خاطره شهدا
موضوعات داغ

چهارده سال بعد . . .

روایت شهید محمدرضا روشندل پور

چهارده سال بعد . . .

روایت شهید محمدرضا روشندل پور

بی خواب و خوراک

برای دفاع از اسلام و تبیین تفکر و اهداف شهدا شب و روز نمی شناخت. مدتی سرش گرم فعالیت در بسیج نوجوانان بود و  با موتور برای برگزاری کلاس های آموزشی مختلف به  شهرکهای اطراف دزفول می رفت. یک شب در مسیر ترددش با یک تراکتور تصادف کرده بود. مچ پایش به بدترین شکل شکست و تحث عمل جراحی قرار گرفت. با این وجود باز هم استراحت را بر خود حرام کرده بود. خوابش را هم منتقل کرده بود به محل بسیج و با آن شرایط کمتر توی خانه پیدایش می شد.

حسین روشندل

 

خدا خیری دهات

آنچنان آرام و متین بود که گمان نمی کنم کسی عصبانیت او را دیده باشد. تکیه کلامش حتی در اوج نارحتی اش این بود: « خدا خیری دهات »

حسین روشندل

مرگ در یک قدمی است

روزی در جلسه کودکان مسجد بودم که محمدرضا موضوعی را بیان کرد که هنوز طنین آن در وجودم هست. می گفت:« وقتی شب می خوابیم  و صبح بلند می شویم باید در همان بستر سجده شکر به جا بیاوریم که خدا عمر دوباره به ما داده و از یک مرگ موقت دوباره ما را به حیات رسانده است!»

 شاید در آن سن کم معنای عمیق کلامش را درک نکردم، اینکه مرگ در یک قدمی آدم هاست و محمدرضا چقدر این نکته را زندگی کرد.

مسعود پرموز

 

صف مدافعان انقلاب

تمام هَمّ و غَمّ محمدرضا، جذب حداکثری نیروهای نوجوان و جوان به مسجد بود و این جذب را از مصادیق جذب یاران انقلاب می دانست. می گفت هر نفری را که به مسجد جذب می کنیم یک نفر به صف مدافعان انقلاب افزوده شده است.

سیدعزیز آشنا

 

ترکش اشتباهی

بعداز عملیات خیبر دراسفند۶۲ بود که دیدمش. تازه از منطقه برگشته بود. بااو صمیمانه احوالپرسی کردم. از سر و رویش طراوت حضور در آن خاک های مقدس و آدم های آسمانی می ریخت. با لبخندی دلنشین گفت: « وقتی توفیق شهادت نباشه، همین میشه! یه ترکش اومد خورد بهم، یه دفعه دید اشتباه اومده، دوباره زد بیرون و رفت!»

مسعود ناجی

آرام و خندان و بی ادعا.

در حال عقب نشینی بودیم. از زمین و آسمان آتش می ریخت سرمان. هر کس کلاه خودش را گرفته بود، باد نبرد. هنر هر کداممان این بود که خودمان را برسانیم عقب. محمدرضا پایش ترکش خورده بود و پوتینش پر شده بود خون. به سختی راه می رفت. در این بین صدای کمک خواستنی از بین نیزارهای حائل بین ما و عراقی ها بلند شد. محمدرضا خواست که برای کمک برود. اصرار کردیم بماند. شرایط ، شرایط خاصی بود که هر کس باید گلیم خودش را از آب بیرون می کشید. اما محمدرضا بی خیال اصرارهای ما رفت لای نیزارها و چند دقیقه بعد دیدیم مجروحی را روی کولش انداخته است و دارد لنگان لنگان بر می گردد. مثل همیشه آرام و خندان و بی ادعا.

حمید صافدل

 

آن انگیزه ی عجیب

از کودکی اش بسیار آرام بود، اما اهل درس خواندن نبود. اصلاً یک جورهایی علاقه ای به درس خواندن نداشت. حتی کلاس دوم ابتدایی مردود شد. اما بعدها اتفاق شگفتی افتاد:

وقتی در عملیات فتح المبین تعدادی از رفقایش مثل عبدالعلی منگری و عبدالزهراء سعد و … به شهادت رسیدند و او فقط قدری زخم برداشته بود و از این اتفاق بسیار ناراحت و پریشان بود، گفت: «می دونی چرا من شهید نشدم؟ چون من مثل رفیقام نرفتم درس حوزه بخونم!» دقیق خبر نداشتم اما ظاهراً با بعضی از همین رفقایش قرار گذاشته بود بروند و درس حوزه بخوانند. اما او روی عهدش نمانده بود. لذا مدتی شروع کرد به خواندن دروس حوزوی. بعد ها به او گفتند برای ادامه ی دروس حوزه، اگر دیپلم داشته باشد خیلی بهتر است. لذا دوباره در کنار دروس حوزه، چسبید به درس و مدرسه و اینجا بود که اتفاق جالبی رخ داد.او به واسطه اینکه هر چندماه یک بار برای رزمندگان امتحان برگزار می شد، همه عقب ماندگی هایش را جبران کرد و چهار سال دبیرستان را در کمتر از دوسال خواند.

شاید آن همه انگیزه و اراده را فقط شهادت در وجودش ریخته بود. اعلام قبولی اش در سال آخر دبیرستان با اعلامیه شهادتش یکی شد.  

حسین روشندل

 

شرمنده

یک روز که در مسجد داشتیم با هم حرف می زدیم.  می گفت: « سخت ترین اتفاق واسه من روبرو شدن با خونواده شهدا خصوصاً شهداییه که پدراشون میان مسجد. اینکه پسر اونا شهید شده باشه و ما راست راست جلوی اونا راه میریم، شرمنده ام می کنه!»

 وقتی محمدرضا شهید شد، در مقابل آن همه طمانینه و وقار و صبر و استواری پدرش، من همان حسی را داشتم که محمدرضا به پدران شهدای مسجد داشت. گاهی که سعی می کردم از سایه سار نگاهش فرار کنم تا مرا بدون محمدرضا نبیند، تازه می فهمیدم که آن روز محمدرضا چه می گفت.

سیدعزیز آشنا

سفیر درد

حدود دو هفته از شهادت برادرم عبدالحسین، رفیق صمیمی و قدیمی محمدرضا در عملیات بدر می گذشت، اماخبری از محمدرضا نبود که نبود. می گفتند: «مفقودالاثر شده است» و این هم اتفاق تازه ای نبود.

اما چند روز بعد شهادت محمدرضا تایید شد و پیکرش ماند بین معرکه. حالا باید کسی این خبر تلخ و سهمگین را می داد به مادر محمدرضا. شهادت خودش یک درد بود و عدم وجود پیکری برای تشییع و تدفین، دردی مضاعف.

قرعه به نام مادرم افتاد. او که احمدش را سال ۵۹ داده بود دست فرشته ها و هنوز چهلم عبدالحسینش هم نرسیده بود. دزفول زیر موشک باران های رژیم بعثی بود و خانواده محمدرضا هم جایی بیرون شهر موقتاً روزگار می گذراندند.

مادرم به همراه برادران محمدرضا راهی شد تا سفیر آن اتفاق خانه خرابکن باشد. اول مادرم شروع می کند به مقدمه چینی و سپس آرام آرام ویران کننده ترین خبر عالم را می ریزد پیش چشمان مادر محمدرضا.

اما علیرغم تصور همه، مادر محمدرضا شاهکار می کند. در کمال آرامش بلند می شود و سر و صورت پسرهایش را بوسه باران می کند. شاید یعنی اینکه خداراشکر شما هستید. شاید یعنی اینکه فدای سرتان که برادرتان رفت. شاید یعنی اینکه . . .  نمی دانم. این را فقط خدا می داند.

اما دل مادر است دیگر. یک جاهایی تنگی را تاب نمی آورد و ترک بر می دارد. آن روز که روی مزار عبدالحسین برادرم، همه ی مویه هایش را برای محمدرضایش ریخت روی دایره! او همیشه عبدالحسین و محمدرضایش را با هم دیده بود. در درس خواندنها؛ در مسجد رفتنها؛ در نماز خواندن ها و حالا یقیناً سنگ قبر مزار عبدالحسین، برایش عطر محمدرضا داشت.

مادر محمدرضا ۱۴ سال بی مزاری کشید. تا محمدرضایش را بالاخره قنداق پیچ شده دوباره دادند دستش. آخر مزار خالی ، عین بی مزاری است. . . .

مسعود پرموز

 

شهید محمدرضا روشندل پول متولد ۱۳۴۳ در مورخ ۲۳ اسفندماه ۱۳۶۳ در عملیات بدر و در جزیزه مجنون جاویدالاثر شد و پیکر پاک و مطهرش چهارده سال بعد پیدا و در اردیبهشت ۱۳۷۷ در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول آرام گرفت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا