داستان کوتاه

سلمان(قسمت سیزدهم)

«سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود...

سلمان(قسمت سیزدهم)

قسمت سیزدهم:

. . . سلمان لبخند می زند و انگار که از کار جالب بچه های جلسه به وجد آمده باشد می گوید:

آفرین احسان. چه جملات نابی رو پیدا کردی!

خب نیما تو هم برامون بگو چی آوردی؟

– آقا فرمودن: « اگر از فضای مجازی غافل شویم اگر نیروهای مؤمن و انقلابی این میدان را خالی کنند مطمئنا ضربه خواهیم خورد.

البته آقا سلمان! باید حواسمون باشه، که فضای مجازی از فضای حقیقی غافلمون نکنه!  مثلا برنامه هایی مثل یادواره های شهدا و دیدار با خانواده های شهدا و اینا نباید فراموش بشن و کم اهمیت به نظر بیان

سلمان حرف نیما را مهر تایید می زند و می گوید:

آره! به نکته ی خوبی حمید اشاره کرد. اون برنامه ها هم یه جور رزق و روزیه واسه ما.  هرساله بچه ها با ذوق و شوق خودشون میان پای کار و ماه ها زحمت می کشن برا یادواره! این خودش عمل به خواسته های رهبری در خصوص شهداست!

بچه ها! همه حرفایی که امروز گفتین، فقط یه بخش کوچیک از فرمایشات حضرت آقاست. ما باید یک گروه تشکیل بدیم و در کنار برنامه های اصلی مون که تحصیل و تهذیب و ورزشه و اینا خواسته رهبر از جوون هاست، عین یه میدون مبارزه واقعی شروع کنیم به جنگیدن!

با برنامه ریزی، دقت و زیرکی. با اراده و پشتکار و کمک گرفتن از شهدا! این تکلیفه. این خواست رهبر و خواست شهداست.

ما قراره یک گروه فرهنگی – سایبری تشکیل بدیم و تو جبهه ی فضای مجازی بجنگیم.

جالا هر کی مرد این میدونه یه یاعلی بگه!

امیررضا بلند می شود و با صدایی شبیه رجز می گوید: «گروه فرهنگی- سایبری شهید عمار حسینی»  ما به یاری خدا سربازان و افسران جنگ نرم رهبر هستیم و تا پای جونمون هم مبارزه می کنیم! یا علی

و همه بچه ها با هم مشتشان را گره می کنند و فریاد می زنند:

– یاعلی!

 

سه سال بعد

سه سال از شهادت بابای سلمان می گذرد و سلمان دیگر برای خودش یک مهندس کامپیوتر همه فن حریف است.

گروه فرهنگی – سایبری شهید عمار حسینی، امروز یک گروه فعال و پر انرژی و شناخته شده در کشور است که با مدیریت سلمان فعالیت های متعددی می کند. از چاپ کتاب و تولید مستند در خصوص شهدا و فعالیت های متعدد در فضای مجازی تا راه اندازی صندوق قرض الحسنه و صندوق خیره برای کمک به افراد نیازمند و حتی راه اندازی یک گروه جهادی برای کار در مناطق محروم.

بعضی از بچه های تیم خسته شده و طی این سه سال از گروه جدا شده اند، اما سلمان مثل کوه ایستاده است و به همراه تعدادی دیگر از بچه ها همچنان جانانه در مسیرولایت و شهدا کار می کنند و خیلی ها هم در این مدت به گروه اضافه شده اند.

مسجد، با گروه شهید عمار حسینی رونقی دیگر در شهر دارد و متفاوت تر ازمساجد دیگر پیش می رود.

سلمان توانسته است خانه ی بهتری اجاره کند تا مادر و خواهرش آرامش بهتری داشته باشند. همه ی عکس ها و وسایل حاج عمار را توی اتاق خانه ی جدید چیده اند، تا همیشه با یاد و خاطره ی بابا زندگی کنند.

سلمان همچنان هر از چند گاهی که دلتنگ بابایش می شود،  چند دقیقه ای توی اتاق می آید و با حاج عمارحرف می زند. امشب  هم از همان شب هاست. آمده است توی اتاق بابایش و چشم هایش گره خورده است به عکس بابا و رفقای شهیدش!

– خوش غیرتا! یه سراغی هم از ما بگیرید. دلم تنگ شماست. من شما رو ندیدم و فقط با خاطره هایی که ازتون شنیدم دلبسته تون شدم! دلبسته ی خودتون و راهی که رفتین! دلبسته ی شهادت!

خداییش کنار شما بودن فقط می تونه بهشت باشه ، نه چیز دیگه! من فقط دلتنگ دوری شمام. شمام که انگار جاخوش کردین اون بالا و سراغی از من نمی گیرید.

دنیا دیگه هیچی اش حالمو خوب نمی کنه.. .

ادامه دارد . . .

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا