داستان کوتاه

ثبت با سند برابر نیست!

تقدیم به جانبازان بدون مدرک سرزمینم

بالانویس:

این روزها، روز به روز بیشتر شاهد درد و رنج کشیدن بچه های جانباز هستیم. شیمیایی ها ، قطع نخاعی ها، جانبازان اعصاب و روان و هر کس که به نوعی زخمی و دردی از آن روزهای حماسه و ایثار در وجودش به یادگار دارد.  اما چقدر حق و حرمت این بچه ها در جامعه نگهداری می شود؟ بجز تهمت ها و نیش و کنایه هایی که از این ور  و آن ور می شنوند، چه سهمی دارند؟

در کشورهایی که بویی از اسلام نبرده اند، مجروحین جنگ هایشان حرمتی دارند وصف نشدنی و حق و حقوقی که کمتر کسی از شهروندانشان دارد؛ اما در کشور ما، جز اینکه ده ها مدل تهمت ببندیم بیخ ریش خودشان و خانواده هایشان و روز به روز بیشتر بی خیالشان شویم، برایشان چه کرده ایم؟

برخی از آنان که امروز میزها را تصاحب کرده اند، آن روزی که این بچه ها خون می دادند که خاک و ناموس ندهند، در کدام جزیره ی خوش آب و هوا آفتاب می گرفتند؟

چه خوب بود تنها نشانه از جانبازان را که همین «روز جانباز» موجود در تقویم است را هم برمی داشتند. مثل بسیاری از حقوق و حرمت هایی که در خصوص جانبازان این مرز و بوم برداشته شده است.

ثبت با سند برابر نیست!

تقدیم به جانبازان بدون مدرک سرزمینم

این فقط یک داستان کوتاه است. اماشاید گاهی به حقیقت هم پیوسته باشد! خدا بهتر می داند! 

برو بیرون دیگه! اینقدر روی اعصاب ما راه نرو! این استکان چای را زهرمارمون کردی آخه!چقدر بگم نمیشه! چقدر بگم ! زبونم مو درآورد. کمیسون بنیاد تایید نمیکنه؛ تا گواهی مجروحیت و بستری تو بیمارستان نباشه، جانبازی شما تایید نمیشه. برو بیرون آقا!برو بیرون بزار به کارمون برسیم.

دکتر از پشت میزش بلند می شود و می آید سمتت. دستت را می گیرد تا به سمت بیرون اتاق هدایتت کند. محترمانه تَرَش این است که بندازدت بیرون از اتاق! مجبور می شوی همگام با قدم های او تندتند گام برداری که نخوری زمین. دستت را می گیری به چهارچوب در و سرفه هایت دوباره شروع می شود. زانوهایت خم می شوند و احساس می کنی چشمت دارد سیاهی می رود. صدای فریادهای دکتر توی سرت مثل بمب صدا می کند. بوم…! بوم…!

********

بوم…!  بوم…!

انفجار پشت انفجار! مهدی ، کنارت می خورد زمین. جفت پاهایش ترکش خورده است. هنوز داری با چفیه زخم هایش را می بندی که بوی سیر می پیچد توی فضا! فریادها بلند می شود: «شیمیایی! شیمیایی!» ماسکت را برمی داری. یک نگاه به مهدی می اندازی که دارد از درد به خودش می پیچد.

مهدی! پس ماسکت کو؟! مهدی در حالی که دندانهایش را از درد به هم فشار می دهد و چشم هایش را می بنند، می گوید: « نمی­دونم! انگاری افتاده!»

ماسکت را می گذاری روی دهان و بینی مهدی.دست هایش چنان توانی ندارد که مانع کارت شود. چفیه ات را با ته مانده آب قمقمه خیس می کنی و می گیری جلوی دهنت و با دست دیگر بازوی مهدی را می گیری. بلند شو…! بلند شو…!

 ********

بلند شو…! بلند شو…!

دکتر است که بازویت را گرفته است و می خواهد از بین چارچوب در بلندت کند. بلندشو بابا! از این فیلم ها زیاد دیدیم ! هر کس هر جوری نفسش بالا نمیاد، میخواد یه جوری بچسبوندش به جنگ! به شیمیایی! اصلاً از کجا معلوم شیمیایی باشی؟! باید ثابت کنی مجروح شدی! چندبار بگم باید گواهی مجروحیت داشته باشی! گواهی بستری تو بیمارستان! بلند شو برو بیرون وگرنه زنگ می زنم حراست ها!

نای بلند شدن نداری ، اما سعی می کنی بلند شوی. تمام بدنت می لرزد و سرفه امانت نمی دهد. بغضی غریب توی گلویت بالاو پایین می کند. این بار با دو دستش می زند زیر بغل هایت و همزمان هل می دهدت به سمت بیرون اتاق! بلندشو…! بلندشو دیگه…!

 ********

 بلندشو…! بلندشو دیگه…!

باید برگردیم عقب مهدی جان! فایده ای ندارد. مهدی از هوش رفته است. چفیه را می بندی دور دهان و بینی ات و مهدی را کول می کنی. وزنش انگار چند برابر سنگین تر شده است. چپ و راست خمپاره می خورد کنارت و تو نفس نفس زنان می دوی. از دور چشمت می افتد به خاکریز خودی! نور امید در دلت شعله می گیرد و به مهدی که صدایی از او بلند نمی شود می گویی: «مهدی ! یه کم دیگه طاقت بیاری رسیدیم! فکر نکن میزارم زودتر از من بری ها! »

سرعت گام هایت را که بیشتر می کنی، حس می کنی چیزی دارد می چکد روی صورتت. بارش خمپاره کمتر شده است. مهدی را می گذاری زمین. چشم در چشم های نیمه باز مهدی که می اندازی ، دلت هری می ریزد پایین! سرش! صورتش! باورت نمی شود! همین چند دقیقه ای که روی کولت بوده است، ترکش مأمور کار خودش را کرده است.

ماسک را برمیداری. ماسک دیگر نه به درد مهدی می خورد نه به دردتو. با دست تند و تند می زنی توی صورتش.  مهدی دیگر نفس نمی کشد. اما تو مدام فریاد می زنی: جان من چشماتو باز کن…! جان من چشماتو باز کن…!

 ********

جان من چشماتو باز کن…! جان من چشماتو باز کن…!

دخترک کوچک توست که دارد می زند توی صورتت! بابا! جون زهرا چشماتو باز کن! دکتر زیربغل هایت را ول می کند و می رود توی اتاقش!

بابا! چرا دوباره اومدی اینجا! چرا باز اکسیژنتو نبردی با خودت! مامان الان میاد! بابا نگران نباش!گوشواره هام بود که برا تولدم خریده بودی! من گوشواره میخوام چیکار! با مامان بردیم فروختیمشون و داروهاتو گرفتیم! چشمانت را به زور باز می کنی!هیچ کس از اتاقش بیرون نیامده است تا ببیند تو چرا زمین خورده ای! یک چشمت مات اشک های زهراست که تند و تند پایین می آید و می چکد روی صورتت و چشم دیگرت دوخته شده است به ته راهرو!

زینب روزهای سختی تو دوان دوان دارد می رسد. سید! سید! جان زینب بگو چت شده باز؟! چرا دوباره اومدی اینجا آخه!؟ مگه نگفتم نیا. مگه نگفتم شده خونه ی این و اون رخت بشورم ، امانمی ذارم بی دارو و دوا بمونی! چند بار اومدی و نتیجه نگرفتی.چندبار اومدی و دوا و داروت که ندادن ، چند تیکه هم بارت کردن. بغض زینب لابلای گریه های دخترت زهرا به گریه تبدیل می شود.

مگه قرار نبود نیای! دیگه باید انگ معتاد و تریاکی بزن بهت که نیای! قرار بود دیگه پاتو اینجا نذاری! قرارمون این نبود! بخدا قرارمون این نبود!

  ********

قرارمون این نبود! بخدا قرارمون این نبود!

مهدی جون قرارمون این نبود تنهایی بری! یادته؟! خودت قول داده بودی! آخه من چطور به مادرت خبر بدم! با چه رویی برگردم شهر؟! جواب مادرت رو چی بدم آخه! و مهدی انگار که صدایت را شنیده باشد، آرام دارد لبخند می زند.

چشاتو باز کن مهدی! نفس بکش مهدی!  نفس بکش…! جان زهرا نفس بکش…!

  ********

نفس بکش…! جان زهرا نفس بکش…!

دست همسرت است که سرت را بالا می آورد و ماسک را می گذارد روی صورتت. نفس بکش! جون زهرا نفس بکش سید! هیچی نیست! من پیشتم سید! فقط نفس بکش عزیزم! و هنوز هیچ کس از اتاقش بیرون نیامده است.

از دور داری یک نفر را می بینی که می آید سمتتان. چقدر قیافه اش آشناست. هنوز تار می بینی. صدای زینب رنج کشیده ات، هنوز در گوشت می پیچد که: نفس بکش! نفس بکش سید! جان زهرا نفس بکش سید!  اما نگاه تو محو انتهای راهرو همچنان مانده است.

صدای شیون همسر و دخترت دارد کم کم در گوشت آرام و آرام تر می شود و کم کم  دیگر قطع می شود و تو فقط دهانشان را می بینی که باز و بسته می شود.

نزدیک تر می آید. چقدر آشناست این قیافه. تصویر پیش رویت شفاف تر می شود. اشتباه نمی کنی! مهدی است! آری خود مهدی است! مگر می شود بعد از آن همه سال رفاقت مهدی را نشناسی!  مثل همان روزها. جوان و شاداب و سرحال. با خنده می آید سمتت!  دستش را دراز می کند، اما تو نمی توانی دستت را بلند کنی! دوباره دستش را جلوتر می آورد. تمام توانت را می گذاری توی دستت و دستت را بلند می کنی.

دستت که به دست مهدی می خورد ، گرمایش را حس می کنی. دستت را می فشارد و آرام می گوید: پاشو بریم سید. پاشو پهلوون! دیگه همه چی تموم شد.

گرمای دست مهدی از دستت به کل وجودت سرایت می کند و تکثیر می شود در تار و پودت و انگار نه انگار که دردی داشته ای. عجب عطر خوشی این اطراف پیچیده است. عجیب تر اینکه داری بدون اکسیژن به راحتی نفس می کشی. سالها می شد که چنین راحت نفس نکشیده بودی. چه لذتی دارد برایت این نفس های بدون درد.

مهدی دستت را می گیرد و بلندت می کند؛اما یک لحظه برمی گردی. خودت را می بینی که روی زمین افتاده ای و از دهانت خون می آید.زینب دارد می زند توی سر خودش و شیون کنان فریاد می زند: کمک! مردم کمک کنین!  سید! سیدم! نفس بکش! تو رو خدا نفس بکش! و زهرا دخترت مدام دستهایت را تکان می دهد. بابا! بابا پاشو! بابا چی شده!

فریاد دختر کوچکت در شیون های همسرت گم شده است.اما هنوز هیچ کس از اتاقش بیرون نیامده است که ببیند چه شده است.

چقدر سبک می توانی حرکت کنی!می روی و  توی اتاق دکتر سرک می کشی. چشمش را دوخته است توی مانیتور و دارد چایش را سر می کشد. مهدی دوباره دستت را می کشد! بیا بریم سید! بیا بریم بچه ها منتظرتن!

دوباره مسیر نگاهت می رسد به زینب و زهرایی که بالای سر سیدِ افتاده روی زمین، فریاد می زنند! می خواهی برگردی سمتشان که مهدی دستت را دوباره می کشد و می گوید: « بیا! از آسمون بهتر می تونی مراقبشون باشی سید! بیا بریم»

تو و مهدی آرام آرام پله های بنیاد را پایین می آیید و صدای شیون همسرت هنوز توی گوشت آهنگ درد می زند. نفس بکش سید! تو رو خدا نفس بکش!

هنوز هیچ کس از اتاقش بیرون نیامده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا