داستان کوتاه

سلمان(قسمت سوم)

«سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود...

سلمان(قسمت سوم)

قسمت سوم:

. . . مادر و سارا با بالاگرفتن صدای سلمان و سرفه های بابا وارد اتاق بابا می شوند و مادر با تعجب می پرسد:

– باز چی شده سلمان؟! مگه دکتر صدبار نگفت که ناراحتی و استرس برا بابات مثلِ سَم می مونه؟! مگه نگفت نگرانی و اضطراب بهش شوک وارد می کنه؟!

آخه پسرم! عزیزم! چرا نمی خوای با شرایط کنار بیای؟! چرا نمی خوای باور کنی که دیگه بابات و امثال بابات برا خیلی از مسئولین مهم نیستن؟! چقدر گفتی و نفهمیدن؟! چقدر گفتیم و کمک نکردن! چقدر رو زدیم و التماس کردیم!

اینایی که حاضر نیستن کپسولای اکسیژن باباتو تهیه کنن، میان اعزامش کنن آلمان؟!

اینایی که زخمی شدن یه پلنگ و دوا درمونش براشون از زخم بابای تو مهم تره، دیگه چه انتظاری ازشون داری مادر؟!

تو رو خدا بس کن پسرم!

سلمان با تأسف سرش را تکان می دهد و صدای بغض آلودش می پیچد توی اتاق:

– چطوری آخ بس کنم مامان! چطوری؟!

مگه خودت نمی گی گاهی اوقات خدا گرهِ مشکلات بنده هاشو با دست بنده های دیگه وا می کنه!  الان حال بابا خوب نیست! الان باید بیان و اعزامش کنن آلمان. پس چرا دست رو دست گذاشتن تا پیش چشم من و تو و سارا آب بشه؟ پس چرا براش کاری نمی کنن!

لرزش صدای سلمان به دستهایش هم سرایت کرده است. تمام عصبانیتش را می ریزد توی انگشت هایی که به چرخ های بزرگ ویلچر گره خورده است و ویلچر از جاکنده می شود و دوباره می رود نزدیک تخت پدر.

–  اصلا بابا! تو فکر می کردی یه روزی با تو و رفیقات یه همچین معامله ای بکنن؟

اصلا فکر می کردی برا یه دستگاه اکسیژن ساز بهت بگن :«یه جانباز شیمیایی بدحال داریم. یه کم صبر کن چند روز دیگه شهید میشه! اونوقت دستگاه اکسیژن سازشو می دیم به تو!»

اینطوری بود یا نبود بابا؟ بود یا نبود؟

بابا به نشانه ی تأیید سرش را پایین می آورد و تند و تند سرفه می کند.

حرف های سلمان یک جورهایی همه ی خاطرات گذشته را از پیش چشمان مادر عبور می دهد. سارا خیلی سعی می کند خودش را کنترل کند، اما صدای ترکیدن بغض مادر، صدای گریه ی سارا را هم در می آورد. حالا دیگر همه دارند گریه می کنند. همه بجز بابا!

ناگهان انگار درد می پیچد توی کل وجود بابا. همه ی عضلاتش خشک می شود و صورتش می رود به سمت کبود شدن. این اتفاق تازه ای نیست. مادر سریع خودش را کنار تخت می رساند. سَر بابا را کمی بالا می آرود و با دست ماسک را می چسباند به صورتش. سلمان و سارا هم بلافاصله خودشان را به بابا می رسانند و شروع می کنند به ماساژ دادن دست و پای بابا!

– چی شد عمار! عمارجان نفس بکش! نفس بکش عمار! آروم باش عزیزم! نفس بکش! آروم نفس بکش! 

صدای مادر است که سعی می کند بابا را آرام کند و جملاتش را لابلای چشم غره هایی که به سلمان می رود می گوید و  سارا هم که مظلومانه کنار تخت بابا گریه می کند رو می کند به سلمان :

– داداش! تو رو فاطمه زهرا دیگه بسته! دل من از دست این آدما خیلی بیشتر پُرِه! دلِ همه مون پُره! اما چه فایده از گفتن! چه فایده از این همه حرص خوردنِ بی خودی من و تو! این همه گفتیم مگه فایده ای هم کرد؟!

 با کمک مادر، تنفس بابا آرام می شود و عضلات دست و پایش که مثل چوب خشک شده بودند، به حالت عادی بر می گردند. صدای نفس های خشک و عمیق بابا مثل صدای سمباده ای که روی آهن کشیده می شود، توی جمجمه ی سلمان می پیچد.

سارا که حالا نفس راحتی کشیده است ، دوباره دردهایش را آوار می کند روی سر سلمان:

سالهای ساله دارم با درد و سوزش زخمِ تاول های بدنم می سوزم و می سازم! انگشت نمای بچه های مدرسه شدم. همه ی قشنگی یه دختر به صورتشه! خوب به صورت من نگاه کن! توی این صورت قشنگی می بینی؟! اما چیکار میشه کرد الان سلمان؟

من از بابا و مامان یاد گرفتم راضی باشم به خواست و تقدیر خدا. یاد گرفتم توقعی از این آدما نداشته باشم! یاد گرفتم چشمم به خدا باشه و کرامت همین آدمایی که الان عکسشون تو اتاق باباست.  

صدای گریه ی سلمان بالا می رود.. . . 

 

ادامه دارد

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا