داستان کوتاه

سلمان(قسمت ششم)

«سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود...

سلمان(قسمت ششم)

قسمت ششم:

گوشه ای از حیاط مسجد، سلمان روی ویلچر نشسته است و تعدادی از بچه ها دوره اش کرده اند.

روایت شهادت بابا که به اینجا می رسد سلمان سرش را می اندازد پایین و آرام آرام گریه می کند. انگار تصاویر آخرین لحظه های بابایش یکی پس از دیگری از پیش چشمانش عبور می کنند.

– همیشه با خودم می گم ای کاش جریان حلقه مادرمو نمی گفتم. یک لحظه هم خیال این ماجرا دست از سرم بر نمی داره! به مادرم قول داده بودم که در اون مورد چیزی به بابا نگم. اما نمی دونم لابلای اون همه درددل کردنا، چطوری از دهنم پرید؟!

و گریه سلمان دیگر بی صدا نیست.

رضا آهسته می زند روی شانه ی سلمان . . .

– آروم باش سلمان جون! تو نباید خودتو مقصر بدونی! همه ی بچه ها می دونن که تو با این وضعیتت چقدر برا حاج عمار زحمت کشیدی! چقدر بهش رسیدگی کردی و خداییش هیچی کم نذاشتی!

سلمان با حسرت سرش را به این طرف و آن طرف تکان می دهد و با کف دست محکم می زند روی پایش و کلماتش به خاطر گریه کشدار می شوند…

– نباید می گفتم! با اون حال بابام نباید می گفتم! مادرم لابد یه چیزایی می دونست که از من و خواهرم قول گرفت فروختن حلقه اش رو بابام نفهمه!

انگار با شنیدن ماجرای فروختن حلقه، بهش شوک وارد شد. نمی دونم! حالش یه دفعه بدجوری بد شد و نفسش بند اومد. اول فکر کردیم مثل همیشه با دستگاه اکسیژن ساز و کپسول و ماساژ دست و پاش بهتر میشه! اما این بار یه جور دیگه شده بود. کل بدنش سیاه و کبود شد. وقتی دیدم تلاش ما بی فایده است ، زنگ زدم اورژانس! یه آقایی جواب داد:

– همه ماشینامون بیرونن. آمبولانس نداریم.

التماس کردم و با گریه فریاد می زدم پشت تلفن:

– آقا تو رو خدا! یه کاری بکنین! بابام جانبازه! تو رو خدا به دادم برسین! من خودم فلجم! رو ویلچرم! نمی تونم کاری بکنم!

– می گم ماشین هامون همه ماموریتن! ماشین نداریم! چندبار بگم!

– آقا تو رو جان فاطمه زهرا(س) بابام داره میمیره! جانباز شیمیاییه! تو رو به جون پدر و مادرت یه آمبولانس بفرستین!

– من می گم نَرِه! تو می گی بدوش! جانبازه که جانبازه! میگم آمبولانس نداریم پسر جون . . .

اینو گفت و گوشی رو قطع کرد.

خودمو از ویلچر انداختم پایین و کشون کشون رفتم سمت کوچه!

فقط گریه می کردم و داد می زدم: کمک … تو رو خدا کمک کنین.

یکی دوتا از همسایه ها اومدن بیرون و من رو که با اون اوضاع دیدن، خودشون رو رسوندم بهمون! حاج حسین همسایه روبرویی مون بابامو کول کرد و انداخت عقب وانتش. مادرم فقط وقت کرد چادرش رو بندازه رو سرش . اونم خودشو انداخت عقب وانت و رفتن بیمارستان!

من و خواهرم مونده بودیم تو کوچه و همسایه هایی که می خواستن بهمون دلداری بدن!

نه شماره حاج حسین رو داشتم و نه مادرم با خودش گوشی شو برده بود.

چیز زیادی نگذشته بود که حاج حسین برگشت. از چشماش می شد همه چی رو فهمید! دستشو گذاشت رو شونه هامو و بغضش ترکید.

– خدا صبرت بده سلمان! دکترا خیلی تلاش کردن. اما. . .

گریه ی سلمان دوباره اوج گرفت.

 همه ی بچه ها سرشان را انداخته بودند پایین و بعضی هایشان همپای گریه ی سلمان اشک می ریختند. چند لحظه ای سکوت در حیاط مسجد حکمفرما شده بود که مهدی سکوت را شکست:

– بسه دیگه سلمان! دیگه بیشتر از این خودتو اذیت نکن! بابای تو برا همه بچه های مسجد مثل بابا بود. مثل یه برادر بزرگتر! حال و روز ما هم چیزی از تو کم نداره! خوش به سعادتش که با شهادت رفت. مگه همیشه نمیگفتی بابام آرزوش شهادت بود؟! حالام به آرزوش رسید و الان پیش بقیه ی رفقاشه!

رضا هم دنبال حرف مهدی گرفت:

آره سلمان! بابات به آرزوش رسید. می دونم این اتفاق  واسه تو و خواهرت و مامانت خیلی تلخه و سخت. می دونم شیرازه ی زندگی آدم از هم می پاشه! می دونم رفتن بابا چطوری پشت آدم رو خالی می کنه! من خودم کشیدم! تجربه کردم این درد رو ! اما تو هم دیگه باید با این موضوع کنار بیای و به فکر مادر و خواهرت باشی. باید خواسته های باباتو انجام بدی! وصیتای باباتو!

علی هم برای تسکین سلمان ساکت نماند:

– آره! بالاخره بابای تو شهیده! درسته بنیاد با این همه درد و زخم و جراحت باباتو شهید حساب نکرد و نذاشت تو قطعه شهدا دفنش کنن! ولی این جور آدما حقیقتاً شهید هستن و برای مردم حرمت و احترام شهید دارن!

رضا انگار که نکته مهمی یادش آمده باشد حرف های علی را برید و گفت:

 

ادامه دارد….

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا