خاطره شهدا
موضوعات داغ

این سه برادر شهید را می شناسید؟

روایت برادران شهید عبدالرحیم، عبدالحمید و حبیب دیانتی

بالانویس:

از شهدای دیانتی باید خیلی مفصل تر نوشت. خانواده ای که یک پسرشان را برای پیروزی انقلاب تقدیم می کنند  و دو پسر دیگرشان همزمان در یک روز و در یک عملیات به شهادت می رسند.

این اتفاق نادری است که می تواند کمر هر پدر و مادری را خم کند. اما وقتی خانواده ای آرمان داشته باشد ، برای آرمانش از همه ی دلبستگی هایش می گذرد، حتی اگر دلبستگی هایش سه شاخ شمشادی باشند که با خون دل بزرگ کرده اند.

از خانواده ی دیانتی باید بیشتر گفت، اما فعلاً همین چند سطر را داشته باشید تا شاید به خاطرات بیشتری از این عزیزان برسم.

کاش مردم ما قدر این خانواده ها را که حضرت امام فرمود : «چشم و چراغ این انقلاب اند» را بیشتر می دانستند.

 

این سه برادر شهید را می شناسید؟

روایت برادران شهید عبدالرحیم، عبدالحمید و حبیب دیانتی

قصه اول : عبدالرحیم

عبدالرحیم، سال ۱۳۳۵ به دنیا آمده بود. هم اهل درس بود و هم اهل کارهای فنی و تأسیساتی. دیپلمش را سال ۵۴ گرفته بود و حالا یک ماهی می شد که خدمت سربازی اش را تمام کرده بود.

شعله های انقلاب اسلامی اوج گرفته است و دزفول هم مثل همیشه پیشتاز . هجدهم شهریور ماه سال ۱۳۵۷ است که مردم ریخته اند توی خیابان و دارند به سمت مدرسه علمیه آیت الله نبوی حرکت می کنند.

مردم دسته دسته وارد مسجد می شوند تا بشنوند هر آنچه را که باید بشنوند از ظلم ها و جنایت های رژیم پهلوی که به ناگهان سگ های آریامهر به مردم حمله ور می شوند. با باتوم و گاز اشکاور و گلوله  به استقبال مردم می روند.

جمعیت متفرق می شوند و در این بین عبدالرحیم که شجاعانه از مردم بی دفاع حمایت می کند ، نزدیکی های خانه شان مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و  آسمانی می شود.

آن روز «حبیب» ۱۴ ساله است و «عبدالحمید» ۱۵ ساله. دو برادری که زیر تابوت عبدالرحیم با خود عهد می بندند، تا آخرین قطره خونشان راه برادر را بروند.

 

قصه دوم:  عبدالحمید

عبدالحمید که حالا ۱۹ ساله شده است، این جملات را برای پدرش می نویسد و راهی فتح المبین می شود:

« پدر گفتي اگر اسلام احتياج به خون داشته باشد، بازهم پسران ديگرم را در راه خدا تقدیم خواهم نمود. بر اساس اين الهام من بعنوان سربازي مسئول، راهي جبهة حق شدم؛ اميد كه بتوانم به نداي رهبر در صحنة نبرد لبيك گفته وچنانچه لياقت شهيد شدن را داشته باشم ولطف پروردگارشامل گردد، اين خواست معنوي وروحاني من تحقق يابد.

پدرجان وقتي نامة محبت آميز شما بوسيلة يكي از برادران بسيج بدستم رسيد وشما تذكراتي راجع به اخلاق اسلامي وگذشت وايثار وشهادت ونكاتي چند از اين قبيل را تذكر داده بودي، بينهايت خوشحال و اميدوار شدم وپيش خود گفتم واي بر شيطان بزرگ آمريكا،كه مي خواهد با چنين ملتي روبرو شود. ملتی كه مادران وخواهران وپدرانشان رضايت دارند كه فرزندانشان به جبهه بروند وشهيد شوند،ديگر آمريكا ودشمنان چه خيالي در سر دارند و الحق كه امريكا هيچ غلطي نميتواند بكند.

پدر جان بايد بگويم كه مدتي بودشهادت را از خداوند آرزو مي كردم ومي گفتم كاشكي من در سپاه اسلام بودم.تا اينكه جنگ تحميلي عراق عليه ايران پيش آمدومن احساس مسئوليت نمودم وخود را داوطلب كردم ،لذا من راهي را كه انتخاب كردم با شناخت وآگاهي كامل از كتاب آسماني ما قرآن مجيد بوده است. اگر شهيد شدم احتياج به گريه وزاري نيست چون انسان در زندگي وقتي به آرزوي خود مي رسد بسيار شادمان ميگردد ومنهم الان به آرزوي خود رسيده ام وبسيارخرسندم وبفرمودة پيامبر وائمة اطهار راهي را كه انتخاب نموده ام سعادت در آخرت است نه در دنيا»

 

 

قصه سوم: حبیب

حبیب هم یک جورهایی از جنس عبدالرحیم بود. در دوران کودکی و نوجوانی در ایام فراغت و تابستان مشغول به کار می شد.  همراه با درس خواندن در کارهای فنی و هنری مهارت خاصی پیدا کرده بود و از کمترین  فرصت های بیکاری اش استفاده می کرد. با ذوق و هنری که داشت چند ماکت  هواپیما ساخته بود و اهل ساختن کارهای دستی چوبی بود. یک نوع اسلحه کمری طراحی کرده بود و تعمیر وسایل برقی را هم کم و بیش انجام می داد.

اما جنگ که شروع شد، روند زندگی حبیب تغییر کرد. شبانه روزش را  در بسیج محله مشغول به خدمت بود  وپس گذراندن دوره های آموزشی، در همان اوایل جنگ به جبهه های نبرد اعزام شد .چند ماهی درخرمشهر بود وپس از آن به جبهه های شوش وکرخه رفت تا اینکه عطر فتح المبین به مشامش رسید و او هم مثل عبدالحمید راهی فتح المبین شد.

 

 

قصه چهارم : عبدالحمید و حبیب

عبدالحمید در جبهه کرخه می جنگید و حبیب در جبهه شهدا و دل مادر ما بین این دو جبهه در تلاطم. اما خبری که نهایت به مادر رسید، سخت ترین خبر عالم بود.

هم عبدالحمید و هم حبیب ، در یک روز و در یک ساعت ، اما از دو منطقه  بال گشوده بودند به سمت آسمان و او حالا مادر سه شهید شده بود و چشم براه آخرین زیارت پسرهایش.

اما قصه به همینجا ختم نمی شود.  عبدالحمیدش را برایش آوردند و او تا خانه ی آخرتش بدرقه اش کرد، اما از پیکر حبیبش خبری نبود. حبیب گم شده بود. مثل یوسف.

زمین و زمان را زیر و رو می کنند ، اما از حبیب خبری نمی شود که نمی شود.

 

 

قصه ی پنجم: دوباره حبیب

حبیب است. خودش است. سالم و سر حال. لبخند به لب. تمام قد روبروی برادر ایستاده است.

سلام حبیب ! خودتی؟!

آره!

پس کجا بودی تا حالا ؟

پیش ارتشی ها هستم!

ارتشی ها؟

آره! پیش برادران ارتشی!

حبیب این جملات کوتاه را می گوید و می رود و برادرش از خواب بیدار می شود.

آدرسی که حبیب داده زیاد دقیق نیست ، اما بالاخره ۱۵ خردادماه پیکر حبیب که به دلیل نداشتن پلاک به اشتباه به همراه پیکر شهدای ارتش منتقل شده است به تهران، پیدا می شود.

و دوباره مادر تابوت دیگری را روی شانه اش می برد تا گلزار شهدای بهشت علی دزفول و حالا او برای خودش ام البنینی شده است.

او در گلزارشهدای بهشت علی دزفول سه مزار دارد. عبدالرحیم ، عبدالحمید و حبیب. . . .

 

 

شهید عبدالرحیم دیانتی متولد ۱۳۳۵ در مورخ ۱۸ شهریور ماه ۱۳۵۷ در تظاهرات علیه رژیم پهلوی مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و به شهادت می رسد.

شهید عبدالحمید دیانتی متولد ۱۳۴۲ و شهید حبیب دیانتی متولد ۱۳۴۳ هر دو در مورخ ۲ فروردین ماه ۱۳۶۱ و در عملیات فتح المبین به شهادت می رسند.

مزار منور این سه برادر شهید در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است.

نوشته های مشابه

‫۲ دیدگاه ها

  1. اومدم برای سه برادر مطلبی بنویسم
    ولی تمام تنم میلرزید
    ولله قسم قسمتی از صبر مادر این جوانان
    شهید کافیست برای تحمل تمام دردهای
    زندگی…الحق که زینب گونه زندگی کردند
    خوشا به سعادتشون

  2. ۱.چقدر مسئولیتمان سنگین است و‌انگار خوابمان هم به اندازه همین مسئولیت سنگین..قصد بیدار شدن نداریم .
    ۲.مظلومیت شهدای قطعه قدیم (هم بهشت علی و‌هم شهید آباد) نکته غم انگیزی است.به نظرم ردیف گذاری شهدای بهشت علی کار خوبی بود ولی ای کاش تابلو و یا بنری کنار مزارشان نصب میشد.بعضی از شهدای اون قطعه رنگ سنگ مزارشون هم رفته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا