معرفی اسوه‌ها

روایت جانگداز اولین جانباز قطع نخاع ایران، شهید محمدرضا ساکی پور

روایت یک  قهرمان دزفولی که هیچ وقت شناخته نشد

 

روایت جانگداز اولین جانباز قطع نخاع ایران، شهید محمدرضا ساکی پور

روایت یک  قهرمان دزفولی که هیچ وقت شناخته نشد

 

 برگ اول:

روزهای اول جنگ است و دزفول تازه دارد تجربه ی تلخ راکت های هواپیما و توپ و موشک های عراقی را به جان می خرد. حوالی ساعت ۲ عصر است. کریم و رضا نشسته اند توی اتاق و مشغول خوردن چای هستند و قرار است که آماده شوند و بروند برای تشییع حمید، که در اثر حمله هوایی دشمن به شهادت رسیده است. یکباره صدای مهیب اصابت یک گلوله ی توپ به پشت دیوار خانه، همه چیز را می ریزد به هم.

ترکش به شکم کریم می خورد و روده هایش می ریزد بیرون و کمی آن طرف تر، رضا برمی خیزد، چند قدم راه می رود و دوباره می افتد روی زمین.

کریم درحالی که روده هایش را با دست محکم گرفته است که بیرون نریزد خودش را می رساند به یک موتور سیکلت و می رود سمت بیمارستان افشار و از اینجای داستان از سرنوشت برادرش رضا  بی خبر می شود.

مدام از بستگانش سراغ رضا را می گیرد و فقط پاسخ می شنود که حالش خوب است. اما بعد از ترخیص از بیمارستان خبردار می شود که برادرش قطع نخاع شده و در بیمارستان تجریش تهران بستری است و این آغاز سرنوشت پر دردی است که برای رضا و البته برای کریم رقم می خورد.(هرچند هر دو همیشه شکرگزار خداوند بوده و گله و شکایتی نداشته اند)

برگ دوم:

سال ۱۳۶۰ که رضا از بیمارستان تهران مرخص می شود، دچار سردردهایی می شود به گونه ای که از شدت درد، سرش را می کوبد به در و دیوار و تخت و گاه سرش زخمی می شود از این اتفاق. دکتر ها برای رضا «شنت مغزی»  وصل می کنند تا مایع تولید شده در مغز، از طریق معده دفع شود.

کریم جانش بسته است به جان رضا. سَر و ِسرّی دارند این دو برادر با هم. حکایت برادری این دو، حکایت غریبی است و کریم از همان روزها، می شود پرستار برادر.

 

شهید حاج رضا ساکی پور(سمت راست)  و جانباز حاج کریم ساکی پور(سمت چپ)

برگ سوم:

چه زجرها که کریم برای لبخند برادرش رضا نمی کشد. برای آرامشش! برای کاهش دردش! اما زخمِ دل کریم از زخم های دیگر بدخیم تر است. یاد آن روزهای دهه شصت، همیشه دلش را خون می کند. آن روزکه رضا را برای درمان در بیمارستان مصطفی خمینی پذیرش نمی کنند و وقتی برای گرفتن معرفی نامه می رود، به او می گویند «مشکل برادرت به ما ربطی ندارد» و کریم می گوید که «این طرز رفتار با یک جانباز قطع نخاعِ جنگ نیست!» . یاد آن روز که بازوهای کریم را می گیرند و از اتاق می برند بیرون و پرتش می کنند توی راه پله! و بعد از ساختمان می اندازند بیرون، همیشه برایش سخت و سنگین است.

و از آن روز به بعد کریم با خودش عهد می بندد که پشت سرش را هم نگاه نکند و تا قیام قیامت خودش بشود خادم برادرش و نیم نگاهی هم به آقایان نداشته باشد. با خودش عهد می بندد که بند دلش را گره بزند به آسمان و تا نفس دارد ، برادری کند در حق برادرش.

برگ چهارم:

اوایل دهه هفتاد، پدر و مادرشان که تصویر غریبی رضا همیشه در قاب پنجره ی چشمشان است و غصه ی رضا روز به روز بیشتر آبشان می کند ، به فاصله ی دوسال ، آسمانی می شوند و باز کریم می ماند و برادر بزرگترش رضا و قصه ی زیبای برادری.

داستانی همنفسی این دو برادر باید در عالم تکثیر شود تا مردم بدانند ، هنوز هم آدم هایی هستند که عشق و محبت و غیرت و وفاداری را می شناسند و وجودشان پیوند خورده است با  نام آن باوفا برادر کربلا و قصه ی عاشقانه ی این برادری ۳۲ سال طول می کشد و در این میان همسر کریم هم،  رضا را عزیزتر از برادر تیمار می کند و به پرستاری اش افتخار می کند.

و این داستان ۳۲ سال به طول می انجامد. ۳۲ سال ! حرف یک روز و دو روز و یک سال و ده سال نیست. ۳۲ سال به حرف آسان است ، اما در عمل ۳۲ سال پرستاری کنی از جانبازی که قطع نخاع است، کار بزرگ و سختی است که جز به پشتوانه ی عشق و محبتی خالصانه ممکن نمی شود.

 آخرین نفس های حاج رضا

برگ آخر:

قصه ی «حاج کریم» و «حاج رضا» ادامه پیدا می کند تا مهر۹۱ که حال حاج رضا به دلیل  بد عمل کردن شنت مغزی خراب می شود و به کما می رود و در کمتر از یک ماه پس از طی دوره های  درمان در بیمارستان دزفول و خاتم الانبیای تهران در شامگاه سوم آبان ماه ۱۳۹۱ ، پس از ۳۲ سال تحمل انواع درد و رنج ها، کامش به شربت شهادت شیرین می شود.

وحاج کریم می ماند  و جای خالی حاج رضا  و یادی و خاطره ای و کمری که از شدت فراق تا ابد خمیده خواهد ماند.

حرف آخر:

جانباز شهید « محمدرضا ساکی پور» با اینکه اولین جانباز قطع نخاعی  ایران  در جنگ تحمیلی با ۷۰ درصد جانبازی است، لکن تا زمان شهادت نامش در لیست جانبازان قطع نخاع قرار ندارد و البته باید گفت که در نهایت گمنامی و بدون اینکه نام و نشانی از محمدرضا بر سر زبان ها باشد، روزگار سپری کرده و در نهایت هم در نهایت گمنامی به شهادت می رسد.

محمدرضا، در تشییعی غریبانه بر شانه های مردم و ملائک به بهشت رهسپار می شود و غریبانه تر اینکه بعد از شهادت نه هم نه  نامی ازاوهست و نه یادی و مثل همیشه گمنام!

کسی که جزء اولین های ایران است، جانبازی که اولین جانباز قطع نخاعی ایران در جنگ تحمیلی است، بدون نام و نشان زندگی می کند، گمنام شهید می شود و پس از شهادت هم غریب تر از قبل از یادها محو می شود و تنها جایی که شهرت دارد ، در دل برادران و خواهرانش است، خصوص حاج کریم، که دمادم  یاد حاج رضا در وجودش موج می زند.

همه ی این داستان را نوشتم تا بگویم حاشا به غیرتمان! مانده ام که روزی چگونه می خواهیم چشم در چشم رضا و امثال رضا نگاه کنیم. چگونه می خواهیم پاسخگوی بی خیالی هایمان نسبت به این آسمانی ها باشیم که چند روزی در زمین مهمان هستند؟ هم ما و هم مسئولینی که باید خادم چنین آدم هایی باشند که نیستند!!

رضا که رفت! چهار سال است که رفته است!  تا فرصتی هست، رضاهای دیگر را دریابیم . به خاطر خودمان هم که شده. بخاطر آن روزی که شهید طیب طاهر در وصیتش نوشت :« شهدا در روز یوم الحساب از شما سوال می کنند که در مقابل خون گرانمایه ی شهدا چه کردید »

بیایدد فرصت را دریابیم تا پاسخی برای رضاها و مجیدها داشته باشیم و سرافکنده سرمان را نیندازیم پایین که آنجا جمله ی «شهدا شرمنده ایم» به کار نمی آید.

 یاد رضا بخیر و یاد همه ی آنانی که سال ها بر زجر جانبازی صبرکردند و البته بر بی غیرتی و بی وفایی ما! کاش کاری کنیم. چرا که ناگهان خیلی زود دیر می شود.

جانباز قطع نخاع شهید محمدرضا ساکی پور متولد ۱۳۳۷ در سال ۱۳۵۹ مجروح و قطع نخاع گردید و پس از تحمل ۳۲ سال رنج و درد در سوم آبانماه ۱۳۹۱ آسمانی شد. مزار منور این شهید والامقام در گلزار شهدای شهیدآباد زیارتگاه عاشقان است.

«با تشکر از مدیر وبلاگ دیسون، حاج مهران موزون که متن حاضر بر اساس مصاحبه های ایشان با برادر شهید ساکی تنظیم شده است. »

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا