خاطره شهدا

پیامی که فرستاده نشد

روایت شهید صفر قاسمی راد

 

پیامی که فرستاده نشد

روایت شهید صفر قاسمی راد

بیهوش می شد

به شرکت در مراسم روضه امام حسین(ع)بسیارعلاقه مند بود. بارها پیش می آمد که از شدت گریه بیهوش می شد.

راوی:حاج اسحق قاسمی راد برادر شهید

 

چشم پزشک

برای معاینه چشمهایش رفته بود چشم پزشک. دکتر بعد از معاینه وقتی فهمید صفر رزمنده است و اهل جبهه، گفت: « از شما ویزیت نمی گیرم»

اما صفر قبول نکرد. بعد از اصرارهای مکرر دکتر گفت: « حالا که اینقدر اصرار می کنید، به یک شرط قبول می کنم که ویزیت نگیرید. من به نیت شما یک جلد مفاتیح الجنان می خرم و هدیه می دهم به یکی از رزمندگان»

راوی:خانواده شهید

 

آخرین اعزام

موقع اعزام دست مرا که کودکی ۱۰ ساله بودم گرفت و با اطمینان خاصی گفت: « من این بار که به جبهه می روم شهید خواهم شد» سپس یک گلوله کلاش، از جیبش در آورد وگفت: «به هنگام تشیع جنازه ام آن را شلیک کن»

 راوي:ناصركرمي

 

حلالیت

مرحله دوم عملیات بیت المقدس شروع شده بود و در حال پیشروی به سمت دشمن بعثی بودیم. در مسیر پیشروی یکی از نیروهای بعثی را به اسارت گرفته و چون در حال پیشروی بودیم، او را نیز همراه خود به جلو می بردیم.

در کنار یکی از خاکریزها، صفر را دیدم که از ناحیه شکم مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. بلافاصله خودم را به او رساندم.  شاید هنوز بدنش گرم بود که از درد به خود نمی پیچید. هنوز حال و احوال نکرده بودیم که آمبولانس سریع رسید و او را به همراه اسیر عراقی که مجروح بود، درون آمبولانس گذاشتیم. وضعیت صفر به گونه ای بود که ابتدا رفت و روی صندلی آمبولانس نشست. اما دوباره پیاده شد و از من طلب حلالیت کرد. گفتم: «چیزی نیست برادر! ان شاالله زود خوب میشی و دوباره خودت رو بهمون می رسونی!»

بعد از عملیات که به شهرک ( شهرک شهید منتظری ) برگشتم، مثل همیشه ابتدا رفتم تا به بچه ها سری بزنم و آخرین اخبار را بپرسم.  رفتم پایگاه بسیج. اولین خبر تلخ ترین خبر بود. بچه ها گفتند صفر در بیمارستان اصفهان به شهادت رسیده و قرار است فردا پیکرش تشییع شود. ناخوداگاه یاد آن لحظه های حلالیت طلبیدن صفر افتادم. انگار به دلش برات شده بود که رفتنی است.

راوی:حسین قاسمی

 

آخرین پیام

درمرحله دوم عملیات بیت المقدس گردان ما از ساعت ۸ شب تا ۲ بعدازظهر فردایش، در مسیر جاده اهوازـ خرمشهر در حال پیشروی بود. حوالی ساعت ۱۱،  صفر از ناحیه شکم تیر خورد که بلا فاصله او را به ماهشهر و از آنجا به اصفهان اعزام کردند.

بعد از چند روز به من خبر دادند که برادرم یوسفعلی به شهادت رسیده و برای مراسم تشییع و تدفینش باید برگردم دزفول. به هر ترتیب خودم را به دزفول رساندم. اما ابتدا به بسیج عشایر دزفول سری زدم با این نیت که با اصفهان تماس گرفته و جویای حال صفر شوم.

در این بین یکی از برادران آمد و گفت صفرقاسمی از اصفهان تماس گرفته و خواسته که با یکی از بچه های بسیج شهرک منتظری صحبت کند. چقدر دل به دل راه داشت.دویدم و خودم را رساندم به گوشی تلفن. اما هیچ صدایی از آن سوی خط نمی آمد. مدام صفرعلی را صدا می کردم: «الو! الو صفر! صفر! . . . » اما بی فایده بود. هنوز داشتم صدایش می کردم که خانمی گوشی را گرفت و گفت: « شما از رفقای آقای قاسمی هستین؟» گفتم: «بله! پس چرا جواب نمیده!»

با صدایی که قدری ناراحتی در آن بود ، گفت: «دوستتون گفت که شماره دزفول رو بگیرم. برا بچه های شهرک یه پیامی دارم! اما تو این فاصله تا شما بیاین پای تلفن، حالش بد شد و متأسفانه شهید شد! بهتون تسلیت می گم!»

گوشی توی دستم شد سنگین ترین وزنه ی عالم و دو روز بعد پیکر صفر هم رسید تا همسایه ی برادرم یوسفعلی شود. اما من هنوز مانده بودم در حسرت پیامی که شهادت فرصت نداد از سینه ی صفر برای تاریخ ثبت شود.

 راوی: برادر آزاده رسول ارزانی

 

شهید صفرقاسمی راد متولد ۱۳۴۳ در مورخ ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای محمدبن جعفر شهرستان دزفول زیارتگاه عاشقان است

 

 

با تشکر از وبلاگ شهدای شهرک شهید منتظری

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا