خاطره شهدا
موضوعات داغ

فرج الله ( قسمت چهارم )

روایت هایی شنیده نشده از دلاورمرد شهید فرج الله پیکرستان

بالانویس:

فرج الله پیکرستان معلمی دانا و دانشمند و فرمانده ای سرو قامت ، شجاع ، جسور ، مخلص ، کم حرف  است که از دلاوری ها ، حماسه سازی ها ، خط شکنی ها و افتخارآفرینی هایش خصوصاً در عملیات بدر کمتر روایت شده است. در یک قسمت نمی شود از او گفت. ان شالله بخشی از زمانه و زندگی فرج الله را در پنج قسمت با هم مرور خواهیم کرد.

 

فرج الله ( قسمت چهارم )

روایت هایی شنیده نشده از دلاورمرد شهید فرج الله پیکرستان

قامت بلند فرج الله

بعد از پنج شب حضور گردان بلال در نزدیکی جاده  العماره – بصره ،  روز های سختی سپری شد. گردان بلال با افتخار  مواضع خود را در خط های اول ، دوم و سوم عراق  تصرف کرده و پدافند کرد. در روز چهارم  متوجه شد که بجای گردان کربلا و نیروهای لشکر ۵ نصر و تیپ  این لشکر به فرماندهی عبدالحسین برونسی، عراقی ها با  کثرت  زیادی از ادوات سنگین و تانک های پیشرفته  حضور دارند.

در چهارراه خندق ،  فرمانده عبدالحسین برونسی  و نیروهایش تا آخرین قطره خون جنگیده بودند ولی نتوانسته بودند مواضع چهارراه خندق را نگه دارند.

شب پنجم باز از گردان بلال خواستند که بسمت شمال و چهارراه خندق تک کند. گردان عمار تازه نفس هم در عمق و از خط سوم بسمت شمال می بایست تک می نمود.

 شب فراق یاران شب پنجم  بود که دو دسته از گروهان قائم موفق شدند مواضع دشمن را بسمت جاده خندق در هم بشکنند ولی بعلت عدم نیروی پشتیبانی عده ای از بچه ها به شهادت رسیدند و پیکرشان در منطقه ماند.

شب پنجم  شب فراق شهیدان فرمانده محمدرضا صالحی ( صالح نژاد ) ، درقبان ، پوست کنان ، حاج عوض زاده  ، بهروان و دیگر شهدا . . . .

ساعت هشت شب بود که فرمانده محمدرضا صالحی ، سنگر به سنگر بین بچه ها ی دسته خود می رفت و ازشان سئوال می کرد : « امشب مایل هستید در عملیات شرکت کنید؟»

با وجود خستگی به دلیل خط شکنی خطوط اول و دوم و پدافند چند روزه ، اما پاسخ همه بچه ها معلوم بود. در سنگر ما بجز بیسم چی گروهان، بقیه مان حرکت کردیم.

گروهان قائم با کمک گرفتن از تعدادی از نیروهای گروهان فتح و مالک با استعداد چهار دسته وارد عمل شد.

دسته فرمانده پیکرستان و دسته فرمانده پریان از جلو سیل بند (خط اول قبلی عراق) بسمت شمال حرکت کرد.

دسته فرمانده صالحی و دسته فرمانده  جولایی از پشت سیل بند ( بین خط اول و دوم قبلی عراق) بسمت شمال حرکت کردند.

گردان عمار  از خط سوم بسمت شمال حرکت کرد.

عراقی ها روی سیل بند از چند تانک و سنگرهای تیربار استفاده کرده بودند که در نتیجه دسته های پیکرستان و پریان زمین گیر شده و نتوانستند به اهداف خود برسند.

اما دسته های صالحی و جولایی توانستند موانع خود را منهدم کنند و به داخل مواضع عراقی ها نفوذ کنند.

گردان عمار هم موفق به غافلگیر کردن دشمن و نفوذ  در مواضع و درگیری با عراقیها شد.

من با دسته فرمانده صالحی بودم و  سمتم کمک بیسیم چی بود و  امیر ناجی بیسیم چی دسته بود. در ستون من و محمد قاری قرآن و بهمن درولی پشت سر هم بودیم. پیشتازان ستون درگیر شده بودند. به جلو تر که حرکت کردیم سید حمید آذرنگ را دیدم که زخمی شده بود. لذا او را پانسمان کردم. به حرکت خود ادامه دادیم. متوجه شدم که سلاح من که از نوع کلانشیگف کره ای بود گیر کرد. لذا به ناچار اسلحه یک عراقی به هلاکت رسیده را برداشتم. یک ضد زره پی ام پی  ما را زیر آتش تیربار خود قرار داد . مجید نارنجکی بسمت او پرتاب کرد ولی دقت لازم را نداشت و به آنطرف سیل بند رفت. من بیم آنرا داشتم که همرزمانمان در دسته های پیکرستان و پریان مورد اصابت قرار گیرند. ( البته در آن زمان خبر نداشتم که دسته های مذکور نتوانستند نفوذ زیادی کنند )

من یک نارنجک بسمت پی ام پی پرتاب کردم که موجب خاموش شدن آتش آن شد.جلو تر که رفتیم یک سنگر تیربار که بصورت خیلی ماهرانه طراحی شده بود، روی گذر گاه ما آتش می کرد . گذر گاه هم دارای شیب تند بود و همچنین دارای سطوح پست تری پر از نیزار بود . و باعث می شد که هر کسی که تیر می خورد بداخل نیزار سقوط کند.

 برای من فضای سنگین و دهشناکی بود. تلاش همرزمان برای خاموش کردن تیربار نتیجه نمی داد. سنگر تیربار هم سطح زمین و سر پوشیده بود. یکی از همرزمان از جناح با سینه خیز خودش را به سنگر رساند و یک نارنجک داخل آن انداخت.

جلوتر که رفتیم به فرمانده صالحی و امیر ناجی رسیدیم. امیر را دیدیم که بر اثر موج انفجار تعادل خود را از دست داده بود. این شد که صالحی بیسیم را به من داد. دقایقی به جلو رفتیم و صالحی با فرمانده گروهان تماس بیسیمی داشت و موقعیت را شرح می داد و تقاضای نیروی کمکی داشت. دقایقی بعد در اثر یک انفجار شدید در نزدیکی مان ،   هر دو ما دچار موج گرفتگی  شدیم. من یک لحظه احساس کردم که صورتم گرم شده است . متوجه شدم که از دماغم خون می آید. در حالتی شبیه گیجی چند دقیقه ای سپری شد.

فرمانده صالحی بیسیم را به دیگری سپرده بود. ناراحت شدم. در همان لحظه، فرمانده صالحی و شهید محمدی قاری قرآن را برای آخرین بار دیدم که چند قدمی جلوتر بودند.

دقایقی گذشت چند نفر را دیدم که با شتاب به عقب می آیند. به من که رسیدند من هم با آنها همراه شدم . بچه ها اسلحه ها را انداخته بودند و بسمت عقب و قرارگاه پد نینوا که بعدا به پد گردان بلال مشهور شد، می رفتند. در کنار من رجبی ، صحرا نورد و اکبریان بود. دلهره و نا امیدی عجیبی حکم فرما بود. به مقر که رسیدیم من و صحرا نورد در یک سنگر کوچک پناه گرفتیم و از فرط خستگی خوابمان برد.

سپیده دم زد و نگاهمان بسمت راست بود. هرچه نگاه می کردیم و منتظر بودیم خبری نشد. در آن انتظار جانگاه  هیچکدام از بچه ها همرزم برنگشتند. نه فرمانده صالحی، نه قاری قرآن، نه درقپان، نه پوست کتان، نه حاج عوض زاده و نه بهروان .

ساعتی بعد هیکل بلند قامت فرج الله پیکرستان از دور نمایان شد. لباس هایش گل آلود، چهره اش تکیده ، سرش  پایین  و اسلحه اش حمایل.

خودم را به او رساندم و در نهایت دلواپسی  از حال فرمانده صالحی و همراهانش پرسیدم. گفت: «هیچ خبری ازشون ندارم! ولی تا میتونید به بچه ها روحیه بدین و چیزی از ماجرای صالحی نگین! »

پیکر پوست کنان و  درقپان و حاج عوض زاده بعد از ۱۰ سال در سال ۷۳ برگشت.

پیکر فرمانده صالحی بعد از ۱۱ سال در سال ۷۴ برگشت.

پیکر قاری قرآن بعد از ۱۴ سال در سال ۷۷ برگشت.

اما سفر بهروان از همه طولانی تر شد. او بعد از ۳۶ سال در سال ۱۳۹۹ به آغوش مادرش برگشت.

راوی: عبدالکریم پاک سیرت

فقط خدا

قبل از والفجر ۸، فرج الله در صبحگاه مشترک گروهان گفت: «برادران ما برای مقابله و غلبه بر دشمنی که همه دنیا پشت سر او ایستاده اند به چه چیز غیر از یاری خدا دل بسته ایم؟ مسلماً ما امیدی به جز یاری و نصرت خدا نداریم. ما انتظار داریم آن موقعی که آتشباری تیربارهای دشمن زمینگیرمان کرده با توکل واعتماد به خدا برخیزیم .

برادران! کسی که پیش از شب عملیات به درگاه خدا تضرع نداشته و بانماز شب رابطه اش را با او مستحکم ننموده با چه رویی می خواهد زیرآتش تیربارهای دشمن سرش را رو به خداکند و استمداد طلبد؟

اگرمیخواهیم رزمنده پیروزی باشیم، باید روحمان را با دعا و نماز تقویت کنیم. همچنانکه با ورزش و رزمایش جسممان را قوت می بخشیم »

 راوی: علیرضا زمانی راد

 

آن قد بلند

با «فرج الله پیکرستان» برای اولین بار در پلاژ دزفول آشنا شدم؛ نمی‌دانستم که متأهل است و به زودی صاحب فرزند می‌شود؛ قد بلند و رشید بود؛ یک روز برای راهپیمایی در حاشیه رودخانه رفتیم تا عادت کنیم در هوای سرد دل به آب بزنیم؛ فرج‌الله در جلوی نیروها حرکت می‌کرد، حاشیه رودخانه یکدست نبود و گاهی که عمق آب زیاد می‌شد آب از سر بعضی از نیروها می‌گذشت و دادشان به هوا می‌رفت ، اما قد بلند فرج الله باعث می شد که همیشه سر و گردنش از آب بیرون باشد.

چهرة خستگي ناپذير

هيچ وقت چهرة خستگي ناپذير و مصمم  فرج ا… پيكرستان را از ياد نمي برم كه با چه عشق و علاقه اي در نخلستان ها به بچه هاي دسته خود، جنگ در نخلستان را آموزش مي دادند و تمرين ميكردند!

شايد بتوان گفت كه تمرين هاي نيروهاي پياده و خشكي مشكل تر از آن ما غواص ها بودند؛ چون لباسي كه ما داشتيم متناسب با آب بود، ولي آنها لباسشان عادي بود و وقتي به گِل و باتلاق ميزدند، خيلي اذيت مي شدند.

 راوی: شهید محمود دوستانی

 

پایان قسمت چهارم

ادامه دارد

‫۲ دیدگاه ها

  1. سلام
    پبکرستان ، صحتی ، پریان ، صالح نژاد ، و …
    بخدا قسم اینها ملائکه الهی بودند روی زمین
    گردان بلال با اینها شده بود بلال خط شکن و همیشه پیروز

    کاش تندیس فرج الله پبکرستان را در قسمت شمالی دزفول و در یکی از میادین و تندیس عبدالحسین صحتی را در خیابان سی متری نزدیک مسجد پاسداران و تندیس امیر پریان را در منطقه جنوبی شهر و تندیس محمدرضا صالح نژاد را در خیابان طالقانی بعنوان قهرمانان این شهر نصب می کردند
    چه اشکالی دارد برای بقیه نیز بزنند در گوشه گوشه شهر
    درب مساجد ، درب ادارات ، در محله هایی که این قهرمانان زندگی می کردند
    یک زمانی عکس شهیدان دم درب منزل شان نقاشی می شد و این خودش باعث تداوم حضور شهدا و روحیه انقلابی بود.

    1. آقایان همین عکس های رنگ و رو رفته باقیمانده را برندارند، نصب تندیس پیشکش

      آن همه عکس شهید و حضرت امام را از میدان امام برداشتند و این سیخ های جگر را نصب کردند و می گویند دریا دریا پیام دارد و شما نمی فهمید

      خیلی زودتر از آنچه فکر می کردیم مردم و مدیران این بچه ها را ، راهشان را و یادشان را فراموش کردند حاجی . . . .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا