داستان کوتاه

خانه ی مادر بزرگ

روایتی تلخ  از حقیقتی تلخ

بالانویس :

این قصه را حاج مصطفی نوشته و برای الف دزفول فرستاده است. او در قالب یک قصه از حقیقتی سخن گفته است که دارد در اطراف ما رخ می دهد. بدون دخل و تصرف تقدیم به شما.

خانه ی مادر بزرگ

روایتی تلخ  از حقیقتی تلخ

عکس تزئینی است

با صدای دختر کوچکم که گفت : مامان اینجا که مدرسه ما نیست و با انگشتش به ساختمانی که روی دیوارش نقاشی های کودکانه کشیده شده بود ، اشاره می کرد گفت : اون مدرسه ماست ! با این حرف نرگس به خود آمدم ، دیدم جلوی یک ساختمان چند طبقه نوساز ایستاده ام .
چند متر جلوتر از ماشین پیاده شدیم و دخترم را به مدرسه اش رساندم برگشتم سوار شدم و دوباره جلوی همان ساختمان مکثی کردم و رفتم . این مدرسه ، این خیابان و این ساختمان بخشی از زندگی و گذشته من بود ! توی همین مدرسه درس خوانده بودم توی همین خیابان و توی همین خانه ای که امروز دیگر خبری از آن دیوار آجری اش نیست !
اینجا خونه مادر بزرگم بود . زمانی روی دیوارهای آجری ساده اش و در کنار درب کوچک آهنی خانه عکس دایی علیرضا با آن لبخند زیبایش نقاشی شده بود . من آن عکس را دوست داشتم .
همیشه وقتی با پدر و مادرم به خانه مادر بزرگ می آمدیم چند متر مانده به خانه مادر بزرگ ، دست پدرم را رها می کردم و می دویدم و روبروی عکس دایی می ایستادم و جواب لبخند او را می دادم . اصلا دایی علیرضا برای من لبخند می زد .
بابا برایم تعریف کرده بود : من و علیرضا وقتی جنگ شروع شد توی بسیج با هم بودیم و با هم به جبهه می رفتیم تا اینکه علیرضا توی عملیات کربلای ۵ وقتی می خواست آرپی جی شلیک کند به شهادت رسید .
گذشت زمان هم مرا بزرگتر کرده بود و هم عکس دایی علیرضا را کم رنگ تر ! حتی لبخند او کم رنگ شده بود ، حالا دیگر وقتی به عکس او نگاه می کردم نه اینکه لبخند نمی زد ، شاید بخاطر اینکه من بزرگ شده بودم و دوست نداشت دختری مثل من توی کوچه بی جهت بخندد این کار را می کرد .
آن زمان توی همان خیابان مثل عکس دایی علیرضا روی دیوار چندین خانه دیگر هم عکس های شهیدان نقش بسته بود ، اما برای من این عکس یک نشانه بود . اصلا من آن موقع خانه مادر بزرگ را از روی این عکس می شناختم .
تا چند سال پیش که هنوز مادر بزرگ زنده بود عکس رنگ و رو رفته دایی علیرضا روی دیوار خانه اش خودنمایی می کرد . وقتی مادر بزرگ رفت پیش دایی و پدر بزرگ ، چند وقت بعد خانه را فروختند و کسی که خانه را خرید آن را خراب کرد و به جایش این مجتمع مسکونی را ساخت . ای کاش می توانستم آن چند آجری را که عکس دایی علیرضا روی آنها نقاشی شده بود پیدا می کردم و همچون پازلی کنار هم قرار می دادم .
چقدر غصه می خورم این روزها که خانه ایی که روزگاری محل تولد و رشد شهیدان مان بود با فوت والدین آنها فروخته و یا تخریب شده اند و دیگر عکسی از شهدای آن خانه روی دیواری های سخت و سنگی جدید نیست .
ای کاش سازندگان و خریداران این خانه ها قاب عکسی به یادگار از آن شهیدان را روی این دیوارهای جدید می گذاشتند تا آیندگان بدانند ، کوچه کوچه این شهر یادگار شهیدان است .

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا