سلمان(قسمت هجدهم)
قسمت هجدهم:
… سلمان سعی می کند حرف را عوض کند، اما اصرار بچه ها قفل سکوت سلمان را می شکند . . .
– چند روز پیش یه نفر باهام تماس گرفت و شروع کرد به حال و احوال پرسیدن. نشناختم. صداش برام آشنا نبود. خودشو معرفی که کرد یادم اومد که از رفقای دوره ی جبهه ی باباس. امروز برا خودش پست و مقامی داشت و برو بیایی. چند بار به بابام گفته بودم که چرا برا حل مشکلاتش ، از این رفیقش کمک نمیگره. به بابام می گفتم: «این بنده خدا که اگه یه بار سفارشتو بکنه، رو دست حلوا حلوات می کنن! » اما بابام همیشه یه لبخند تلخ می زد و می گفت: «من انتظاری از کسی ندارم! چشمم به خداس فقط».
تو تشییع و مراسمای بابا هم نبودش. تو این سه سال هم خبری ازش نبود. بعد از شهادت بابام این اولین باری بود که سراغی ازمون می گرفت.
بچه ها مات و متعجب نگاهشان را قفل کرده اند به لب های سلمان.
* خب حالا چِش بود آقا سلمان؟!
سلمان لبخندی زد که تلخی اش تا عمق گلوی بچه ها هم نفوذ کرد و سرش را به حسرت و تأسف تکان داد.
* خب دِ بگو سلمان! چیکارت داشت که بعد از اون همه سال زنگ زده بود ؟
اشک توی چشمان سلمان حلقه زده است. معلوم است با بغضش دارد کشتی می گیرد :
– اگه بهتون بگم، باورتون نمیشه که چش بود. یعنی اگه بفهمید که چش بود، اگه بفهمید برا چه کاری زنگ زده بود . . .
* دبگو سلمان.. . . این جمله را بچه ها یکی در میان تکرار می کنند و متعجبانه منتظر واژه هایی هستند که قرار است از دهان سلمان بریزد.
سلمان عکس بابا را توی دستهایش کمی جابجا می کند و می گوید:
– اول یه خورده مقدمه چینی کرد و از مقام شهدا و اینکه شهدا پیش خدا چه جایگاهی دارند برام حرف زد. از اینکه شهید با مرده خیلی تفاوت داره و هر کسی نمی تونه به مقام شهادت برسه. من مات و متعجب مونده بودم که حالا حرف حسابی که اینقده داره براش مقدمه می چینه چیه؟
بعد از کلی حاشیه رفتن و از این در و اون در حرف زدن گفت:
امروز خیلی اتفاقی مزار باباتو دیدم. دیدم روش نوشتین: « مهندس شهید حاج عمار حسینی»
گفتم آره!
گفت: می خوام یه چیزی بگم اما ناراحت نشی. باور کن به خاطر باباته که دارم این حرف رو می زنم. برا اینکه روحش تو عذاب نباشه. آخه من باباتو خیلی خوب میشناسم و سال های سال رفیق جبهه و سنگر بودیم.
من داشتم جای شاخ هایی رو که داشت تو سرم در میومد، می خاروندم. با خودم گفتم حالا چه اتفاقی افتاده که ممکنه روح بابام تو عذاب باشه؟
پشت تلفن سرفه ای کرد و صداش کمی کلفت تر و جدی تر شد. بعدش گفت: مگه بابات مدرک مهندسی داشته که رو مزارش نوشتین مهندس؟
حرف سلمان که به اینجا رسید بچه ها هر کدامشان زیر لب واژه هایی را جویده جویده گفتند و حالت چهره شان به وضوح تغییر کرد.
سلمان بدون توجه به تغییر حالت چهره ی بچه ها ادامه داد . . .
– مغزم داشت سوت می کشید. مونده بودم جواب بدم یا ساکت بمونم که جمله اش رو ادامه داد . . . بابات که مریضی اش اجازه نداد پایان نامه ی لیسانسشو دفاع کنه؟ چطوری شما رو سنگ قبرش نوشتین مهندس؟
دوما! بابات که احراز شهادت نشده! چرا از کلمه ی شهید رو سنگ قبرش استفاده کردید؟
می دونی بابات که از شهرت و اسم و رسم فراری بود به خاطر این کار شما الان داره عذاب می کشه؟ می دونی الان چقدر بابت این کار شما ناراحته ؟
این بار حرف هایی که بچه های دور و بر سلمان زیر لب می گفتند ، واضح تر بود و . . . .
سلمان سرش را تکان داد و گفت:
بهش گفتم بعد از سه سال از شهادت بابام زنگ زدید که اینو بگید؟
گفت: آره! آخه من خیلی تو فکر حاج عمارم! رفیقمه! وظیفه و تکلیف منه که به فکرش باشم. رسم رفاقت اینه که هواشو داشته باشم! حق دارم نگرانش باشم!
بغض سلمان اینجا دیگر می شکند و مابقی قصه را لابلای گریه هایش می گوید:
ادامه دارد …