داستان کوتاه

سلمان(قسمت چهاردهم)

«سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود...

 

سلمان(قسمت چهاردهم)

قسمت چهاردهم:

. . . دنیا دیگه هیچی اش حالمو خوب نمی کنه.

گله دارم ازتون! گله! شاکی ام ! می فهمید … شاکی! یه کم خودتونو بذارید جای من! چقدره بیام التماستون کنم که یه کوچولو نگاهم کنین و نیم نگاهی نبینم!

بخدا سخته! سخته تو این روزگار گناه نکردن! تو رو خدا کمکمون کنید بیراهه نریم!  

سه ساله داریم با بچه ها همه جوره کار می کنیم. به قول بابام، از قلم تا قدمم رو نذر شما کردم.

شما جنگیدید و من با دوستام داریم تو فضای حقیقی و مجازی می جنگیم. برا تکلیفمون!  برا اینکه خنده ی شما رو ببینیم. برا اینکه دستمون رو بگیرید.

سه ساله روز و شب نداریم! از واتساپ و تلگرام و ایتا و سروش بگیر تا سایت هایی که بچه ها برا معرفی شما به دنیا راه انداختن! حتی از آمریکا و انگلستان هم بازدید کننده داریم!

از کتاب هایی که در مورد شما نوشتیم و مستند هایی که ساختیم و سی دی هایی که طراحی کردیم. بدون هیچ چشمداشتی! فقط و فقط برا تکلیف! اما اگر شما هم یه نیم نگاه بندازین بد نیست ها!

اگه خنده ی رضایت شما رو ببینیم، خستگی این سه سال کار کردن بی وقفه درمیاد!

شما یه طور جنگیدین و ما هم یه جور دیگه!

اما آیا تو این جنگی که ما می کنیم، شهادت هم هست؟

برا منی که پای سوریه رفتن ندارم، امید شهادتی وجود داره؟!

می دونم لیاقتشو ندارم! می دونم خیلی از شهادت فاصله دارم، اما خداییش این آرزو امونمو بریده!

تو رو خدا یه نگا به ما بندازید!

تو رو خدا سفارشمونو اون بالا بالاها بکنید!

درد دلهای سلمان تمامی ندارد. آرام کنج اتاق می نشیند و همچنان که نگاهش را گره زده است به تصاویر روی دیوار ، با آنها حرف می زند.

– امان از این عشق یک طرفه! همش من باید با این قاب و عکسا حرف بزنم و دلم خوش باشه به اینکه صدامو میشنون!

کاش می شد بفهمیم اونا هم ما رو دوست دارن یا نه؟

همانطور که پرده ای از اشک جلو چشمانش را گرفته است ، سرش را تکیه می دهد به گلدان بزرگ توی اتاق.

*****

– به به جناب فرمانده سلمانِ شاکی! داشتی می گفتی که از دست ما شاکی هستی؟ درسته؟

* دنیا برعکس شده انگار! ما باید شاکی باشیم یا شما برادر سلمان!

+ آره آقا سلمان ! اگر قرار به شاکی بودنه که اولویت اعتراض با ماست!

سلمان حیرت زده نگاه می کند و انگار برای حرف زدن لکنت گرفته است! سه نفر روبه رویش ایستاده اند و مسیر نگاه هر سه نفرشان به او ختم می شود.

– بابا اذیتش نکنید خب، الان باباش اون بالا حالمون رو می گیره!

* نترس سلمان جون! تو درد دل کردی! بذار ما هم یه کم درد دل کنیم! به این می گن معامله ی پایاپای!

و همه ی مهمانان ناخوانده با هم می خندند! اما بعد انگار بخواهند حرف های مهمی به سلمان بزنند ، خنده از چهره هایشان محو می شود و جذبه و جدیت جای آن را می گیرد :

– ببین فرمانده سلمان! ما هم از دست خیلی از مردم شاکی هستیم!

* خداییش ما شهر رو اینطوری سپردیم دست مردم؟!

+ مساجد و جلسات قرآن رو اینطوری سپردیم دستتون؟!

– کوچه خیابونای شهر رو ، وضعیت حجاب رو، تیپ و قیافه ها رو اینطوری دادیم دستتون؟

* مستضعفا رو ، اونایی که دستشون به دهنشون نمی رسه رو امانت ندادیم بهتون؟

+ پدر و مادرامون رو سپردیم دست شما ، که خیلی هاشون اینطوری دلشکسته بشن؟

– مردم بخاطر یه سهمیه ی کنکور اون همه درد بی پدری کشیدن بچه هامونو نبینن و فقط کنایه بزنن؟

* قرار بود با بچه های جانباز اینطوری تا کنید! قرار بود درد رو دردشون بذارین و با زخم زبون ، زخم رو زخمشون؟

– ما برا خدا رفتیم! برا تکلیف ! برا حرف امام! ما جونمون رو برا امنیت همین مردمی دادیم و از کسی طلبکار نیستیم. اما این رسمشه که امروز خیلی هاشون فراموشمون کنن!

* همه جوره فراموشمون کنن! تو خوشی ها! تو اون مجالس عروسی که خون به دل بچه ها کرده اون بالا!

سلمان هنوز بی حرکت تر از پاهایش ، مات سه نفرمهمان ناخوانده ای است که در اتاق روبرویش ایستاده اند و او را سیبل شلیک حرف هایشان قرار داده اند….

ادامه دارد …

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا