داستان کوتاه

سلمان(قسمت پنجم)

«سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود...

سلمان(قسمت پنجم)

قسمت پنجم:

 

. . . و صدای خس خس نفس های بابا در هق هق گریه ی مادر گُم می شود.
مادر آرام زیر بغل های بابا را می گیرد و کمک می کند تا بلند شود. سارا بالش را بر می دارد و می گذارد پشت بابا تا تکیه بزند به آن و سلمان در حالی که با پشت آستینش دارد اشک هایش را پاک می کند، جسم نحیف بابا را تماشا می کند.

تنفس بابا کمی بهتر شده است و رنگ کبودی چهره ی بابا در حال باز شدن است. یک دستش را روی ماسک اکسیژن فشار می دهد و دست دیگرش را روی قفسه ی سینه اش. معلوم است که می خواهد حرف بزند، اما نمی تواند.

مادر چند باری کف دستش را رو به زمین بالا و پایین می برد و بعد انگشت اشاره اش را جلوی دهان و بینی اش می گیرد و می گوید: «آروم باش عمار! آروم باش عزیزم! ساکت! نمی خواد هیچی بگی!»

بابا چندین بار «سینِ» سلمان را تلفظ می کند، اما نفس های بریده اش او را تا «لامِ» سلمان نمی رساند. صدای سارا هم درمی آید:

– بابا آروم باش. سلمان ناراحته. برای تو ناراحته! خداشاهده دلنگرانی ما همه تویی بابا! زخمای من و پاهای سلمان همه فدای یه تار موت بابا! درد سلمان بی وفایی مردمه! بی وفایی اونایی که از بابت درد تو الان دردی ندارن! اونایی که الان برا خودشون میز و مسئولیتی بهم زدن، اما دغدغه ی امثال تو رو ندارن! تو رو خدا آروم باش بابا!
سلمان! جون سارا ، جون مامان تو هم دیگه بس کن!

بابا هنوز دارد تلاش می کند لابلای نفس های بریده اش سلمان را مخاطب قرار دهد اما نمی تواند.
سلمان یک دست به لبه ی تخت گرفته است و با دست دیگرش با پیچ کپسول اکسیژن ور می رود.

رنگ رخساره ی بابا کم کم بر می گردد به همان زردِ سابق و ماسک را بر می دارد و این بار به سختی «سلمان» را تلفظ می کند:
– سلمان. . . ! بابا. . !
سلمان از روی صندلی چرخدارش به سمت بابا خم می شود و دست های بابا را می گیرد توی دستش و می بوسد و دوباره می زند زیر گریه!
بابا با دستهای لرزانش سر سلمان را به سینه اش می چسباند و یک سرفه در میان می گوید:
– چشمت. . . فقط. . . به خدا… باشه . . . بابا!
منم. . . ان شاالله. . . به یاری خدا. . . بهتر … می شم!
بابا. . . صدبار. . . گفتم و. . . دوباره هم… میگم!. . . من . . . از کسی. . . توقعی. . .
و تکرار سرفه ها اجازه ی بیشتر حرف زدن به بابا نمی دهد.

سلمان همانطور که سرش را به سینه ی بابا چسبانده است، صدای گریه اش را ول می دهد توی فضای اتاق و لابلای گریه هایش می گوید:
– شاید تو توقعی نداشته باشی! شاید مامان مثل همیشه ساکت باشه و گله و شکایت نکنه! اما من و سارا انتظارمون اینه که اگر به درد ما نمی رسن، به درد تو برسن!
تو اینجوری رو تخت افتادی و درد می کشی! از منم که کاری بر نمیاد! هزینه دوا و دکتر من و سارا هم که قوز بالاقوزه!
راستی می دونی مامان دیروز برای خرج دوا و درمون سارا حلقه ی ازدواجش رو هم فروخت؟! می دونی بابا؟ می دونی ؟

هنوز این جمله از دهان سلمان خارج نشده است که مادر با صدایی کشدار و پر از تحکم و بازخواست فریاد می زند: سلماااااان…

بابا سر سلمان را از سینه اش جدا می کند و چشم می دوزد توی چشم هایش و بعد نگاهش را در نگاه مادر قفل می کند!
– این. . . چی. . . میگه. . . . زی . . . نَب؟!

مادر سرش را انداخته است پایین و با گوشه ی روسری اشکش را پاک می کند!
– زی. . . زی. . . زی. . .نَب … تو . . . تو . . . چی. . . کار . . . کر.. . دی؟!

با این حرفِ سلمان حال بابا یکباره به هم می ریزد. دستش را بیشتر روی قفسه ی سینه اش فشار می دهد و نفسش بالا نمی آید. با دست بی رمقش ماسک را روی دهان و بینی اش می فشرد و سعی می کند تا نفس بکشد. اما نمی شود که نمی شود. انگار راه تنفسش بسته شده است. چهره اش کبود و کبودتر می شود و ماسک از دستش رها شده و پیکر استخوانی اش رها می شود روی تخت.
مادر و سلمان و سارا هر یک در تلاشند که بابا نفس بکشد، اما ، نمی شود که نمی شود….
صداهای فریادها در هم گم می شود. . .

⚠️ ادامه دارد …..

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا