدالله الحسین علیه السلام بود و هرگاه فرصتی پیش می آمد، آوای آسمانی اش ، دل ها را از زمین جدا می کرد.

مأموریت ما مصادف شده بود با ماه محرم و صفر و لذا اغلب شبها سفره ی عزاداری و سینه زنی در آسایشگاه گردان بلال پهن بود و عبدالعلی مرثیه سرایی و نوحه خوانی می کرد و بچه ها عاشقانه و پرشور برنامه ی سینه زنی و چلاپ داشتند.

فرمانده ای همه چیز تمام بود. هم استاد در مسائل مادی و هم در موضوعات معنوی و گره زدن دل بچه ها با امام حسین(ع) و کربلای او.  

راوی: علیرضا زارع

 

آن محبت پدرانه

زمستان سال ۱۳۶۱ برای عملیات محرم، در بین تپه های منطقه شرهانی چادر زده بودیم. هوا به شدت سرد بود. سرمایی که نظیرش را کمتر دیده بودیم. آنقدر سرد که آب توی دبه ها و بشکه ها یخ می زد.

هر هفت ـ هشت نفر در یک چادر هلال احمری کوچک می خوابیدیم و هر یک فقط دار و ندارمان یک پتو بود که زیر آن تا صبح فقط می لرزیدیم و کمتر از خواب خبری بود. این حکایت ما بود که وسط یا انتهای چادر بودیم، آن بنده خدایی که درب چادر می خوابید، به گمانم تا صبح منجمد می شد.

با این وجود هم نماز شب بچه ها ترک نمی شد و هم ابتکاراتشان به راه بود. اینکه درون تپه ها سنگرهایی غارمانند حفر کرده بودند و برای در امان ماندن از غول سرما می رفتند توی آن غارها.

با وجود آن سرمای شدید، برنامه ی صبحگاهمان هر روز به راه بود. صبحگاهی که قاری قرآنش حمید خبری( شهید) بود و سخنران بعد از قرآنش حاج محمدرضا چاییده( اکرام فر).

برنامه ی بعدی این بود که گروهان ها هر کدام به صورت مستقل و جداگانه می رفتند برای دوی صبحگاهی. برای تمرینات ورزشی و  افزایش  آمادگی جسمانی .

در یکی ازهمین صبح های سرد شرهانی، در حالی که مشغول دویدن و تمرینات ورزشی بودیم، در اثر سرمای شدید و طولانی بودن ورزش صبحگاهی، ناگهان انگار فشارم افتاد و سرم گیج رفت و افتادم روی زمین و دیگر چیزی نفهمیدم.

چشمانم را که باز کردم، خودم را در چادر کُره‌ای فرماندهی گروهان دیدم. چشمانم گره خورد توی چشمان فرمانده. مهربانی از نگاهش می ریخت. عبدالعلی یک منقل با ذغال های قرمز و گُرگرفته گذاشته بود وسط چادر و دستان مرا توی دستانش ماساژ می داد و بالای حرارت منقل می گرفت. عین پدری که دلسوزانه دارد فرزند بیمارش را پرستاری می کند.

از دیدنش به وجد آمدم و البته قدری هم خجالت زده و شرمنده که به این حال و روز افتاده ام. سریع خودم را جمع و جور کردم و از او تشکر کردم و از چادر آمدم بیرون. لبخندش هنوز داشت بدرقه ام می کرد.  

راوی: حاج کریم غیاثی

 

 

مهمانان سوسنگردی بلال

برای عملیات والفجر مقدماتی از آنجایی که گردان بلال با کمبود نیرو مواجه بود، تعدادی از بچه های سوسنگرد را به گردان مأمور کردند.

محمدرضا اكرام فر( چاييده)، فرمانده گردان هم آنها را به عبدالعلی ملک ذاکر فرمانده گروهان مالک سپرد. وقتی وارد پادگان کرخه شدند،یکی از بچه ها به عبدالعلی گفت: « اینها به درد نمی خوردند!» عبدالعلی هم با تعجب پرسید: «چرا؟»

این رفیق ما گفت: « یک هفته باید وقت بگذاریم تا سینه زنی را به آنها یاد بدهیم.»

اگر چه این حرف حالت مزاح داشت، اما شب عملیات وقتی که نوبت به یزله های حسن بویزه رسید، معلوم شد که این رفیق ما بی ربط هم نگفته است. آن شب حسن بویزه یک طرف « الیوم یوم الافتخار » سر داده بود، اما آنها در سمت دیگر اردوگاه رجزهای عربی می خواندند. اما خداییش قشنگ می خواندند.

راوی: مهران موحد

پایان قسمت اول

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا